رمان✨ پنجمین نفر ✨در کانال فالکده آنیل🔮🌹
#پارت_382
نمی دونستم باید با تعجب اون صحنه رو نگاه کنم یا اون کارت رو سر به نیست کنم که کاوه غرید : کارتو بده به من دیگه ..
کارت رو به سمتش گرفتم و همون لحظه مراقبی که روی زمین افتاده بود در حالیکه بلند می شد به اون یکی گفت : فکر کنم اون خانوم یه برگه ی تقلب دارن ..
با حرص نگاهش کردم و با خودم فکر کردم : آدمم که نمی شه . این بلا سرش اومده اما بازم تو این فکره که تقلب بگیره ..
مراقب دیگه اومد و برگه مو بالا پایین کرد و جیب های پالتوم رو گشت اما چیزی پیدا نکرد . سه دقیقه ی بعدش هم وقت امتحان تموم شد . برگه ها رو که جمع کردن دیدم اون مراقبه هنوزم چهار چشمی منو زیر نظر داره . رفتم پیش پریسا و کیانا که ردیف اول نشسته بودن پریسا پرسید : چه جوری بود ؟؟
چشمکی زدم و گفتم : عالی ..
کیانا در حالیکه خودکارشو از روی میز بر می داشت گفت : خوش شانس کنار کاوه افتاده بودی ..
زبون درازی کردم و به کاوه که داشت به سمت سهیل می رفت گفتم : مرسی کاوه ..
لبخندی بی حال زد و منم رفتم پیششون با ذوق گفتم : چه جوری بود سهیل ؟؟
سهیل گفت : آخریو با یه دو نمره ای جواب دادم . . بقیه شو نمی دونستم .. تو چی خوش شانس ؟؟
خندیدم و گفتم : عالی بود .. کاوه همه رو بهم رسوند .. فقط به آخری ش نرسیدیم دیگه ..
سهیل لبخند زد و کاوه در حالیکه خیلی ضایع به من بی محلی می کرد گفت : سهیل امروز باید بریم گچ پاتو باز کنیم .. یادته که ؟؟
سهیل لبخند زد و گفت : آره ..
با هیجان گفتم : من نمی دونستم .. پس من می برمت سهیل ..
کاوه گفت : خودم سهیل رو می برم ..
تو ذوقم خورد . در حالیکه بی اختیار لبامو جمع کرده بودم گفتم : باشه ..
سهیل گفت : تو هم باهامون بیا نیکا ..
سرمو تکون دادم و گفتم : نه نمی خواد .. من می رم خونه ..
سهیل گفت : چرا ناراحت می شی ؟؟ کاوه به خاطر اینکه تو نمی تونی تو پیاده شدن و سوار ماشین شدن کمکم کنی منو می بره ..
با حرص گفتم : دیدی که امروز تونستم ..
کاوه با حرص پوف کشید و گفت : دیدم چقدر دیر رسیدین ..
سهیل گفت : خب من خواب مونده بودم ..
کاوه که حالا از سهیل هم حرصش گرفته بود گفت : باشه .. پس خودتون برین ..
دهنم با یه لبخند گشاد باز شد که از دید هردوتاشون دور نموند . سهیل فقط گفت : سه تایی با هم می ریم ..
لبخندم کوچیک تر شد اما از بین نرفت . با ذوقی کودکانه گفتم : پس من می رم از بچه ها خدافظی کنم ..
کاوه حتی نگاهم هم نمی کرد . به سهیل کمک کرد بلند شه و بعد از کلاس خارج شدن . من از دوستام و بچه ها خدافظی کردم و زود رفتم تا رسیدم بهشون . آروم کنارشون راه می رفتم . اون دوتا داشتن در مورد ماشین سهیل که حالا کار تعمیراتش تموم شده بود صحبت می کردن . وقتی رسیدیم پارکینگ کاوه گفت : ماشینتو بذار همین جا .. با ماشین من می ریم ..
نگاهی به سهیل کردم و گفتم : پس ماشینو بیرون پارکینگ پارک می کنم ..
