مطلبی به نقل از يكى از دوستان ...
من با على دايى بهمراه يكى از دوستان ديگر محل تمرين پرسپوليس را ترك كرديم.
سوار اتوميبل على دايى شديم تا ميانه راه پياده شويم و به خانه برگرديم.
در ترافيك گرفتار شديم، على دايى داشت با تلفن صحبت ميكرد. سمت راست من چشمم به يك تاكسى افتاد. پيكان قديمی و تقريبا داغون بود،
اما چيزى كه توجه منو جلب كرد، عكسهاى على دايى و عبارتهايى بود كه با استيكر در مدح على دايى بر آن تاكسى نصب شده بود.
به على آقا گفتم، حاج علی بذار اين تاكسى يه كم بره جلو. ديديم كه عكسهاى على دايى بر روى شيشه عقب نقش بسته.
على آقا به من گفت برو بگو واسته و باهاش صحبت كن، بپرس جريان چيه.
به سمت تاكسى رفتم. ديدم مردى مسن سوار آن است. با او خوش و بش كردم. گفتم ميشه نگه دارى با هم حرف بزنيم؟
و او كمى جلوتر پس از عبور از ترافيك ايستاد.
على آقا هم كمى دورتر از ما نظاره گر بود.
با آن مرد صحبت كردم، گفتم اين همه عكس دايى براى چيه!
گفت من على دايى را نديدم اما جانم را فداش ميكنم.
گفتم چرا؟
گفت در زندان كچويى فرديس براى مبلغ ٨ ميليون تومان دو سال در زندان بودم و اين مبلغ را هيچ وقت توانش را نداشتم پرداخت كنم.
از زندان صدايم زدند گفتند فردا آزادى.
دم دماى سال جديد بود. گفتم شوخى ميكنيد. گفتند يك فرد خير بدهى تو را صاف كرده
در پوستم نميگنجيدم. تا فرداى آن روز نخوابيدم.
از مسئول زندان شنيدم آن فرد خير من و ٤٩ زندانى ديگر را آزاد كرده.
پرس و جو كردم و فهميدم اسطوره ايران على دايى بدهى همه ما را پرداخت نموده.
هر چه خواهش تمنا كردم كه او را ببينم نشد. بارها به محل باشگاه آمدم، راهم ندادند.
على دايى جانم را بخواهد به پايش ميريزم، چون چيزى ندارم جز اين تاكسى فكستنى.
شماره تلفنش را گرفتم و قول دادم على دايى را ببيند.
مو به تنم سيخ شد. من كه اكثر اوقات با شهريار بودم، خبر نداشتم.
ماجرا را براى على آقا تعريف كردم باور كنيد گونههايش قرمز شد و اشك در چشمانش جمع شد و گفت خدايا شكر.
چند روزى گذشت و على آقا با من تماس گرفت گفت فردا ظهر با آن مرد در دفتر من قرار بذار.
فرداى آن ظهر به دفتر بيمه على آقا رفتيم. آن مرد با يك دسته گل و يك جعبه شيرينى منتظر من بود.
به دفتر رفتيم و با على آقا ملاقات كرديم. آن مرد فقط گريه ميكرد. على آقا آن مرد را نشاند و با او كمى گفتگو كرد و در آخر به او گفت؛ تو آدم قدرشناسى هستى و من براى تو هديه اى دارم.
على آقا باز هم ما را شگفت زده كرد. يك دستگاه تاكسى سمند صفر براى آن مرد خريده بود و به او گفت از اين به بعد روى اين كار كن...
..
من با على دايى بهمراه يكى از دوستان ديگر محل تمرين پرسپوليس را ترك كرديم.
سوار اتوميبل على دايى شديم تا ميانه راه پياده شويم و به خانه برگرديم.
در ترافيك گرفتار شديم، على دايى داشت با تلفن صحبت ميكرد. سمت راست من چشمم به يك تاكسى افتاد. پيكان قديمی و تقريبا داغون بود،
اما چيزى كه توجه منو جلب كرد، عكسهاى على دايى و عبارتهايى بود كه با استيكر در مدح على دايى بر آن تاكسى نصب شده بود.
به على آقا گفتم، حاج علی بذار اين تاكسى يه كم بره جلو. ديديم كه عكسهاى على دايى بر روى شيشه عقب نقش بسته.
على آقا به من گفت برو بگو واسته و باهاش صحبت كن، بپرس جريان چيه.
به سمت تاكسى رفتم. ديدم مردى مسن سوار آن است. با او خوش و بش كردم. گفتم ميشه نگه دارى با هم حرف بزنيم؟
و او كمى جلوتر پس از عبور از ترافيك ايستاد.
على آقا هم كمى دورتر از ما نظاره گر بود.
با آن مرد صحبت كردم، گفتم اين همه عكس دايى براى چيه!
گفت من على دايى را نديدم اما جانم را فداش ميكنم.
گفتم چرا؟
گفت در زندان كچويى فرديس براى مبلغ ٨ ميليون تومان دو سال در زندان بودم و اين مبلغ را هيچ وقت توانش را نداشتم پرداخت كنم.
از زندان صدايم زدند گفتند فردا آزادى.
دم دماى سال جديد بود. گفتم شوخى ميكنيد. گفتند يك فرد خير بدهى تو را صاف كرده
در پوستم نميگنجيدم. تا فرداى آن روز نخوابيدم.
از مسئول زندان شنيدم آن فرد خير من و ٤٩ زندانى ديگر را آزاد كرده.
پرس و جو كردم و فهميدم اسطوره ايران على دايى بدهى همه ما را پرداخت نموده.
هر چه خواهش تمنا كردم كه او را ببينم نشد. بارها به محل باشگاه آمدم، راهم ندادند.
على دايى جانم را بخواهد به پايش ميريزم، چون چيزى ندارم جز اين تاكسى فكستنى.
شماره تلفنش را گرفتم و قول دادم على دايى را ببيند.
مو به تنم سيخ شد. من كه اكثر اوقات با شهريار بودم، خبر نداشتم.
ماجرا را براى على آقا تعريف كردم باور كنيد گونههايش قرمز شد و اشك در چشمانش جمع شد و گفت خدايا شكر.
چند روزى گذشت و على آقا با من تماس گرفت گفت فردا ظهر با آن مرد در دفتر من قرار بذار.
فرداى آن ظهر به دفتر بيمه على آقا رفتيم. آن مرد با يك دسته گل و يك جعبه شيرينى منتظر من بود.
به دفتر رفتيم و با على آقا ملاقات كرديم. آن مرد فقط گريه ميكرد. على آقا آن مرد را نشاند و با او كمى گفتگو كرد و در آخر به او گفت؛ تو آدم قدرشناسى هستى و من براى تو هديه اى دارم.
على آقا باز هم ما را شگفت زده كرد. يك دستگاه تاكسى سمند صفر براى آن مرد خريده بود و به او گفت از اين به بعد روى اين كار كن...
..