و شاید تا جایی موفق بود اما هیچگاهی مثل او شده نمیتوانم او زیادی قوی بود صبر داشت.
رفتم به روی حویلی به آسمان تاریک زُل زدم بازم مهتاب تک و خاص بود و ستاره ها دور و بَر را پُور کرده بودند.
در حویلی کوچک ما آهسته آهسته قدم میزدم شاید یکمی راحت میشدم این افکار مرا یک روزی خواهد کُشت فکر کردن سخت است آنقدر فکر کو آخرشم بی نتیجه....
شایدم چند ساعتی قدم زدم دوباره به اتاق برگشتم و روی جای خود دراز کشیدم زندگی من چقدر خستهکن و بی معنی شده بود تمامش به همین خواب شدن و بیدار شدن ختم میشد و به یک روال روان بود شاید اگر حق رفتن به پوهنتون و ادامه تحصیل داشتم قطعاً که زندگیام اینطور نبود ما دخترا حتا حق این را نداشتیم تا آینده خود ما را بسازیم همهچی ما دست دیگران بود و باید نظر به خواست اونا پیش میرفتیم آنقدر قید بودیم که بعضی وقت ها میگم خوب است که نفس کشیدن ما دست اونا نیست اگرنه حالا ها نصف روز حق نفس کشیدنم نداشتیم جالب بود اما یک زن هم پیدا نشد که صدا بلند کند بلکه همه تمام گفتار هايشان را قبول کردند و هی نظر به خواست اونا زندگی میکنند تا جایی منم فرق با اونا نداشتم تصمیم زندگی منم دست پدرم بود و هرچی که او میگفت را باید به روی چشم قبول میکردم شاید بعضی اوقات سرپیچی میکردم که تمامش به لت کردن خاتمه میافت شاید اگر یکی دیگری بالایم این همه ظلم میکرد آنقدر درد نداشت اما رفتار سرد پدرم برایم سخت تمام میشد شاید کنار آمده باشم تا جایی اما هیچوقتی فراموش نمیکنم او روزها را فراموش نمیکنم که با یک حرف حق زیر دست و پایش جان میدادم یا هم بخاطر دختر بودنم.
دختر بودن سخت است در اینجا وقتی دختر به دنیا آمدی باید از همهچی دست بشوری و همهچی را بسپاری دست دیگران و بگذاری تا دیگران برای زندگی ات تصمیم بگیرد، دختر بودن سخت است باید تمام درد ها و سختی ها را تحمل کنی اما، صدایت را نباید بلند کنی و فقط باید خاموش باشی و بس...
دیگر نزدیک هایی صبح بود از جایم بخاطر ادای نماز بلند شدم یادم نمیآید که نمازی را قضا کرده باشم یا هم از دستورات اسلام نافرمانی کرده باشم خوب بازم من لایق این زندگی بودم با خود لب زدم: راضیام به رضایت یا الله.
رفتم به روی حویلی به آسمان تاریک زُل زدم بازم مهتاب تک و خاص بود و ستاره ها دور و بَر را پُور کرده بودند.
در حویلی کوچک ما آهسته آهسته قدم میزدم شاید یکمی راحت میشدم این افکار مرا یک روزی خواهد کُشت فکر کردن سخت است آنقدر فکر کو آخرشم بی نتیجه....
شایدم چند ساعتی قدم زدم دوباره به اتاق برگشتم و روی جای خود دراز کشیدم زندگی من چقدر خستهکن و بی معنی شده بود تمامش به همین خواب شدن و بیدار شدن ختم میشد و به یک روال روان بود شاید اگر حق رفتن به پوهنتون و ادامه تحصیل داشتم قطعاً که زندگیام اینطور نبود ما دخترا حتا حق این را نداشتیم تا آینده خود ما را بسازیم همهچی ما دست دیگران بود و باید نظر به خواست اونا پیش میرفتیم آنقدر قید بودیم که بعضی وقت ها میگم خوب است که نفس کشیدن ما دست اونا نیست اگرنه حالا ها نصف روز حق نفس کشیدنم نداشتیم جالب بود اما یک زن هم پیدا نشد که صدا بلند کند بلکه همه تمام گفتار هايشان را قبول کردند و هی نظر به خواست اونا زندگی میکنند تا جایی منم فرق با اونا نداشتم تصمیم زندگی منم دست پدرم بود و هرچی که او میگفت را باید به روی چشم قبول میکردم شاید بعضی اوقات سرپیچی میکردم که تمامش به لت کردن خاتمه میافت شاید اگر یکی دیگری بالایم این همه ظلم میکرد آنقدر درد نداشت اما رفتار سرد پدرم برایم سخت تمام میشد شاید کنار آمده باشم تا جایی اما هیچوقتی فراموش نمیکنم او روزها را فراموش نمیکنم که با یک حرف حق زیر دست و پایش جان میدادم یا هم بخاطر دختر بودنم.
دختر بودن سخت است در اینجا وقتی دختر به دنیا آمدی باید از همهچی دست بشوری و همهچی را بسپاری دست دیگران و بگذاری تا دیگران برای زندگی ات تصمیم بگیرد، دختر بودن سخت است باید تمام درد ها و سختی ها را تحمل کنی اما، صدایت را نباید بلند کنی و فقط باید خاموش باشی و بس...
دیگر نزدیک هایی صبح بود از جایم بخاطر ادای نماز بلند شدم یادم نمیآید که نمازی را قضا کرده باشم یا هم از دستورات اسلام نافرمانی کرده باشم خوب بازم من لایق این زندگی بودم با خود لب زدم: راضیام به رضایت یا الله.