💥💫💥💫💥💫
#پارت_326
#خانزاده_هوسباز
با شنیدن این حرف من نگاه عمیقی بهم انداخت بعدش گذاشت رفت به سمت مامان برگشتم و گفتم :
_ دیدی چی گفت ؟!
با تاسف سرش رو تکون داد
_ باعث نابود شدن زندگی داداشش شد پس زندگی پسرش هم واسش هیچ اهمیتی نداره از این آدما باید ترسید چون واسه رسیدن به خواسته هاشون هر کاری میکنند
_ بهش اجازه نمیدم با زندگی پسرم بازی کنه به هیچ عنوان نمیتونه با روح و روان پسر من بازی کنه .
بعدش خواستم برم که مامان گفت :
_ کجا ؟
_ میرم پیش پسرم باید باهاش صحبت کنم نمیشه اینجوری باید بهش بگم چیشده تا بهتر بشه حالش .
بعدش راه افتادم سمت اتاق پسرم خان زاده تازه از اتاقش اومده بود بیرون و انگار عصبانی بنظر میرسید ازش پرسیدم :
_ چیشده ؟
با شنیدن این حرف من خیره بهم شد اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ چی چیشده ؟
با شنیدن این حرفش نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم این چه سئوالی بود من پرسیده بودم آخه ، چی باید میشد رفته بود با پسرم صحبت کرده بود .
_ ببخشید هیچی
بعدش خواستم برم داخل اتاق که دستم رو گرفت و گفت :
_ باهاش صحبت کن حالش خوب نبود تحت تاثیر حرف های مامان من قرار گرفته
دستم رو از دستش کشیدم بیرون خیره بهش شدم و پرسیدم :
_ مامانت چه مشکلی با من داره ؟
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت
_ نمیدونم
_ باید حالیش کنی هر مشکلی با من داره با خود من هم حلش کنه نه اینکه بره سراغ پسرم دفعه بعدی قسم میخورم یه بلایی سرش میارم شک نداشته باش بخاطر پسرم هر کاری میکنم حتی شده قاتلش میشم .
_ هیس یواش چخبره !
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم چی میشد مگه یکبار هم شده خان زاده پشت من درمیومد
_ برو کنار میخوام برم پیش پسرم .
💫💥💫💥💫💥
#پارت_326
#خانزاده_هوسباز
با شنیدن این حرف من نگاه عمیقی بهم انداخت بعدش گذاشت رفت به سمت مامان برگشتم و گفتم :
_ دیدی چی گفت ؟!
با تاسف سرش رو تکون داد
_ باعث نابود شدن زندگی داداشش شد پس زندگی پسرش هم واسش هیچ اهمیتی نداره از این آدما باید ترسید چون واسه رسیدن به خواسته هاشون هر کاری میکنند
_ بهش اجازه نمیدم با زندگی پسرم بازی کنه به هیچ عنوان نمیتونه با روح و روان پسر من بازی کنه .
بعدش خواستم برم که مامان گفت :
_ کجا ؟
_ میرم پیش پسرم باید باهاش صحبت کنم نمیشه اینجوری باید بهش بگم چیشده تا بهتر بشه حالش .
بعدش راه افتادم سمت اتاق پسرم خان زاده تازه از اتاقش اومده بود بیرون و انگار عصبانی بنظر میرسید ازش پرسیدم :
_ چیشده ؟
با شنیدن این حرف من خیره بهم شد اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ چی چیشده ؟
با شنیدن این حرفش نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم این چه سئوالی بود من پرسیده بودم آخه ، چی باید میشد رفته بود با پسرم صحبت کرده بود .
_ ببخشید هیچی
بعدش خواستم برم داخل اتاق که دستم رو گرفت و گفت :
_ باهاش صحبت کن حالش خوب نبود تحت تاثیر حرف های مامان من قرار گرفته
دستم رو از دستش کشیدم بیرون خیره بهش شدم و پرسیدم :
_ مامانت چه مشکلی با من داره ؟
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت
_ نمیدونم
_ باید حالیش کنی هر مشکلی با من داره با خود من هم حلش کنه نه اینکه بره سراغ پسرم دفعه بعدی قسم میخورم یه بلایی سرش میارم شک نداشته باش بخاطر پسرم هر کاری میکنم حتی شده قاتلش میشم .
_ هیس یواش چخبره !
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم چی میشد مگه یکبار هم شده خان زاده پشت من درمیومد
_ برو کنار میخوام برم پیش پسرم .
💫💥💫💥💫💥