⇧
#بریده‌ای_از_یک_کتاب

بنابراین فقط پنج دقیقه از زندگی او باقی مانده بود، و نه بیشتر. می گفت که آن پنج دقیقه را در نظرش زمانی پایان ناپذیر و ثروتی عظیم جلوه می کرد. به نظرش می رسید که در آن پنج دقیقه می توان زندگی های بسیاری را زیست، بنابراین فعلا نمی بایست به لحظه آخر فکر کند پس چند راه حل در نظر گرفت. زمان لازم برای خاحافظی با رفقا را حساب کرد و دو دقیقه ای برایش وقت گذاشت، دو دقیقه دیگر را هم برای فکر کردن به خود تخصیص داد، بقیه وقت هم برای آخرین نگاه به اطراف و ....
می گفت برای او هرگز رنجی به عظمت این فکر مداوم نبوده است؛ اگر بتوانم نمیرم! اگر بتوانم زندگی را به عقب بازگردانم! همه چیز از آن من خواهد بود. هر دقیقه را تبدیل به یک قرن می کنم، هیچ چیز را از دست نخواهم داد، هر لحظه زندگی را به حساب خواهم آورد، و دیگر هیچ یک را به هدر نخواهم داد. می گفت که این فکر عاقبت به خشمی آنچنان شدید تبدیل شده بود که آرزو می کرد هر چه زودتر تیرباران شود.
" و بعد با آن ثروت عظیم چه کرد؟ آیا در زندگی هر دقیقه را به حساب آورد؟"
" اوه نه. اگر سوال می کردم خودش به من می گفت . ابدا به آن صورت زندگی نکرد و دقایق بسیاری را از دست داد."

📚یک‌مرد
اوریانافالاچی
صفحه_72

صوتی کتاب موجود هست.
.