یکبار فک و فامیل داشتند توی باغ مشروب میخوردند. منم نشسته بودم به مزهخوری. دخترم خیلی براش جالب بود که اینها چی دارند میخورند. گفتم: بابا تو هم عرق دوست داری بخوری؟
گفت: آره.
یک نمه ویسکی ریختم ته استکان دادم دستش خورد، استکان رو ول کرد و زبونش رو گرفت بیرون و تف کنان عین جت فرار کرد و رفت پیش مادرش چغلی من رو کرد.
مادرش و خواهرهام اومدند که چی بود دادی به بچه بخوره. میگه دهن و گلوم سوخت.
گفتم: این دیگه از هر چی مشروب و مسکرات هست، تا آخر عمر متنفر شد. بیمهاش کردم در برابر این آشغالها.
در آینده میفهمه چه لطفی بهش کردم.
》بوسَهْلِ زوزَنیٖ《
گفت: آره.
یک نمه ویسکی ریختم ته استکان دادم دستش خورد، استکان رو ول کرد و زبونش رو گرفت بیرون و تف کنان عین جت فرار کرد و رفت پیش مادرش چغلی من رو کرد.
مادرش و خواهرهام اومدند که چی بود دادی به بچه بخوره. میگه دهن و گلوم سوخت.
گفتم: این دیگه از هر چی مشروب و مسکرات هست، تا آخر عمر متنفر شد. بیمهاش کردم در برابر این آشغالها.
در آینده میفهمه چه لطفی بهش کردم.
》بوسَهْلِ زوزَنیٖ《