بعد روزها خودم را آماده ساختم و رفتم به بیرون بعد روزها دوباره کوچهها وس کوچهها را میدیدم زیادی دلتنگ قدم زدن در شهر خودم شده بودم لبخندی زدم و شروع کردم به قدم زدن بازم شهرام یادم آمد یعنی حالا چیکار میکرد...؟
شایدم مصروف بود مریض را معاینه میکرد.
شانه بالا انداختم و با خود تکرار کردم: به مت ربطی ندارد که چیکار میکند.
بعد نیم ساعت قدم زدن دوباره برگشتم به خانه بعد دیر وقتی رفته بودم قدم زدن زیادی خسته شدم چون مدتی زیادی بود که نرفته بودم صدائی زنگ موبایلم بلند شد طرف موبایل رفتم دیدم که شهرام تماس گرفته با لبخند موبایل را جواب دادم که با خنده گفت: ببخشید دختر لجباز اگر من پنج دقیقه هم با شما حرف نزنم دلتنگ صدائی تان میشوم.
بلند خندیدم که دوباره گفت: راستی، میخواهم درباره یک موضوعی همراهت حرف بزنم.
متعجب ازی اینکه میخواهد درباره چی بگوید لب زدم: بفرما
بعد چند لحظه سکوت گفت: یکمی سخت است گفتن این حرف ها او هم از پُشت موبایل خوب بازم باید بگویم قبل اینکه دیر شود.
منتظر بودم تا حرفهایش را بگوید که بعد چند لحظه گفت: بیبین نمیخواهم که مرا اشتباه درک کنی خوب؟!
منم مثل خودش گفتم: خوب؟!
که دوباره گفت: تو از اول برایم عجیب بودی دختری تک و تنها با مادر خود آمده بود شفاخانه برایم جالب تمام میشد که یک دختر اونم در یک شهر که هیچ زنی حق ندارد که بی چادری از خانه بیرون شود اینقدر جرعت کرده که با حجاب از خانه بیرون میشود.
متعجب به حرفهایش گوش میدادم یعنی چرا داشت این حرفها را برای من میگفت...؟
که دوباره ادامه داد: یک دختر با چشمهایی آبی که زیادی قوی بود و هیچوقتی به آسانی تسلیم مشکلات نمیشد و میشد که از او چشمهایی آبی اش خواند که او چقدر مشکلات را سپری کرده اما، بازم تسلیم نشده و ادامه میدهد.
از حرفهائی که که چیزی سر در نمیآوردم بدم میآمد قبل اینکه ادامه بدهد زود گفتم: میشه که مستقیم بری سر اصل موضوع.
شایدم مصروف بود مریض را معاینه میکرد.
شانه بالا انداختم و با خود تکرار کردم: به مت ربطی ندارد که چیکار میکند.
بعد نیم ساعت قدم زدن دوباره برگشتم به خانه بعد دیر وقتی رفته بودم قدم زدن زیادی خسته شدم چون مدتی زیادی بود که نرفته بودم صدائی زنگ موبایلم بلند شد طرف موبایل رفتم دیدم که شهرام تماس گرفته با لبخند موبایل را جواب دادم که با خنده گفت: ببخشید دختر لجباز اگر من پنج دقیقه هم با شما حرف نزنم دلتنگ صدائی تان میشوم.
بلند خندیدم که دوباره گفت: راستی، میخواهم درباره یک موضوعی همراهت حرف بزنم.
متعجب ازی اینکه میخواهد درباره چی بگوید لب زدم: بفرما
بعد چند لحظه سکوت گفت: یکمی سخت است گفتن این حرف ها او هم از پُشت موبایل خوب بازم باید بگویم قبل اینکه دیر شود.
منتظر بودم تا حرفهایش را بگوید که بعد چند لحظه گفت: بیبین نمیخواهم که مرا اشتباه درک کنی خوب؟!
منم مثل خودش گفتم: خوب؟!
که دوباره گفت: تو از اول برایم عجیب بودی دختری تک و تنها با مادر خود آمده بود شفاخانه برایم جالب تمام میشد که یک دختر اونم در یک شهر که هیچ زنی حق ندارد که بی چادری از خانه بیرون شود اینقدر جرعت کرده که با حجاب از خانه بیرون میشود.
متعجب به حرفهایش گوش میدادم یعنی چرا داشت این حرفها را برای من میگفت...؟
که دوباره ادامه داد: یک دختر با چشمهایی آبی که زیادی قوی بود و هیچوقتی به آسانی تسلیم مشکلات نمیشد و میشد که از او چشمهایی آبی اش خواند که او چقدر مشکلات را سپری کرده اما، بازم تسلیم نشده و ادامه میدهد.
از حرفهائی که که چیزی سر در نمیآوردم بدم میآمد قبل اینکه ادامه بدهد زود گفتم: میشه که مستقیم بری سر اصل موضوع.