زمستان است.
ای دریغا مرهمی که خزانی دیگر گذشت و یادگاری شد تنگِ گذشتههای آدمی. سرما بود و جز سرما چیزی بر ما نمیتابید. بین این دستان سرد قلبی یخ زده و خونی که یه گرمای تپش او، گرم جریان بود.
و نفس از گرمگاه سینه می آید برون. از دمِ دلی غرق اندوه و آشفته، و از تنی خسته. از هر چه که هست. از هر چه که نیست.
خستگیام را به تن دارم و خستهام به جان شما. خسته از آنی که فکر میکردم و آن نبود. خسته از اینی که فکر میکردم و آن شد و خسته از اویی که دیگر او نبود.
نمیدانم. طبق معمول. به رسم همیشه. در ساکت و سردترین روزگار زندگیام وارد زمستان جدیدی شدهام. شاید این زمستان سکوتم را بشکند و بهارم سازد. شاید این زمستان خواب آلود بیدارم کند. نمیدانم. از فردای خود غافلم و هیچ اطمینانی به ذهن دروغ بین و پوچ پریشم ندارم. شاید همه چیز واقعا دروغین و پوچ است. شاید من نیز دروغم و اصلاً منی در کار نیست.
ای دریغا مرهمی که خزانی دیگر گذشت و یادگاری شد تنگِ گذشتههای آدمی. سرما بود و جز سرما چیزی بر ما نمیتابید. بین این دستان سرد قلبی یخ زده و خونی که یه گرمای تپش او، گرم جریان بود.
و نفس از گرمگاه سینه می آید برون. از دمِ دلی غرق اندوه و آشفته، و از تنی خسته. از هر چه که هست. از هر چه که نیست.
خستگیام را به تن دارم و خستهام به جان شما. خسته از آنی که فکر میکردم و آن نبود. خسته از اینی که فکر میکردم و آن شد و خسته از اویی که دیگر او نبود.
نمیدانم. طبق معمول. به رسم همیشه. در ساکت و سردترین روزگار زندگیام وارد زمستان جدیدی شدهام. شاید این زمستان سکوتم را بشکند و بهارم سازد. شاید این زمستان خواب آلود بیدارم کند. نمیدانم. از فردای خود غافلم و هیچ اطمینانی به ذهن دروغ بین و پوچ پریشم ندارم. شاید همه چیز واقعا دروغین و پوچ است. شاید من نیز دروغم و اصلاً منی در کار نیست.