|💔|
[سردارشهیدحاجمحمدابراهیمهمت🌹]:
••🍁از مکه که برگشت، در یک دنیای دیگر سیر می کرد.توی خودش نبود. گوشهای خلوت میکرد و به نماز شب میایستاد و به راز و نیاز مشغول می شد.گریههایش در نماز شب عارفانه بود. در تنهایی به درگاه خدا استغاثه می کرد. در اوج ناراحتی امکان نداشت یک ذره اخم و عصبانیت در وجود این انسان الهی راه پیدا کند.همیشه تبسمی نمکین بر لب بود..
••🍂میثم(فرزندشهیدورامینی)گفت:"عمو همّت،عکس امام رو بده به من."
عکسی که روی جیب لباس همّت سنجاق شده بود و از خودش جدا نمیکرد.
همّت هم همین کارو میکنه.
بعد میثم میگه:"عمو همّت بابام کو؟.."
شهیدهمّتم با گریه میگه:"میثم جان،من نمیتونم باباتو بیارم،ولی قول میدم بزودی برم پیش بابات…"
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
[سردارشهیدحاجمحمدابراهیمهمت🌹]:
••🍁از مکه که برگشت، در یک دنیای دیگر سیر می کرد.توی خودش نبود. گوشهای خلوت میکرد و به نماز شب میایستاد و به راز و نیاز مشغول می شد.گریههایش در نماز شب عارفانه بود. در تنهایی به درگاه خدا استغاثه می کرد. در اوج ناراحتی امکان نداشت یک ذره اخم و عصبانیت در وجود این انسان الهی راه پیدا کند.همیشه تبسمی نمکین بر لب بود..
••🍂میثم(فرزندشهیدورامینی)گفت:"عمو همّت،عکس امام رو بده به من."
عکسی که روی جیب لباس همّت سنجاق شده بود و از خودش جدا نمیکرد.
همّت هم همین کارو میکنه.
بعد میثم میگه:"عمو همّت بابام کو؟.."
شهیدهمّتم با گریه میگه:"میثم جان،من نمیتونم باباتو بیارم،ولی قول میدم بزودی برم پیش بابات…"
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•