#Part_634✨🔥
#آرامــشـ✨
_چشم.
_چشمت بی بلا عشقم.
و روی صندلی نشوندمش و سمت پذیرش رفتم.
_سلام آقای زرین خوب هستین؟
_خوبم خانوم علوی،امید جان خوبه؟
سری تکون داد.
_سلام رسونن خداروشکر ببخشید مطب امروز شلوغه یه ده دقیقه ی دیگه باید منتظر بمونین شرمنده ام.
_دشمنتون شرمنده ممنونم پس فعلا.
و دوباره سمت آرامش رفتم.
همزمان با نشستنم روی صندلی گفتم:یه ده دقیقه باید معطل بمونیم.
بی توجه به حرفم گفت:زنه رو می شناختی؟خیلی دوستانه حرف می زدین!
جدیدا این خوشگل من زیادی حسودش شده بود.
_می شناختمش خانوم حسود من،همسرش یکی از دوست هامه خودش هم خانوم خوبیه.
_والا من که نمی دونم چطوریه انگار تو بهتر می شناسی!
تک خنده ای کردم.
_باورم نمیشه به یه زن45_40ساله حسودی می کنی!
پشت چشمی نازک کرد.
_بخوای یا نخوای من به تمام زن های اطرافت حسودی میکنم.
لپش رو کشیدم و گفتم:قربونت بشم من،آخه من وقتی تو رو دارم مگه می تونم به کسی دیگه هم نگاه کنم؟
_نه نمی تونی چون چشم هات رو در میارم.
خواستم چیزی بگم که صدای خانوم علوی رو شنیدم.
_آقای زرین بفرمایید نوبت شماست.
سری تکون دادم و همراه آرامش تو رفتیم.
دکتر به محض دیدنم با خوشرویی گفت:به به آرکاخان چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد.
_کم لطفی از منه دکتر،وقت نشد بهتون سر بزنم شرمنده.
_دشمنت شرمنده پسرم...
اشاره ای به آرامش کرد:خانوم رو معرفی نمی کنی آرکاجان؟
دستم رو دور کمرش حلقه کردم و با عشق توی چشم هاش زل زدم:آرامش جان خانوممه!
_پس بلاخره دم به تله دادی،آرکا ترسیدی شیرینی بخوام نگفتی؟
_نه دکتر این چه حرفیه فعلا نامزدیم عروسیمون انشالله مهمون افتخاری خودتونین.
_مزاح بود انشالله همیشه خوشحال و خوشبخت باشین.
_ممنون آقای دکتر.
_خوب چی شده؟
_چند روزیه که حال آرامش بده بی حالی،بی اشتهایی و حالت تهوع!
#آرامــشـ✨
_چشم.
_چشمت بی بلا عشقم.
و روی صندلی نشوندمش و سمت پذیرش رفتم.
_سلام آقای زرین خوب هستین؟
_خوبم خانوم علوی،امید جان خوبه؟
سری تکون داد.
_سلام رسونن خداروشکر ببخشید مطب امروز شلوغه یه ده دقیقه ی دیگه باید منتظر بمونین شرمنده ام.
_دشمنتون شرمنده ممنونم پس فعلا.
و دوباره سمت آرامش رفتم.
همزمان با نشستنم روی صندلی گفتم:یه ده دقیقه باید معطل بمونیم.
بی توجه به حرفم گفت:زنه رو می شناختی؟خیلی دوستانه حرف می زدین!
جدیدا این خوشگل من زیادی حسودش شده بود.
_می شناختمش خانوم حسود من،همسرش یکی از دوست هامه خودش هم خانوم خوبیه.
_والا من که نمی دونم چطوریه انگار تو بهتر می شناسی!
تک خنده ای کردم.
_باورم نمیشه به یه زن45_40ساله حسودی می کنی!
پشت چشمی نازک کرد.
_بخوای یا نخوای من به تمام زن های اطرافت حسودی میکنم.
لپش رو کشیدم و گفتم:قربونت بشم من،آخه من وقتی تو رو دارم مگه می تونم به کسی دیگه هم نگاه کنم؟
_نه نمی تونی چون چشم هات رو در میارم.
خواستم چیزی بگم که صدای خانوم علوی رو شنیدم.
_آقای زرین بفرمایید نوبت شماست.
سری تکون دادم و همراه آرامش تو رفتیم.
دکتر به محض دیدنم با خوشرویی گفت:به به آرکاخان چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد.
_کم لطفی از منه دکتر،وقت نشد بهتون سر بزنم شرمنده.
_دشمنت شرمنده پسرم...
اشاره ای به آرامش کرد:خانوم رو معرفی نمی کنی آرکاجان؟
دستم رو دور کمرش حلقه کردم و با عشق توی چشم هاش زل زدم:آرامش جان خانوممه!
_پس بلاخره دم به تله دادی،آرکا ترسیدی شیرینی بخوام نگفتی؟
_نه دکتر این چه حرفیه فعلا نامزدیم عروسیمون انشالله مهمون افتخاری خودتونین.
_مزاح بود انشالله همیشه خوشحال و خوشبخت باشین.
_ممنون آقای دکتر.
_خوب چی شده؟
_چند روزیه که حال آرامش بده بی حالی،بی اشتهایی و حالت تهوع!