#وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا
#قسمت_بیست_و_ششم
سعی میکنم کاملا طبیعی رفتار کنم تا کسی متوجه کاری که قراره بکنم نشه
با کفشای پاشنه بلندم که صداش تق تقش بیشتر از قبل مانند طبل در گوشم زده میشه ، آهسته و با اعتماد به نفس قدم برمیدارم
اول کامران نگاهش به سمتم کشیده میشه و بعدش لینا... که با دیدنم دستشو از روی پای کامران برمیداره...
فکری که در سر دارم لبخندو به لبام میاره و شک ندارم چشمام در اون فضای نیمه تاریک از خوشحالی میدرخشه!
به دو قدمی شون که میرسم از عمد خودمو زمین میندازم و لیوان پر از شراب و یخ توی دستم روی لباس لینا ریخته میشه
همه چیز اونجور که میخواستم پیش رفت !
لینا با شوک از جاش بلند میشه
کامرانم با دیدن وضع اسف بارم دست بکار میشه و سریع به سمتم میاد !
اما ...فقط لینا میتونه لبخند خبیثمو در اون موقعیت ببینه و حرص بخوره و نتونه چیزی بگه...
با کمک کامران از روی زمین بلند میشم و درحالیکه کامران با نگرانی لباسمو مرتب میکنه شاهد تکه تکه شدن قلب لینا هستم که با بهت و حیرت و ناباوری به کامران نگاه میکنه
برای بار دوم در چشماش رنگ غمو میبینم با دستش اشکاشو پس میزنه
کامران :_ هی خانوم ... حواست کجاست ؟! چرا جلوی پاتو نگاه نمیکنی؟!
چهره ی مظلومانه و گرفته ای به خودم میگیرم و با لحن ناراحت رو به لینا میکنم و میگم:_ من واقعا معذرت میخوام ، باور کن که از قصد اینکارو نکردم ...نمیدونم چیشد که پام لیز خورد ...
و بعد شروع میکنم به تکوندن لباس خیسش ...
کامران هم رو به لینا میکنه و میگه:_ حالت خوبه؟
با چشمای خیسش به کامران نگاه میکنه و خاموش می ایسته
با لحن کنترل شده و سرشار از پشیمونیِ ساختگی میگم :_ چرا گریه میکنی؟ بیا بریم کمکت میکنم تا لباساتو عوض کنی ...
سپس رو به کامران میکنم و میگم :_ تو هم برو پیش مهمونا ، من لینا رو اتاقم میبرم تا لباساشو عوض کنه بعد میام
قدر شناسانه نگاهم میکنه ، ضربه ای به نشانه ی تشکر به شونه م میزنه و میره
از بازوی لینا میگیرمو هدایتش میکنم سمت اتاقم و همزمان به کیخسرو که از اون بالا نظاره گر این اتفاقات بوده نگاه میکنم و با لبان کش اومده چشمکی به نشانه ی تهدید حواله ش میکنم
×××
در اتاقو براش باز میکنم و هردو داخل میشیم
به وسط اتاق میرسیم ، دستمو به سمت زیپِ پشت پیراهنش میبرم تا بازش کنم اما بدون رعایت هیچ ادبی دستمو پس میزنه
نفسی از روی کلافگی میکشم و به سمت پنجره میرم با دیدن پنجره ی نیمه باز تعجب میکنم چون یکساعت قبل که برای تعویض لباسم اومده بودم پنجره بسته بود و استکان چای ای روی میز نبود؟!!!
با تعجب به سمت استکان چای میرم و از روی میز برش میدارم ، استکان داغو بالا میگیرم با دقت به بخارش نگاهش میکنم ، کی میتونه بدون اجازه وارد اتاقم شده باشه؟!
قیافه ی وحشتناکی به خودم میگیرم و به سمت لینایی که همون وسط خشکش زده و از سرما به خودش میلرزه برمیگردم ...
_اگه افکار شوم تو سرت نداشتی و رو اعصابم راه نمیرفتی نمیشدی موش آب کشیده... قبول کن که مقصر خودتی...!
استکان چایو جلوش میگیرم و میگم:_ بخورش تا مثل سگ به خودت نلرزی ...
با حرص لیوانو از دستم میکشه خیلی زود متوجه قصد و نیتش میشم با دستام صورتمو میپوشونم که چای نیمه داغ روی دستام و بعد بالاتنه م ریخته میشه ..
لینا:_ دلم برات میسوزه ، چون هم واسه برادرت هم واسه شوهرت فقط یه وسیله ای ...
دندونامو روی هم فشار میدم و میگم :_ واقعا بی رحمی... درست مثل پدرت ! میدونی چرا ازت بدم میاد؟ چون پدرت میدونست من همسن دخترشم ولی میخواست به هر قیمتی که شده بشم برده ی جنسیش ... و...اگه...اگه اون شب جلال به دادم نمیرسید ...معلوم نبود چه بلایی سرم میومد!
