📝
فریدون فروغی و........
چهارده سالم بود.در دبیرستان درس می خواندم که عاشق دختری شدم.شاید هیچ کس جز خدا نداند که این عشق را فارغ از مسائل جنسی می دیدم.در خانواده ای تربیت شده بودم که این نوع تفکر را هرگز نیاموخته بودند.فقط دوستش داشتم.تصمیم گرفته بودیم در آینده ازدواج کنیم.دوستی ما تا هفده سالگی ادامه داشت.در آن سال (سال 46)پدرش به آبادان منتقل شد.تا هجده سالگی نامه نگاری داشتیم و من دلخوش بودم که سر انجام به هم خواهیم رسید.تا اینکه یک روز آن نامه به خانه ما رسید.نامه بود.نوشته بود: «... تو موزیسین بی آتیه ای هستی.من نمی توانم ارتباطم را با تو ادامه بدهم.می خواهم با فرد دیگری ازدواج کنم...خداحافظ»
این نامه زندگی مرا از هم پاشید.مدام از خود می پرسیدم چرا؟ دلی هیچ جوابی نمی یافتم.مدتها گذشت یک شب در : Restaurant Dance مشغول نواختن بودم که دیدم او با مرد جوانی وارد شدند و پشت میزی نشستند. طوری نشسته بود که روبروی من قرار داشت.هنوز متوجه من نشده بود.آهنگی را که همیشه برای او می خواندم زمزمه کردم.ناگهان سرش را بلند کرد.قطرات اشک را که روی گونه هایش می غلطید می دیدم. بعد از پایان خواندن سریعا به دفتر رفتم.او هم پشت سر من آمد و گفت قصد دارد با آن مرد جوان ازدواج کند.و اینکه البته به علاقه سالیان دراز ما احترام می گذارد اما...
او رفت و من ماندم و چند سوال که مدام ذهنم را می آرزد.شاید می اندیشید که زندگی با یک موزیسین بی آتیه چه سودی می تواند داشته باشد؟دیگر تهران برایم قابل تحمل نبود.از خود می پرسیدم چرا؟منی که در تمام زندگی نخواسته یا نتوانسته بودم معنای بدی را تجربه کنم آیا مستحق چنین رفتاری بودم؟
مدتی بعد سرنوشت بار دیگر را بر سر راهش قرار می دهد.فریدون در این مورد می نویسد:
البته اتفاقی نبود.من دیگر مشهور شده بودم.یک شب که در کاکوله برنامه اجرا می کردم آمد.خیلی شکسته شده بود.برایم تعریف کرد که با آن مرد جوان ازدواج کرد و چون شوهرش معتاد بود او را هم آلوده کرده است.کمک می خواست.نمی توانستم به او کمک نکنم. البته کمکی که به او کردم کمک به او نبود. به همان چهارده سالگی پاکی بود که در ذهن من سالم مانده بود.یک بار آمد پنج هزار تومان گرفت. بار دیگر دو هزار تومان خواست.نمی توانستم درد او را ببینم.برای همین کمک کردم.اما یک بار از کشوی میزم دو هزار تومان برداشت و رفت و دیگر پیدایش نشد.
در سال 56 بار دیگر اتفاقی افتاد که بی ارزش بودن این دنیا را بیش از پیش برایم ثابت کرد.یک روز مادرزنگ زد و تقاضا کرد که به منزل آنها بروم.از روزی که دو هزار تومان را از کشوی میزم برداشت و رفت دیگر خبری از او نداشتم.به خانه شان رفتم.دیدم در حادثه ای حنجره اش صدمه دیده و دیگر نمی تواند حرف بزند.من حنجره ای داشتم که او یک روز آتیه ای برای آن متصور نبود و حال خود در حسرت یک حنجره می سوخت.دردی سخت وجودم را فرا گرفت.کاش می شد حنجره را هم تقیسم کرد تا او را که همه خاطرات نوجوانی ام بود در آن حالت درد و رنج نبینم.
یکی از سوالاتی که همیشه برای بسیاری وجود داشت این بود که چرا فریدون فروغی از دو ازدواج خود فرزندی نداشت؟ همه فامیل و آشنایان می دانستند که او عاشق بچه است.یک بار در این باره دوستی از او پرسیده است که فریدون در پاسخ گفته:
اگر بخواهم صاحب فرزندی بشوم.به کوه و بیابان.به یک جای دور می روم و یک ماه روزه می گیرم و تزکیه می کنم.ارتباطات قلبی را استحکام می بخشم تا نطفه ای که باید بوجود بیاید در بستر خوبی شکل پیدا کند.برای زندگی دادن به یک بچه ابتدا باید خودم را بسازم تا بتوانم او را تربیت کنم.سلول سلول وجود آن بچه باید خدا را فریاد بزند.
خانم مریم بهرامی می گوید:
نمی دانم چرا وسواس عجیبی داشت که همیشه ناشناس بماند.یادم می آید روزی برای صرف ناهار به رستوران معروفی رفتیم.ارکستری داشت برنامه زنده موسیقی اجرا می کرد.خواننده که فریدون را شناخته بود چند لحظه بعد از ورود ما برنامه را قطع و اعلام کرد خواننده بزرگی از کشور ما به اینجا تشریف آورده اند که بعدا از ایشان خواهش می کنیم به ما افتخار بدهند و چند کلمه ای برای ما صحبت کنند.فریدون بلافاصله گارسون را صدا زد نوشته ای به او داد تا به خواننده بدهد.خواننده هم بعد از دیدن یادداشت اعلام کرد:این هنرمند عزیز ما تقاضا کرده اند که نامشان را نبریم.به افتخار ایشان همگی دست می زنیم. و اول خود فریدون دست زد تا هیچ کس فکر نکند منظور از خواننده معروف خودش است .......
#فریدون_فروغی
.
فریدون فروغی و........
چهارده سالم بود.در دبیرستان درس می خواندم که عاشق دختری شدم.شاید هیچ کس جز خدا نداند که این عشق را فارغ از مسائل جنسی می دیدم.در خانواده ای تربیت شده بودم که این نوع تفکر را هرگز نیاموخته بودند.فقط دوستش داشتم.تصمیم گرفته بودیم در آینده ازدواج کنیم.دوستی ما تا هفده سالگی ادامه داشت.در آن سال (سال 46)پدرش به آبادان منتقل شد.تا هجده سالگی نامه نگاری داشتیم و من دلخوش بودم که سر انجام به هم خواهیم رسید.تا اینکه یک روز آن نامه به خانه ما رسید.نامه بود.نوشته بود: «... تو موزیسین بی آتیه ای هستی.من نمی توانم ارتباطم را با تو ادامه بدهم.می خواهم با فرد دیگری ازدواج کنم...خداحافظ»
این نامه زندگی مرا از هم پاشید.مدام از خود می پرسیدم چرا؟ دلی هیچ جوابی نمی یافتم.مدتها گذشت یک شب در : Restaurant Dance مشغول نواختن بودم که دیدم او با مرد جوانی وارد شدند و پشت میزی نشستند. طوری نشسته بود که روبروی من قرار داشت.هنوز متوجه من نشده بود.آهنگی را که همیشه برای او می خواندم زمزمه کردم.ناگهان سرش را بلند کرد.قطرات اشک را که روی گونه هایش می غلطید می دیدم. بعد از پایان خواندن سریعا به دفتر رفتم.او هم پشت سر من آمد و گفت قصد دارد با آن مرد جوان ازدواج کند.و اینکه البته به علاقه سالیان دراز ما احترام می گذارد اما...
