پادشاهي حكيم شهرش را فرا خواند و از او خواست كه جمله اي براي او بنويسد كه در همه ي لحظات آرامش بخش و تسلاي روحش باشد. حكيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته اي را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط كرد فقط زماني آن را باز كند كه احساس كرد به آن نياز مند است. چندي بعد جنگي ميان آن شهر و شهر همسايه در گرفت. جنگي سخت كه بايد به دشواري از پس آن بر مي آمدند متأسفانه جنگ رو به شكست مي رفت و پادشاه خسته و درمانده بالاي تپه اي به دام افتاد و در اوج نا اميدي به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و ديد كه در آن نوشته است
اين نيز بگذرد
با خواندن اين جمله جان تازه اي گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد زمان بازگشت به شهرش مردم جشني برايش برپا كردند و او را غرق در شادي و سرور كردند. پادشاه در پوست خود نمي گنجيد و در همين حال احساس بزرگي و غرور او را فرا گرفته بود. باز به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و بار ديگر اين جمله را ديد:
اين نيز بگذرد...
🎬 @Cinama_Ghadimi 💯
اين نيز بگذرد
با خواندن اين جمله جان تازه اي گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد زمان بازگشت به شهرش مردم جشني برايش برپا كردند و او را غرق در شادي و سرور كردند. پادشاه در پوست خود نمي گنجيد و در همين حال احساس بزرگي و غرور او را فرا گرفته بود. باز به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و بار ديگر اين جمله را ديد:
اين نيز بگذرد...
🎬 @Cinama_Ghadimi 💯