#قسمت_بیست_و_ششم
سعی میکنم کاملا طبیعی رفتار کنم تا کسی متوجه کاری که قراره بکنم نشه
با کفشای پاشنه بلندم که صداش تق تقش بیشتر از قبل مانند طبل در گوشم زده میشه ، آهسته و با اعتماد به نفس قدم برمیدارم
اول کامران نگاهش به سمتم کشیده میشه و بعدش لینا... که با دیدنم دستشو از روی پای کامران برمیداره...
فکری که در سر دارم لبخندو به لبام میاره و شک ندارم چشمام در اون فضای نیمه تاریک از خوشحالی میدرخشه!
به دو قدمی شون که میرسم از عمد خودمو زمین میندازم و لیوان پر از شراب و یخ توی دستم روی لباس لینا ریخته میشه
همه چیز اونجور که میخواستم پیش رفت !
لینا با شوک از جاش بلند میشه
کامرانم با دیدن وضع اسف بارم دست بکار میشه و سریع به سمتم میاد !
اما ...فقط لینا میتونه لبخند خبیثمو در اون موقعیت ببینه و حرص بخوره و نتونه چیزی بگه...
با کمک کامران از روی زمین بلند میشم و درحالیکه کامران با نگرانی لباسمو مرتب میکنه شاهد تکه تکه شدن قلب لینا هستم که با بهت و حیرت و ناباوری به کامران نگاه میکنه
برای بار دوم در چشماش رنگ غمو میبینم با دستش اشکاشو پس میزنه
کامران :_ هی خانوم ... حواست کجاست ؟! چرا جلوی پاتو نگاه نمیکنی؟!
چهره ی مظلومانه و گرفته ای به خودم میگیرم و با لحن ناراحت رو به لینا میکنم و میگم:_ من واقعا معذرت میخوام ، باور کن که از قصد اینکارو نکردم ...نمیدونم چیشد که پام لیز خورد ...
و بعد شروع میکنم به تکوندن لباس خیسش ...
کامران هم رو به لینا میکنه و میگه:_ حالت خوبه؟
با چشمای خیسش به کامران نگاه میکنه و خاموش می ایسته
با لحن کنترل شده و سرشار از پشیمونیِ ساختگی میگم :_ چرا گریه میکنی؟ بیا بریم کمکت میکنم تا لباساتو عوض کنی ...
سپس رو به کامران میکنم و میگم :_ تو هم برو پیش مهمونا ، من لینا رو اتاقم میبرم تا لباساشو عوض کنه بعد میام
قدر شناسانه نگاهم میکنه ، ضربه ای به نشانه ی تشکر به شونه م میزنه و میره
از بازوی لینا میگیرمو هدایتش میکنم سمت اتاقم و همزمان به کیخسرو که از اون بالا نظاره گر این اتفاقات بوده نگاه میکنم و با لبان کش اومده چشمکی به نشانه ی تهدید حواله ش میکنم
×××
در اتاقو براش باز میکنم و هردو داخل میشیم
به وسط اتاق میرسیم ، دستمو به سمت زیپِ پشت پیراهنش میبرم تا بازش کنم اما بدون رعایت هیچ ادبی دستمو پس میزنه
نفسی از روی کلافگی میکشم و به سمت پنجره میرم با دیدن پنجره ی نیمه باز تعجب میکنم چون یکساعت قبل که برای تعویض لباسم اومده بودم پنجره بسته بود و استکان چای ای روی میز نبود؟!!!
با تعجب به سمت استکان چای میرم و از روی میز برش میدارم ، استکان داغو بالا میگیرم با دقت به بخارش نگاهش میکنم ، کی میتونه بدون اجازه وارد اتاقم شده باشه؟!
قیافه ی وحشتناکی به خودم میگیرم و به سمت لینایی که همون وسط خشکش زده و از سرما به خودش میلرزه برمیگردم ...
_اگه افکار شوم تو سرت نداشتی و رو اعصابم راه نمیرفتی نمیشدی موش آب کشیده... قبول کن که مقصر خودتی...!
استکان چایو جلوش میگیرم و میگم:_ بخورش تا مثل سگ به خودت نلرزی ...
با حرص لیوانو از دستم میکشه خیلی زود متوجه قصد و نیتش میشم با دستام صورتمو میپوشونم که چای نیمه داغ روی دستام و بعد بالاتنه م ریخته میشه ..
لینا:_ دلم برات میسوزه ، چون هم واسه برادرت هم واسه شوهرت فقط یه وسیله ای ...
دندونامو روی هم فشار میدم و میگم :_ واقعا بی رحمی... درست مثل پدرت ! میدونی چرا ازت بدم میاد؟ چون پدرت میدونست من همسن دخترشم ولی میخواست به هر قیمتی که شده بشم برده ی جنسیش ... و...اگه...اگه اون شب جلال به دادم نمیرسید ...معلوم نبود چه بلایی سرم میومد!