حداقل راجع به من چیزی تغییر نکرده است. هنوز همان سرگردان زیر بارانم، البته اگر بارانی باشد. هنوز همان کلافهیِ عصبیِ آوارهیِ پسکوچههایم، البته اگر در شهری، جایی داشته باشم. هنوز شب زندهدار، هنوز همان غمودهی بیتسلای قبل، هنوز زندهام، اگر دیگر از زندگی چیزی باقی مانده باشد.
ماندهام به نظارهی این دستهای خالی، مبهوتِ ماتمِ خیالی از دسترفته، خیره به خلأِ همواره در پیش رو، ماندهام به درماندگی، ماندهام در بند، در بند ادامه دادن. ادامه میدهم و جز پوچی چیز دیگری نیست که خود را در آن بپیچم، پس گاهوبیگاه، ناخودآگاه به خود میپیچم.
هنوز همانند قبل ناپیدا، هنوز حرفهایم شنیده نمیشوند. هنوز هر روز فراموش میشوم، البته اگر دیگر چیزی در ذهن کسی از من باقی مانده باشد. من هنوز همان آتش کمجان زیر نور ظهرگاه، هنوز همان سایهی زیر سنگ، همان صفحهی ناخوانده، همان حرف ناگفتهی مخفی شده در خفقانم.
نمیدانم چرا ادامه میدهم. شاید همین حوالی با طنابی این ادامههای بیسر و ته را حلق آویز کنم، البته اگر زورم برسد، البته اگر بعدش ادامهی دیگری نباشد.
راجع به من چیز جدیدی نیست. همان غریبهی هر روزهام که هنوز هم غریبه مانده است، که سعی میکند تاب بیاورد، البته اگر توانی برای تقلای بیشتر مانده باشد.
فعلاً سعی میکنم ادامه دهم. میدانم تو هم میدانی که ارزشش را ندارد. که این دستها همیشه تهی خواهند ماند. تو هم مثل من میدانی که شاید یک روزی همین حوالی ...