#وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا
#قسمت_بیست_و_سوم
از لحظه ی ورود به ضیافت نقاب آرامش و خوشبختی رو روی صورتم زدم و با تک تک مهمان ها سلام و احوالپرسی میکنم
کامران هم با اینکه خسته بنظر میرسه ولی لبخند رو بر لبانش حفظ کرده و با سه نفر دیگر دور میز نشسته اند و خوش و بش میکنن
طرف دیگر سالن بساط قمار روی میز ها پهنه و کارت هایی که کشیده میشه و پول هایی که شرط بندی میکنند و در آخر به خوش شانس ترین شان تعلق میگیرد!!!
در بین آنها پدر کامران هم دیده میشه که دستگیره ی چوبی نازک پیپ گران قیمت و دست ساز خود رو در بین انگشتانش جا به جا میکنه و نزدیک دهانش میاره و...
_تو خیلی خوش شانسی که با تمام هرزگیات یه شوهر خوب گیرت اومده امیدوارم دیگه هرز نری و بهش بچسبی و از دستش ندی ...
صداش به شدت برام آزار دهنده و گوش خراشه و اگه جواب این جونور رو ندم هوا ورش میداره و اگر جوابشو بدم مثل هر دفعه، جنگ بدون آتش بس رخ میده
ابرویی بالا میندازم و در جوابش میگم : درسته که یه پا جنده م ولی مطمئن باش کاری نمیکنم که از دستش بدم ...
نگاهش میکنم اما او حواسش به من نیست ، رد نگاهشو میگیرم و متوجه میشم که همه ی هوش و حواسش به کامرانه!
گویا کامران هم نگاه های سنگینشو حس کرده که بطرف ما برمیگرده و متعجبانه نگاهمون میکنه
با کمی تامل از جایش بلند میشه و به طرف ما حرکت میکنه!
قبل از اینکه کامران بهمون برسه با تردید ازش میپرسم:_کامرانو...میشناسی؟؟
با چشمای پر غم جواب میده:_ از هرکسی بیشتر میشناسمش... تو بچگی عاشقش شدم و تا الان نتونستم کس دیگه ایو جایگزینش کنم. اما نمیدونم چرا عشق منو ندید و عاشق یکی دیگه شد !
در حیرتم که عاشق چی کامران میتونه شده باشه؟ نه به منی که حتی امشب دوست نداشتم در کنارش راه برم نه به اون که انقدر آتشین نگاهش میکنه و خودشو باخته !
کامران(در حالیکه دوستانه در آغوشش میکشه) :_ لینا ...خودتی؟ خیلی وقت میشه ندیدمت...
پس همدیگه رو میشناختن و حس ششمم میگه رابطه ی دوستانه ی عمیقی با یکدیگر دارن!
کامران رو بمن میکند و میگه:_ تو هم لینا رو میشناسی مگه نه؟
پوزخندی میزنم و با درشتی میگم:_ مگه میشه کسی دخترِسالار پناهِ بزرگو نشناسه ؟
کامران :_ درسته ... منو لینا همکلاسی بودیم و بهترین رفیق دختریه که دارمش ...
منم خیلی دلم میخواد احساسمو بدون هیچ اغراقی در میان بزارم و بگم که از هر دو شون متنفرم اما
نگاهم ناگهانی به سمت کیخسرو که کنار نرده های طبقه ی بالا ایستاده و ما رو تماشا میکنه میوفته
به تندی نگاهش میکنم
احساس میکنم که لینا رو به عمد و با منظور خاصی دعوت کرده و یجور تهدید برام بحساب میاد ، پس باید همین حالا باهاش صحبت کنم
لبخند نمایشی میزنم :_ حالا که خیلی وقته همو ندیدین مطمئنا حرف برای گفتن زیاد دارین من تنهاتون میزارم و یه سر پیش کیخسرو میرم...
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم ازشون دور میشم
#قسمت_بیست_و_سوم
از لحظه ی ورود به ضیافت نقاب آرامش و خوشبختی رو روی صورتم زدم و با تک تک مهمان ها سلام و احوالپرسی میکنم
کامران هم با اینکه خسته بنظر میرسه ولی لبخند رو بر لبانش حفظ کرده و با سه نفر دیگر دور میز نشسته اند و خوش و بش میکنن
طرف دیگر سالن بساط قمار روی میز ها پهنه و کارت هایی که کشیده میشه و پول هایی که شرط بندی میکنند و در آخر به خوش شانس ترین شان تعلق میگیرد!!!
در بین آنها پدر کامران هم دیده میشه که دستگیره ی چوبی نازک پیپ گران قیمت و دست ساز خود رو در بین انگشتانش جا به جا میکنه و نزدیک دهانش میاره و...
_تو خیلی خوش شانسی که با تمام هرزگیات یه شوهر خوب گیرت اومده امیدوارم دیگه هرز نری و بهش بچسبی و از دستش ندی ...
صداش به شدت برام آزار دهنده و گوش خراشه و اگه جواب این جونور رو ندم هوا ورش میداره و اگر جوابشو بدم مثل هر دفعه، جنگ بدون آتش بس رخ میده
ابرویی بالا میندازم و در جوابش میگم : درسته که یه پا جنده م ولی مطمئن باش کاری نمیکنم که از دستش بدم ...
نگاهش میکنم اما او حواسش به من نیست ، رد نگاهشو میگیرم و متوجه میشم که همه ی هوش و حواسش به کامرانه!
گویا کامران هم نگاه های سنگینشو حس کرده که بطرف ما برمیگرده و متعجبانه نگاهمون میکنه
با کمی تامل از جایش بلند میشه و به طرف ما حرکت میکنه!
قبل از اینکه کامران بهمون برسه با تردید ازش میپرسم:_کامرانو...میشناسی؟؟
با چشمای پر غم جواب میده:_ از هرکسی بیشتر میشناسمش... تو بچگی عاشقش شدم و تا الان نتونستم کس دیگه ایو جایگزینش کنم. اما نمیدونم چرا عشق منو ندید و عاشق یکی دیگه شد !
در حیرتم که عاشق چی کامران میتونه شده باشه؟ نه به منی که حتی امشب دوست نداشتم در کنارش راه برم نه به اون که انقدر آتشین نگاهش میکنه و خودشو باخته !
کامران(در حالیکه دوستانه در آغوشش میکشه) :_ لینا ...خودتی؟ خیلی وقت میشه ندیدمت...
پس همدیگه رو میشناختن و حس ششمم میگه رابطه ی دوستانه ی عمیقی با یکدیگر دارن!
کامران رو بمن میکند و میگه:_ تو هم لینا رو میشناسی مگه نه؟
پوزخندی میزنم و با درشتی میگم:_ مگه میشه کسی دخترِسالار پناهِ بزرگو نشناسه ؟
کامران :_ درسته ... منو لینا همکلاسی بودیم و بهترین رفیق دختریه که دارمش ...
منم خیلی دلم میخواد احساسمو بدون هیچ اغراقی در میان بزارم و بگم که از هر دو شون متنفرم اما
نگاهم ناگهانی به سمت کیخسرو که کنار نرده های طبقه ی بالا ایستاده و ما رو تماشا میکنه میوفته
به تندی نگاهش میکنم
احساس میکنم که لینا رو به عمد و با منظور خاصی دعوت کرده و یجور تهدید برام بحساب میاد ، پس باید همین حالا باهاش صحبت کنم
لبخند نمایشی میزنم :_ حالا که خیلی وقته همو ندیدین مطمئنا حرف برای گفتن زیاد دارین من تنهاتون میزارم و یه سر پیش کیخسرو میرم...
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم ازشون دور میشم