📝
آقای راننده که مرا از کوه تا خانه آورد، برایم توضیح داد خوشبختم که این وقت صبح دارم از کوه برمیگردم. گفت زندگی خوبی دارم و باید راضی باشم. گفت برای همین است که کمتر از سنم نشان میدهم. خندیدم و لودگی کردم و خنداندمش و نگفتم نیمهشب رفتم کوه که به ستارهها و ماه و برف نگاه کنم و سگی را نوازش کنم و تنهاییم را با سنگها قسمت کنم و از فکر حلکردن قرصها منصرف شوم. نگفتم رفتهام کوه که بتوانم گریه کنم. نگفتم یادم نمیآید مسیر را چطور بالا رفتهام. به جایش خنداندمش که کار بهتری بود. خودم هم خندیدم، گرچه کار بهتری نبود. بعد رسیدم جلوی در خانه و فهمیدم شاهپور عظیمی هم مرده. یادم آمد هزارسال از آخرین روزی که حرف زدیم و خندیدیم گذشته، و به خودم فحش دادم که چرا آواز تنهایی نهنگ ریشوی غمگین را نشنیدم.
توی بانک، خانم کارمند زیبای مهربان گفت بهتر است توی رسید بنویسم برای پول پیش خانه. گفت اگر مشکلی پیش بیاید همین برایت سند میشود. بعد هم از بیرحمی صاحبخانهها گفت. فهمیدم آواز تنهاییم را از لابد چشمهایم یا صدای گرفتهام شنیده. حرف زدیم. اسم چندتا کتاب را برایش نوشتم که بخواند. بعد گفت ادامه آسپرین نمیاد؟ و خندید. گفتم میاد ایشالا. و خندیدم. دلم گرم شد. حس کردم یک بخش از عمرم به یاد نرفته. بعد یاد فرهاد افتادم و دلتنگ شدم. دوستیهای از دست رفته زخمهای همیشه تازهاند.
ظهر است. زن همسایه ناهار خوشبویی پخته با سیر زیاد و جوما گوش میدهد. انگار بالاخره از تهران رفتهام و ساکن رشتم. دور از هیاهو. اما من رشت را دوست ندارم. من دوست دارم مقیم قلب یک نفر باشم. دوست دارم تاریکی زندگیم کمتر شود و جا برای معاشقه باز شود. دوست دارم این چیزی که هستم نباشم. بنویسم، ببینم، بخوانم، بخندم، بخندانم، بسازم. این آدمی که شدهام را کوهها نجات نخواهندداد.
کاش میشد دوباره بروم کوه. حالا میفهمم کلاغها چرا از توچال نرفتند. بلند شو قرصها را دور بریز آدم ساده. از خانهی همسایه صدای موسیقی شاد میآید. شهرام میخواند توی هر شهر غریبی با تو میشه موندنی شد.
به تو فکر میکنم، به تو، جزیرهی ممنوع.
👤حمید سلیمی
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
آقای راننده که مرا از کوه تا خانه آورد، برایم توضیح داد خوشبختم که این وقت صبح دارم از کوه برمیگردم. گفت زندگی خوبی دارم و باید راضی باشم. گفت برای همین است که کمتر از سنم نشان میدهم. خندیدم و لودگی کردم و خنداندمش و نگفتم نیمهشب رفتم کوه که به ستارهها و ماه و برف نگاه کنم و سگی را نوازش کنم و تنهاییم را با سنگها قسمت کنم و از فکر حلکردن قرصها منصرف شوم. نگفتم رفتهام کوه که بتوانم گریه کنم. نگفتم یادم نمیآید مسیر را چطور بالا رفتهام. به جایش خنداندمش که کار بهتری بود. خودم هم خندیدم، گرچه کار بهتری نبود. بعد رسیدم جلوی در خانه و فهمیدم شاهپور عظیمی هم مرده. یادم آمد هزارسال از آخرین روزی که حرف زدیم و خندیدیم گذشته، و به خودم فحش دادم که چرا آواز تنهایی نهنگ ریشوی غمگین را نشنیدم.
توی بانک، خانم کارمند زیبای مهربان گفت بهتر است توی رسید بنویسم برای پول پیش خانه. گفت اگر مشکلی پیش بیاید همین برایت سند میشود. بعد هم از بیرحمی صاحبخانهها گفت. فهمیدم آواز تنهاییم را از لابد چشمهایم یا صدای گرفتهام شنیده. حرف زدیم. اسم چندتا کتاب را برایش نوشتم که بخواند. بعد گفت ادامه آسپرین نمیاد؟ و خندید. گفتم میاد ایشالا. و خندیدم. دلم گرم شد. حس کردم یک بخش از عمرم به یاد نرفته. بعد یاد فرهاد افتادم و دلتنگ شدم. دوستیهای از دست رفته زخمهای همیشه تازهاند.
ظهر است. زن همسایه ناهار خوشبویی پخته با سیر زیاد و جوما گوش میدهد. انگار بالاخره از تهران رفتهام و ساکن رشتم. دور از هیاهو. اما من رشت را دوست ندارم. من دوست دارم مقیم قلب یک نفر باشم. دوست دارم تاریکی زندگیم کمتر شود و جا برای معاشقه باز شود. دوست دارم این چیزی که هستم نباشم. بنویسم، ببینم، بخوانم، بخندم، بخندانم، بسازم. این آدمی که شدهام را کوهها نجات نخواهندداد.
کاش میشد دوباره بروم کوه. حالا میفهمم کلاغها چرا از توچال نرفتند. بلند شو قرصها را دور بریز آدم ساده. از خانهی همسایه صدای موسیقی شاد میآید. شهرام میخواند توی هر شهر غریبی با تو میشه موندنی شد.
به تو فکر میکنم، به تو، جزیرهی ممنوع.
👤حمید سلیمی
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva