Репост из: 𝐕𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞...
زندگیِ من، محکومیتی که در آن اسیر شدهام.
احساس میکنم سالمندی شدهام، وقتی جوانتر بودم عطشِ پیروزی درونم وجود داشت، اکنون با بالاتر رفتنِ سنِ خود، دیگر آن شور و اشتیاقِ خود را از دست دادهام.
احساساتم مانند گیتاری سوخته شدهاند، البته درگذشته به زیباییِ نوتهایش بودند.
اکنون
درحالِ عبور از بینِ خاکسترهایش هستم، اما همچنان مشکلاتم را مانند تابوتی روی دوشم میکشم.
حال، قلبم از دیوار سنگتر، ذهنم از زمستانِ اِوِرِست سهمناکتر است.
البته که به یاریِ دیگران پاسخِ منفی میدهم، بخاطرِ اشتباهِ اعتماد کردنم، سیم خاردارهای زیادی دورِ قلبم کشیده اند.
همگی مانند مترسک هایی در مزرعه هستند که نقش قهرمانها را بازی میکنند.
اما گاهی تعجب میکنم، آیا خدا به دلیلِ مصیبتهایی که سرِ یکدیگر آوردهایم مارا میبخشد؟ بعد به اطرافم مینگرم و متوجه میشوم
زمان زیادی است که خدا اینجا را ترک کرده و ما همگی گروگانِ غرور خود شدهایم