اما من هر شب رو با یاد و خاطرات عشقم میگذروندم و تو خیالاتم باهاش سکس میکردم. چقدر دلتنگش بودم…
چند سال گذشت و مریم بچه دار شد و بعد هم طلاق گرفت و برگشت پیش ما…
من دیگه ۱۷ ساله بودم و کلی خواستگار داشتم ولی دلم جای دیگه بود.
.روابط ما و عموم اینا قطع بود و در موردشون تو خونه حرفی زده نمی شد و ازشون خبری نداشتیم.
یه روز از حمام برگشتم و دورم حوله پیچیده بودم و موهام که تا زیر باسنم هستن رو سشوار میکشیدم.صدای کلید در شنیدم از پنجره ی اتاقم میشد حیاط عموم اینا رو دید منم رفتم پشت پنجره که دیدم یه پسره قد بلند و هیکلی با کلی خالکوبی رو گردن و بازو و کلی ریش و موی بلند از در حیاط رفت به سمت حوض داخل حیاط که مدت ها بود تمیز نشده بود و پر از برگ بود…
نشست داخل حوض خالی از آب و پیرهنشو درآورد و آب رو باز کرد…من نشناختمش فقط ماتم برده بود؛عجب هیکلی داشت.
ورزیده و ماهیچه ای…وقتی حوض پر از آب شد بلند شد و چرخید به سمت من و با من که همچنان مات و مبهوت نگاهش میکردم چشم تو چشم شد.
امیرحسین بود…هزار برابر جذاب تر از قبل…
هردو به هم خیره شده بودیم که من به خودم اومدم و متوجه شدم هنوز حوله تنمه.پشت دیوار قایم شدم و پرده رو کشیدم…
دوباره از گوشه ی پنجره نگاه کردم ولی ندیدمش…
ناخودآگاه نشستم و کلی گریه کردم…چقدر دلتنگ بودم…
باخودم گفتم شاید واسه دیدن مریم برگشته.
روز بعدش نزدیکای ظهر با رفتم پشت پنجره دیدم لخت نشسته تو حوض نمیدونم چرا اینکارو میکرد شاید به خاطر اینکه هوا زیادی گرم بود.من مات و مبهوت هیکلش خیره بهش بودم و خودم رو توی بغلش تصور میکردم ناخودآگاه شروع به خودارضایی کردم. و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.ترسیدم دوباره از دستش بدم…جلو آینه نشستم کلی آرایش کردم و لباس قرمز پوشیدم به مادر گفتم با دوستم کار دارم و در اتاقم رو قفل کردم
(فقط از اتاق من درب خونه ی عموم و حیاطشون قابل دیدن بود)
رفتم جلوی در خونه ی عموم و در زدم…قلبم از سینه م در حال بیرون اومدن بود…پشیمون درحال برگشت بودم که صدایی شنیدم…
_مهسا…بمون
_سلام…چیزه.…
_سلام….فکر میکردی نمیشناسمت کوچولو
_کوچولو…هه…خیلی وقته ندیدمت خیلی عوض شدی یادش بخیر چه روزایی بود
_بیا تو
_نه …راستش…باید برم
_بفرما داخل تعارف نکن…بیا بیا بشین تا من لباسامو بپوشم.شرمنده این روزا هوا گرمه این خونه هم چیزی داخلش نیست نه پنکه نه کولر دیگه مجبورم آب تنی کنم
(کاش لباساشو نمیپوشید چقدر دلم میخواست لخت بغلش کنم)
_امیرحسین: چه خبر از خونواده همه خوبن…ما هم خوبیم هه
هیچ وقت دلتنگ نشدین حتی یه خبری از ما نگرفتین که کجا رفتیم
نشسته بود کنارم و هوای دهنش به صورتم میخورم.خیسه خیس بودم…چقدر با فکرش خودارضایی میکردم و الان کنارم بود
ولی به من به چشم همون دختر کوچولو نگاه میکرد.
کلی حرف زدیم و یاد قدیم کردیم.و من گفتم باید زودتر برم تا کسی نفهمیده…موقع رفتن با دست زد پشت کمرم و گفت به سلامت خیلی خوشحال شدم بهم سر بزن گاهی؛من یه مدت اینجا میمونم شایدم واسه همیشه موندم…
_راستی ازدواج نکردی؟
_نه هنوز ولی تو فکرشم واسه همین میگم شاید اینجا موندم.
_تو فکرشی؟ منظورت مریمه؟ اون الان بچه داره
_نه منظورم اون نیست کلی گفتم آخه پدر خیلی اصرار میکنه چند نفرو برام پیدا کردن ولی من دیگه دل و دماغشو ندارم…چشمم ترسیده؛البته ناراحت نشیا
_نه تو هرچی بگی حق داری…مریم مقصر بود…فعلا
اون شب رو تا صبح گریه کردم…یا باید فراموشش میکردم یا بهش میفهموندم دوسش دارم…
لطفا قسمت بدی رو از دست ندین🌷
نوشته: ف.ج
چند سال گذشت و مریم بچه دار شد و بعد هم طلاق گرفت و برگشت پیش ما…
من دیگه ۱۷ ساله بودم و کلی خواستگار داشتم ولی دلم جای دیگه بود.
