قاصدڪ اینجا چه میکنی؟
اینجا ویرانیست.. بنگر که حتی گرگ های خلوت نشین زوزه نمیکشند، ماه در پی خورشید رفت و گمان میرود مفقودالاثر شده است. عشق را میگویی؟ مدتهاست تپه بالايي غم های دهکدهام رخت بربسته، از این دیوارها نفرت میبارد قاصدک، من روزی نقاشی کردم تمام این خاطرات را اما بامی بالای سر من نبود، و باران بارید و.. باران بارید، و نقاشی هایم گریستند. من باران را نمیبخشم قاصدک، آوایم با ایستگاه بعدی ببر، بگو به آن که میشنود، میبینم نهنگان را در پهنای آسمان، میگویند که امشب.. زلزله میآید قاصدک..