صندلیای فربه برای نشستن و میزی لال که دست زیر چانه بگذارم و چیزی بنویسم از نشانههای دردی که گوشهایم را آتش میزند. نمیدانم از کوه آتشفشان تامبورا چیزی شنیدهاید؟
وقتی این اهریمنِ نوکتیز در گوشام فرو میرود دقیقا آتش از دهانه سالاماس در گوشام فوران میکند.
دیگر گوشام جایی برای شنیدن ندارد، نوروم آکوستیک، شنودم را بلعیده، قلم گوشام میشود، میشنود اما ..... اما.... وقتی.... وقتی من از اینهمه خیالات کوبیده از آنهمه اتفاقات را از هیچ راهی نمیتوانم منتقل کنم، میشوم جزیره سومباوا که آتش از درونش فوران کرده بود و دوباره سوختن و دوباره سکوت و دوباره من. منِ من، با خودم که بیخود هستم.
اکسیژن کم دارم، به هِنهِن افتاده نفسهایم، چون گوشها هایپر برایک را برای ویرانی ویروسها لازم دارند. هنوز زود است خسته شوم، بشکنم و زیر اینهمه دردِ ساکن و متحرک لِه شوم.
اصلا دادائیسم را دوست نداشتم و از حروفش فرار میکردم اما وقتی تریامسیولون به کلوئیدها، تلخی به کامام میریزد، از پرده گوشام رد میشود و شتابان به رگها میرسد، انگار از واژن اژدهایی ماده بیرون میایم. پوچگرای مطلق میشوم.
اما... اما.... خدا کند کلوئیدها پوست نیندازند، ماندگار نشوند ، زخم ضخیم نشود که نشنیدن را هیچ ضمادی شنوا نمیکند.
خیالبافی را در رویا و حتا در کلمات از من گرفته و فهم واژهها از شرح درد کم شده. من فقط سکوت با خود حمل میکنم و روی کاغذ خط میکشم، بجای جوهر درد میچکد روی هر واژه.
حالا یکی به بلانشو بگوید، تو در کتابها در جان کلمات جهنم را دیدهای، و خواندهای که احساس بشر گاهی جریحهدار میشود از خواندن، آیا هرگز در این آتش جهنمی که نه رستاخیزی هست و نه پل سیخ و صاف صراط، خودت با همه وجود، جهنم را لمس کردهای؟
وقتی آتش سراشیب تند را میرود، شیههی درد در گوشام میپیچد، منگ میشوم و بلندبلند درد را در سکوت فریاد میرنم و در بیصدایی گم میشوم.
در این صدای ناپیدا به مادرم و نمازهایش میرسم و آن خلوص نیتها که برای تن سالم بچههایش میکرد. بچههایی که انگار هرگز نافشان را از او نبریدند و من الان میخواهم همان طفل باشم که با حوله گرم روی گوشم، تابستان دست مادرم منظومهها را جلوی چشمهایم رنگین میکرد.
زندگی چیزی نیست جز یک هیاهوی پوچ.
#فرح_آریا
#سکوت_در_گوشم_لانه_کرده
#ونگوگ_را_درک_میکنم
#BEYOND_WORDS
FOR/MY/OWN/HEART
https://t.me/andaki_az_man