🌹 @FalkadeAnil 🌹
t.me/falkadeAnil
#پارت_382
نمی دونستم باید با تعجب اون صحنه رو نگاه کنم یا اون کارت رو سر به نیست کنم که کاوه غرید : کارتو بده به من دیگه ..
کارت رو به سمتش گرفتم و همون لحظه مراقبی که روی زمین افتاده بود در حالیکه بلند می شد به اون یکی گفت : فکر کنم اون خانوم یه برگه ی تقلب دارن ..
با حرص نگاهش کردم و با خودم فکر کردم : آدمم که نمی شه . این بلا سرش اومده اما بازم تو این فکره که تقلب بگیره ..
مراقب دیگه اومد و برگه مو بالا پایین کرد و جیب های پالتوم رو گشت اما چیزی پیدا نکرد . سه دقیقه ی بعدش هم وقت امتحان تموم شد . برگه ها رو که جمع کردن دیدم اون مراقبه هنوزم چهار چشمی منو زیر نظر داره . رفتم پیش پریسا و کیانا که ردیف اول نشسته بودن پریسا پرسید : چه جوری بود ؟؟
چشمکی زدم و گفتم : عالی ..
کیانا در حالیکه خودکارشو از روی میز بر می داشت گفت : خوش شانس کنار کاوه افتاده بودی ..
زبون درازی کردم و به کاوه که داشت به سمت سهیل می رفت گفتم : مرسی کاوه ..
لبخندی بی حال زد و منم رفتم پیششون با ذوق گفتم : چه جوری بود سهیل ؟؟
سهیل گفت : آخریو با یه دو نمره ای جواب دادم . . بقیه شو نمی دونستم .. تو چی خوش شانس ؟؟
خندیدم و گفتم : عالی بود .. کاوه همه رو بهم رسوند .. فقط به آخری ش نرسیدیم دیگه ..
سهیل لبخند زد و کاوه در حالیکه خیلی ضایع به من بی محلی می کرد گفت : سهیل امروز باید بریم گچ پاتو باز کنیم .. یادته که ؟؟
سهیل لبخند زد و گفت : آره ..
با هیجان گفتم : من نمی دونستم .. پس من می برمت سهیل ..
کاوه گفت : خودم سهیل رو می برم ..
تو ذوقم خورد . در حالیکه بی اختیار لبامو جمع کرده بودم گفتم : باشه ..
سهیل گفت : تو هم باهامون بیا نیکا ..
سرمو تکون دادم و گفتم : نه نمی خواد .. من می رم خونه ..
سهیل گفت : چرا ناراحت می شی ؟؟ کاوه به خاطر اینکه تو نمی تونی تو پیاده شدن و سوار ماشین شدن کمکم کنی منو می بره ..
با حرص گفتم : دیدی که امروز تونستم ..
کاوه با حرص پوف کشید و گفت : دیدم چقدر دیر رسیدین ..
سهیل گفت : خب من خواب مونده بودم ..
کاوه که حالا از سهیل هم حرصش گرفته بود گفت : باشه .. پس خودتون برین ..
دهنم با یه لبخند گشاد باز شد که از دید هردوتاشون دور نموند . سهیل فقط گفت : سه تایی با هم می ریم ..
لبخندم کوچیک تر شد اما از بین نرفت . با ذوقی کودکانه گفتم : پس من می رم از بچه ها خدافظی کنم ..
کاوه حتی نگاهم هم نمی کرد . به سهیل کمک کرد بلند شه و بعد از کلاس خارج شدن . من از دوستام و بچه ها خدافظی کردم و زود رفتم تا رسیدم بهشون . آروم کنارشون راه می رفتم . اون دوتا داشتن در مورد ماشین سهیل که حالا کار تعمیراتش تموم شده بود صحبت می کردن . وقتی رسیدیم پارکینگ کاوه گفت : ماشینتو بذار همین جا .. با ماشین من می ریم ..
نگاهی به سهیل کردم و گفتم : پس ماشینو بیرون پارکینگ پارک می کنم ..
🌹 @FalkadeAnil 🌹
t.me/falkadeAnil