این آهنگ برای من یکی از دردناکترین، تلخ ترین و سیاهترین آثار این گروهه. کلا آلبوم شمارش معکوس تا انقراض پر از زخم، اندوه، شرم و طمع انسانهاست و تقریبا تمام آهنگهاش چنین ویژگیای دارن. این آهنگ درباره ی شرایط زندانیها، نحوهی محاکمه و مجازاتشون و وضعیت وحشتناک زندانها حرف میزنه. اونقدر واقعی و ملموس ساخته شده که انگار دارید صدای ضبط شده از یه تئاتر موزیکال رو میشنوید که درباره ی پوسیده شدن روح آدمها پشت میلهها و چیزهایی که مجبور به دیدن و تحملش میشن، حرف میزنه. حتی سرسختترین انسانها هم توی زندان قربانی تجاوز، تحقیر و وحشت همیشگی میشن. این در حالیه که بزرگترین جنایتکاران تاریخ در سرتاسر زمین ستوده میشن چون برای انجام دادنشون دلایل قشنگ یا الهی یا حقوق بشری داشتن.
توی ورس اول دیو ماستین میگه:
"وقتی یکی رو بکشی، قاتلی
وقتی بیشتر و بیشتر میکشی، پیروزی
حالا همه رو بکش و تو تبدیل به یه خدا میشی"
این قسمت دقیقا اشاره به جنایتهای جنگیای حرف میزنه که رهبران دنیا مرتکب شدن و از زیر محاکمه شدن و جواب پس دادن در رفتن. چرا؟ چون برای هدف والا و درستی اون کشتارهای عظیم رو انجام دادن و همین برای مردم کافیه تا چشمهاشون رو روی خشونت و زشتی ببندن و تظاهر کنن اصلا وجود نداره.
بعد از ورس اول یه صحنه از محاکمه ی یکی به حبس ابد تا پایان زندگی رو میشنویم و وقتی قاضی حکم رو میگه، متهم فریاد میزنه:
"زندگی؟! منظورت از زندگی چیه؟! من که زندگیای ندارم."
دقیقا بعد از این میشنویم که توی زندان داره بهش تجاوز میشه و یه زندانی دیگه با خنده میگه:" پسر، بهتره که خودت رو تسلیم مسیح کنی و روحت مال اون باشه؛ چون کونت مال منه."
من هر وقت صدای خندهاش رو میشنوم انقدر حس انزجار بهم دست میده که نمیتونم تحملش کنم.
گروه این آهنگ رو با الهام از حرفهای یکی از دوستان دیو ماستین که مدت طولانیای توی زندان بود و براشون درباره ی زندان و شرایط زندانیها حرف میزد، نوشتن.
دیو ماستین توی یکی از مصاحبههاش گفت که دوستش تعریف میکرد اونجا دور زندانیهای تازه ملافه میپیچیدن و کلهگندهها و هیکلیهای بقیه ی سلولها تا میخورد بهش مشت و لگد میزدن. بعد هرکس که زورش میرسید هرکدوم رو که میخواست برمیداشت و برای خودش یه جور برده ی سکس میساخت که توی زندان بهشون میگفتن: man pussy.
بعد از چندماه، اون آدم سرسختی که توی خیابونها میگشت، تبدیل میشه به یه وسیله برای لذت بقیه ی زندانیها و نگهبانها. وسیلهای که دیگه زندگیای نداره که بخواد بهش محکوم بشه.
درواقع از نگاه دیو ماستین، دادگاه صحنه ی فروش آلت تناسلی متهمهاست. حتی قبل از اینکه حکم اعلام بشه، معلومه که قراره چه بلایی سرشون بیاد و به چه چیزی تبدیل بشن.
خلاف کردن، دستیگر شدن و اتفاقاتی که توی زندان میافته، افتخاری نداره.
مثل این میمونه که تمام این خلافکارها رو پرت کنن توی چاهی که ازشون یه هیولای رقتانگیز میسازه که نمیتونه از اون چاه بیرون بیاد و به همین خاطر، خرخره ی تمام آدمهایی که به دلایل متفاوت توی همون چاه گیر کردن رو میجوه و انقدر ازشون استفاده میکنه تا از بین برن و دیگه به درد کسی نخورن.