او رفت و من ماندم و چند سوال که مدام ذهنم را می آرزد.شاید می اندیشید که زندگی با یک موزیسین بی آتیه چه سودی می تواند داشته باشد؟دیگر تهران برایم قابل تحمل نبود.از خود می پرسیدم چرا؟منی که در تمام زندگی نخواسته یا نتوانسته بودم معنای بدی را تجربه کنم آیا مستحق چنین رفتاری بودم؟
مدتی بعد سرنوشت بار دیگر را بر سر راهش قرار می دهد.فریدون در این مورد می نویسد:
البته اتفاقی نبود.من دیگر مشهور شده بودم.یک شب که در کاکوله برنامه اجرا می کردم آمد.خیلی شکسته شده بود.برایم تعریف کرد که با آن مرد جوان ازدواج کرد و چون شوهرش معتاد بود او را هم آلوده کرده است.کمک می خواست.نمی توانستم به او کمک نکنم. البته کمکی که به او کردم کمک به او نبود. به همان چهارده سالگی پاکی بود که در ذهن من سالم مانده بود.یک بار آمد پنج هزار تومان گرفت. بار دیگر دو هزار تومان خواست.نمی توانستم درد او را ببینم.برای همین کمک کردم.اما یک بار از کشوی میزم دو هزار تومان برداشت و رفت و دیگر پیدایش نشد.
در سال 56 بار دیگر اتفاقی افتاد که بی ارزش بودن این دنیا را بیش از پیش برایم ثابت کرد.یک روز مادرزنگ زد و تقاضا کرد که به منزل آنها بروم.از روزی که دو هزار تومان را از کشوی میزم برداشت و رفت دیگر خبری از او نداشتم.به خانه شان رفتم.دیدم در حادثه ای حنجره اش صدمه دیده و دیگر نمی تواند حرف بزند.من حنجره ای داشتم که او یک روز آتیه ای برای آن متصور نبود و حال خود در حسرت یک حنجره می سوخت.دردی سخت وجودم را فرا گرفت.کاش می شد حنجره را هم تقیسم کرد تا او را که همه خاطرات نوجوانی ام بود در آن حالت درد و رنج نبینم.
یکی از سوالاتی که همیشه برای بسیاری وجود داشت این بود که چرا فریدون فروغی از دو ازدواج خود فرزندی نداشت؟ همه فامیل و آشنایان می دانستند که او عاشق بچه است.یک بار در این باره دوستی از او پرسیده است که فریدون در پاسخ گفته:
اگر بخواهم صاحب فرزندی بشوم.به کوه و بیابان.به یک جای دور می روم و یک ماه روزه می گیرم و تزکیه می کنم.ارتباطات قلبی را استحکام می بخشم تا نطفه ای که باید بوجود بیاید در بستر خوبی شکل پیدا کند.برای زندگی دادن به یک بچه ابتدا باید خودم را بسازم تا بتوانم او را تربیت کنم.سلول سلول وجود آن بچه باید خدا را فریاد بزند.
خانم مریم بهرامی می گوید:
نمی دانم چرا وسواس عجیبی داشت که همیشه ناشناس بماند.یادم می آید روزی برای صرف ناهار به رستوران معروفی رفتیم.ارکستری داشت برنامه زنده موسیقی اجرا می کرد.خواننده که فریدون را شناخته بود چند لحظه بعد از ورود ما برنامه را قطع و اعلام کرد خواننده بزرگی از کشور ما به اینجا تشریف آورده اند که بعدا از ایشان خواهش می کنیم به ما افتخار بدهند و چند کلمه ای برای ما صحبت کنند.فریدون بلافاصله گارسون را صدا زد نوشته ای به او داد تا به خواننده بدهد.خواننده هم بعد از دیدن یادداشت اعلام کرد:این هنرمند عزیز ما تقاضا کرده اند که نامشان را نبریم.به افتخار ایشان همگی دست می زنیم. و اول خود فریدون دست زد تا هیچ کس فکر نکند منظور از خواننده معروف خودش است .......
#فریدون_فروغی
.