شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت
و هرجا می رفت همراه خودش میبرد
روزی شیخی او را دید
به وی فرمود : آن زن کیست ؟
گفت مادرم است
فرمود : او را شوهر بده
گفت : پیر است و قادر به حرکت نیست
پیرزن دو دستش را از زنبیل بیرون آورد
و بر سر پسرش زد و گفت :
آخه نکبت تو بهتر میفهمی یا شیخ؟
و هرجا می رفت همراه خودش میبرد
روزی شیخی او را دید
به وی فرمود : آن زن کیست ؟
گفت مادرم است
فرمود : او را شوهر بده
گفت : پیر است و قادر به حرکت نیست
پیرزن دو دستش را از زنبیل بیرون آورد
و بر سر پسرش زد و گفت :
آخه نکبت تو بهتر میفهمی یا شیخ؟