مشکل اصلی، خلافکارهایی نیست که پلیس بعد از دستگیر کردنشون به خودش افتخار میکنه. خود زندان باعث اتفاق افتادن هزاران جنایت و کثافتکاری دیگه میشه که هیچکس ازشون خبری نداره. ولی میدونید، "تا وقتی پشت دیوارها و میلهها اتفاق میافته و خبرش به گوش کسی نمیرسه، ایرادی نداره. داره؟"
خیلی از مردم همچین اندیشهای دارن و به این فکر نمیکنن خیلی از اون آدمها بالاخره آزاد میشن و تمام اون پلیدی و ظلمی که دیدن رو با خودشون توی جامعه میآرن و زخمهاشون هم خودشون رو ذره ذره تباه میکنه، هم دیگران رو.
توی ورس اول دیو ماستین میگه:
"وقتی یکی رو بکشی، قاتلی
وقتی بیشتر و بیشتر میکشی، پیروزی
حالا همه رو بکش و تو تبدیل به یه خدا میشی"
این قسمت دقیقا اشاره به جنایتهای جنگیای حرف میزنه که رهبران دنیا مرتکب شدن و از زیر محاکمه شدن و جواب پس دادن در رفتن. چرا؟ چون برای هدف والا و درستی اون کشتارهای عظیم رو انجام دادن و همین برای مردم کافیه تا چشمهاشون رو روی خشونت و زشتی ببندن و تظاهر کنن اصلا وجود نداره.
بعد از ورس اول یه صحنه از محاکمه ی یکی به حبس ابد تا پایان زندگی رو میشنویم و وقتی قاضی حکم رو میگه، متهم فریاد میزنه:
"زندگی؟! منظورت از زندگی چیه؟! من که زندگیای ندارم."
دقیقا بعد از این میشنویم که توی زندان داره بهش تجاوز میشه و یه زندانی دیگه با خنده میگه:" پسر، بهتره که خودت رو تسلیم مسیح کنی و روحت مال اون باشه؛ چون کونت مال منه."
من هر وقت صدای خندهاش رو میشنوم انقدر حس انزجار بهم دست میده که نمیتونم تحملش کنم.
گروه این آهنگ رو با الهام از حرفهای یکی از دوستان دیو ماستین که مدت طولانیای توی زندان بود و براشون درباره ی زندان و شرایط زندانیها حرف میزد، نوشتن.
دیو ماستین توی یکی از مصاحبههاش گفت که دوستش تعریف میکرد اونجا دور زندانیهای تازه ملافه میپیچیدن و کلهگندهها و هیکلیهای بقیه ی سلولها تا میخورد بهش مشت و لگد میزدن. بعد هرکس که زورش میرسید هرکدوم رو که میخواست برمیداشت و برای خودش یه جور برده ی سکس میساخت که توی زندان بهشون میگفتن: man pussy.
بعد از چندماه، اون آدم سرسختی که توی خیابونها میگشت، تبدیل میشه به یه وسیله برای لذت بقیه ی زندانیها و نگهبانها. وسیلهای که دیگه زندگیای نداره که بخواد بهش محکوم بشه.
درواقع از نگاه دیو ماستین، دادگاه صحنه ی فروش آلت تناسلی متهمهاست. حتی قبل از اینکه حکم اعلام بشه، معلومه که قراره چه بلایی سرشون بیاد و به چه چیزی تبدیل بشن.
خلاف کردن، دستیگر شدن و اتفاقاتی که توی زندان میافته، افتخاری نداره.
مثل این میمونه که تمام این خلافکارها رو پرت کنن توی چاهی که ازشون یه هیولای رقتانگیز میسازه که نمیتونه از اون چاه بیرون بیاد و به همین خاطر، خرخره ی تمام آدمهایی که به دلایل متفاوت توی همون چاه گیر کردن رو میجوه و انقدر ازشون استفاده میکنه تا از بین برن و دیگه به درد کسی نخورن.
مشکل اصلی، خلافکارهایی نیست که پلیس بعد از دستگیر کردنشون به خودش افتخار میکنه. خود زندان باعث اتفاق افتادن هزاران جنایت و کثافتکاری دیگه میشه که هیچکس ازشون خبری نداره. ولی میدونید، "تا وقتی پشت دیوارها و میلهها اتفاق میافته و خبرش به گوش کسی نمیرسه، ایرادی نداره. داره؟"
خیلی از مردم همچین اندیشهای دارن و به این فکر نمیکنن خیلی از اون آدمها بالاخره آزاد میشن و تمام اون پلیدی و ظلمی که دیدن رو با خودشون توی جامعه میآرن و زخمهاشون هم خودشون رو ذره ذره تباه میکنه، هم دیگران رو.