رزیدنتی یک وجه دیگری از من را نشان داد. وجهی که در آن شخصیت عبوس و تلخ و سخت قبلی جایش را به یک شخصیت کول و بامزه که با همه شوخی میکرد داد. صبح که پا میشوم انگاری که دارم لباس کارم را میپوشم نقاب خوشحالی و خنده را بر چهرهام میزنم و تا وقتی که از بیمارستان برمیگردم، کار میکنم و میگویم و میخندم و میخندانم. بعدش که میگردم نقاب را در میآورم و میگذارمش سر جایش تا روز بعد. من از این وجهام راضیام. بهم نشان داد که من هم میتوانم اجتماعی باشم. من هم میتوانم یک مجلس را دست بگیرم و توجهات را به خودم جلب کنم. با من هم میشود خوش گذشت. با اینوجود حس میکنم بعضی از بچه تصور میکنند پشت این رفتارها هدف و منظور خاصی است و این برای منی که از دراماهای کرسیشر بیمارستان دوری کنم به شدت آزار دهنده است. امیدوارم این حس من اشتباه باشد وگرنه احتمالا باز هم باید برگردم به همان شخصیت قبلی. یک شخصیت منزوی، جدی و تلخ. تلخ تلخ تلخ.