.روابط ما و عموم اینا قطع بود و در موردشون تو خونه حرفی زده نمی شد و ازشون خبری نداشتیم.
یه روز از حمام برگشتم و دورم حوله پیچیده بودم و موهام که تا زیر باسنم هستن رو سشوار میکشیدم.صدای کلید در شنیدم از پنجره ی اتاقم میشد حیاط عموم اینا رو دید منم رفتم پشت پنجره که دیدم یه پسره قد بلند و هیکلی با کلی خالکوبی رو گردن و بازو و کلی ریش و موی بلند از در حیاط رفت به سمت حوض داخل حیاط که مدت ها بود تمیز نشده بود و پر از برگ بود…
نشست داخل حوض خالی از آب و پیرهنشو درآورد و آب رو باز کرد…من نشناختمش فقط ماتم برده بود؛عجب هیکلی داشت.
ورزیده و ماهیچه ای…وقتی حوض پر از آب شد بلند شد و چرخید به سمت من و با من که همچنان مات و مبهوت نگاهش میکردم چشم تو چشم شد.
امیرحسین بود…هزار برابر جذاب تر از قبل…
هردو به هم خیره شده بودیم که من به خودم اومدم و متوجه شدم هنوز حوله تنمه.پشت دیوار قایم شدم و پرده رو کشیدم…
دوباره از گوشه ی پنجره نگاه کردم ولی ندیدمش…
ناخودآگاه نشستم و کلی گریه کردم…چقدر دلتنگ بودم…
باخودم گفتم شاید واسه دیدن مریم برگشته.
روز بعدش نزدیکای ظهر با رفتم پشت پنجره دیدم لخت نشسته تو حوض نمیدونم چرا اینکارو میکرد شاید به خاطر اینکه هوا زیادی گرم بود.من مات و مبهوت هیکلش خیره بهش بودم و خودم رو توی بغلش تصور میکردم ناخودآگاه شروع به خودارضایی کردم. و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.ترسیدم دوباره از دستش بدم…جلو آینه نشستم کلی آرایش کردم و لباس قرمز پوشیدم به مادر گفتم با دوستم کار دارم و در اتاقم رو قفل کردم
(فقط از اتاق من درب خونه ی عموم و حیاطشون قابل دیدن بود)
رفتم جلوی در خونه ی عموم و در زدم…قلبم از سینه م در حال بیرون اومدن بود…پشیمون درحال برگشت بودم که صدایی شنیدم…
_مهسا…بمون
_سلام…چیزه.…
_سلام….فکر میکردی نمیشناسمت کوچولو
_کوچولو…هه…خیلی وقته ندیدمت خیلی عوض شدی یادش بخیر چه روزایی بود
_بیا تو
_نه …راستش…باید برم
_بفرما داخل تعارف نکن…بیا بیا بشین تا من لباسامو بپوشم.شرمنده این روزا هوا گرمه این خونه هم چیزی داخلش نیست نه پنکه نه کولر دیگه مجبورم آب تنی کنم
(کاش لباساشو نمیپوشید چقدر دلم میخواست لخت بغلش کنم)
_امیرحسین: چه خبر از خونواده همه خوبن…ما هم خوبیم هه
هیچ وقت دلتنگ نشدین حتی یه خبری از ما نگرفتین که کجا رفتیم
نشسته بود کنارم و هوای دهنش به صورتم میخورم.خیسه خیس بودم…چقدر با فکرش خودارضایی میکردم و الان کنارم بود
ولی به من به چشم همون دختر کوچولو نگاه میکرد.
کلی حرف زدیم و یاد قدیم کردیم.و من گفتم باید زودتر برم تا کسی نفهمیده…موقع رفتن با دست زد پشت کمرم و گفت به سلامت خیلی خوشحال شدم بهم سر بزن گاهی؛من یه مدت اینجا میمونم شایدم واسه همیشه موندم…
_راستی ازدواج نکردی؟
_نه هنوز ولی تو فکرشم واسه همین میگم شاید اینجا موندم.
_تو فکرشی؟ منظورت مریمه؟ اون الان بچه داره
_نه منظورم اون نیست کلی گفتم آخه پدر خیلی اصرار میکنه چند نفرو برام پیدا کردن ولی من دیگه دل و دماغشو ندارم…چشمم ترسیده؛البته ناراحت نشیا
_نه تو هرچی بگی حق داری…مریم مقصر بود…فعلا
اون شب رو تا صبح گریه کردم…یا باید فراموشش میکردم یا بهش میفهموندم دوسش دارم…
لطفا قسمت بدی رو از دست ندین🌷
نوشته: ف.ج