ما و کشیدن بار سنگین تنهایی:
انسان، بنا بر سرشت خود، موجودی اجتماعی است و از این حیث، نمیتوان فردی را مطلقاً تنها و جدا از زمینه و زمانه سنجید. افزون بر این، اندیشهها و عواطف ما در بستر زمان و کنشهای اجتماعی ورزیده شده و به هیچ وجه نمیتوان بدون التفات به جامعه آن را واشکافید. این گزارهها، امروز، به عنوان اموری بدیهی پذیرفته شده و حتی خوانش ما از متون فلسفی را زیر سلطه خود درآورده است. این تنهایی را نمیتوان با توسل به محافل اجتماعی، پناه بردن به دامان خانواده یا گفتوگوهای صمیمانه برطرف کرد؛ همچنین، امکان رفع آن با پدیده عشق به معشوقی زمینی یا آسمانی وجود ندارد. نوع بشر، بنا بر سرشت ویژه خویش، موجودی مدنیالطبع و «کلی» است؛ اما بهرهبردن از عنوان کلی نمیتواند تمام پیچیدگیهای این حیوان دوپا را تبیین کند. اگرچه این کلیت، تبیینکننده بسیاری از کنشها و واکنشهای ما در پهنه گیتی است و حتی جزئیّت وجود ما در گرو درک کلیت است؛ اما اگر بخواهیم موضوع را دقیقتر واشکافیم، درمییابیم که هر کدام از ما (در مقام انسان) ضمن پیوستگی به این کلیت، به گونهای «تکینگی» نیز متصلایم. این احساس تنهایی، به هیچ وجه قابل انکار نیست و حتی در اغلب موارد، نمیتوان به شناخت کامل آن دست یافت. آنچه دارای اهمیت است، درکناشدن ما از سوی دیگران است؛ سخنانی که هیچگاه نمیتوان بر زبان راند، امیالی که هرگز مجال ظهور مستقیم پیدا نکرده و عشقهایی که گاهی برای خود ما نیز ناشناخته باقی خواهد ماند. وَه که چه بیمایه است سخن آنان که از «درک شدن» از جانب معشوق سخن میگویند؛ زیرا درک شدن، به صورت کامل، حتی توسط خود ما نیز صورت نخواهد گرفت. باری، همه ما ضمن پیوستگی به گونه خویش و حتی دگر هستندهها، محکوم به کشیدن بار این تنهایی و تحمل درکناشدنها هستیم. در حقیقت، سرشت ما را میتوان آمیزهای از کلیت و همزمان با آن، «تکینگی» دانست که هیچ داروی شفابخش همیشگی برای آن وجود ندارد؛ بلکه تمامی درمانها را باید به سان مسکنی تلقی کرد که هرگز نمیتواند این زخم ازلی را بهبود بخشد. همین احساس است که گاهی ما را از تمام «کلی» بودنها و «همرنگ جماعت» شدنها دلزده میکند؛ همان که مسبب اندیشیدنی میشود که نقش «جماعت» در آن کمرنگ و میدان «من» بس گسترده میگردد.
نکته بسیار مهم «کنار آمدن» و در برخی موارد «خو کردن» به این تنهایی است که به نظر میرسد برای زیستن مسالمتآمیز در جامعه و به توافق رسیدن با خویشتن خویش، گریزی از آن نداریم. شاید بتوان به گفتار کیرکگور توسل جست و پندارها و کردارهای خویش را به سوی «حقیقتی که برای من حقیقت باشد» هدایت کرد؛ حقیقی که منِ تکین، «دوست داشته باشم برای آن زندگی کرده و بمیرم.»
https://t.me/DrAkbariBairagh
انسان، بنا بر سرشت خود، موجودی اجتماعی است و از این حیث، نمیتوان فردی را مطلقاً تنها و جدا از زمینه و زمانه سنجید. افزون بر این، اندیشهها و عواطف ما در بستر زمان و کنشهای اجتماعی ورزیده شده و به هیچ وجه نمیتوان بدون التفات به جامعه آن را واشکافید. این گزارهها، امروز، به عنوان اموری بدیهی پذیرفته شده و حتی خوانش ما از متون فلسفی را زیر سلطه خود درآورده است. این تنهایی را نمیتوان با توسل به محافل اجتماعی، پناه بردن به دامان خانواده یا گفتوگوهای صمیمانه برطرف کرد؛ همچنین، امکان رفع آن با پدیده عشق به معشوقی زمینی یا آسمانی وجود ندارد. نوع بشر، بنا بر سرشت ویژه خویش، موجودی مدنیالطبع و «کلی» است؛ اما بهرهبردن از عنوان کلی نمیتواند تمام پیچیدگیهای این حیوان دوپا را تبیین کند. اگرچه این کلیت، تبیینکننده بسیاری از کنشها و واکنشهای ما در پهنه گیتی است و حتی جزئیّت وجود ما در گرو درک کلیت است؛ اما اگر بخواهیم موضوع را دقیقتر واشکافیم، درمییابیم که هر کدام از ما (در مقام انسان) ضمن پیوستگی به این کلیت، به گونهای «تکینگی» نیز متصلایم. این احساس تنهایی، به هیچ وجه قابل انکار نیست و حتی در اغلب موارد، نمیتوان به شناخت کامل آن دست یافت. آنچه دارای اهمیت است، درکناشدن ما از سوی دیگران است؛ سخنانی که هیچگاه نمیتوان بر زبان راند، امیالی که هرگز مجال ظهور مستقیم پیدا نکرده و عشقهایی که گاهی برای خود ما نیز ناشناخته باقی خواهد ماند. وَه که چه بیمایه است سخن آنان که از «درک شدن» از جانب معشوق سخن میگویند؛ زیرا درک شدن، به صورت کامل، حتی توسط خود ما نیز صورت نخواهد گرفت. باری، همه ما ضمن پیوستگی به گونه خویش و حتی دگر هستندهها، محکوم به کشیدن بار این تنهایی و تحمل درکناشدنها هستیم. در حقیقت، سرشت ما را میتوان آمیزهای از کلیت و همزمان با آن، «تکینگی» دانست که هیچ داروی شفابخش همیشگی برای آن وجود ندارد؛ بلکه تمامی درمانها را باید به سان مسکنی تلقی کرد که هرگز نمیتواند این زخم ازلی را بهبود بخشد. همین احساس است که گاهی ما را از تمام «کلی» بودنها و «همرنگ جماعت» شدنها دلزده میکند؛ همان که مسبب اندیشیدنی میشود که نقش «جماعت» در آن کمرنگ و میدان «من» بس گسترده میگردد.
نکته بسیار مهم «کنار آمدن» و در برخی موارد «خو کردن» به این تنهایی است که به نظر میرسد برای زیستن مسالمتآمیز در جامعه و به توافق رسیدن با خویشتن خویش، گریزی از آن نداریم. شاید بتوان به گفتار کیرکگور توسل جست و پندارها و کردارهای خویش را به سوی «حقیقتی که برای من حقیقت باشد» هدایت کرد؛ حقیقی که منِ تکین، «دوست داشته باشم برای آن زندگی کرده و بمیرم.»
https://t.me/DrAkbariBairagh