#ارسالی
این ماجرا مربوط به چوپان علی (ممد هستش که قبلا یکی از ماجراهاش رو براتون تعریف کردم این ماجرا به جالبی ماجرای قبلی نیست ولی خب براتون تعریفش میکنم و اما روایت:یکی از روزا،مثل بقیه روزا گله گوسفندا رو به همراه چوپان همراهم از ده خارج کردیم و به سمت صحرا راه افتادیم.اونروز برای اینکه گوسفندا بهتر بچرن تصمیم گرفتیم که گله رو جلوتر ببریم؛ سمت تپه بالایه تپه که از بقیه تپه های اطرافش بلندتر هستش و بزاریم گوسفندا اونجا که سبزه و خوراک بیشتری براشون هست بچرن خلاصه .. به اونجا رسیدیم و گوسفندا مشغول چریدن بودن که متوجه شدیم یکی از گوسفندا که اتفاقا حامله هم بوده بین گله نیستش هردومون نگران بودیم ازینکه حالا باید چیکار کنیم و چجوری جواب صاحبش رو بدیم. من به چوپان همراهم گفتم من به مسیری که ازش اومدیم برمیگردم و که اونجا رو چک میکنم شاید تو راه جامونده باشه اونم تأیید کرد و پیش گله موند. من هم با قدم های سریع به مسیری اومده بودیم برگشتم ولی هر چقدر که کاوش کردم هیچی پیدا نکردم حتی از چندتا از کشاورزای اون حوالی هم پرسیدم ولی کسی چیزی ندیده بود. بعدازظهر خسته و ناامید درحال برگشتن به سمت گله بودم که مسیرم اتفاقی به روستای خرابه که زلزله خرابش کرده بود و کسی اونجا ساکن نبود افتاد.. در حال عبور از اون مکان بودم که متوجه صدای ساز، بالابانیه) نوع ساز برای عروسی شدم با کمال تعجب چشم انداختم به اطراف و متوجه جمعی شدم که در حال بزم و پایکوبی هستن خواستم بی تفاوت ازشون عبور کنم که پیش خودم فکر کردم شاید این جماعت گوسفند رو دیده باشن و ایرادی نداره که ازشون بپرسم خدارو چه دیدی شاید یه نشونی ازش داشتن.. وارد جمعشون شدم و متوجه شدم که انگار جشن تولد هستش چون یکی از افراد نوزادی رو در آغوشش نگهداشته بود و بقیه اطراف اون نوزاد رقص و پایکوبی میکردن ولی رقصشون اصلا شباهتی به رقص ما که بومی اونجا بودیم نداشت. آنچنان غیرعادی رفتار میکردن که فقط محو تماشاشون شده بودن و همه چیز یادم رفته بودن که ناگهان...متوجه شدم که گوسفندی که من دنبالش بودم رو روی زمین خواباندن و میخوان قربانیش کنن سریع جلو رفتم دست قصاب رو گرفتم(وقتی که دستش رو گرفتم دستم از حرارت دستش گرم شد بهش گفتم چیکار داری میکنی گوسفند مگه صاحب نداره؟! عصبی برگشت و باچشماش که شباهتی به چشم انسان نداشت زل زد بهم و گفت غرامتش رو میدم چقدر میشه!! منم سرش داد زدم پولت مال خودت من این رو میخوام امانت مردمه من باید پاسخگوی این گوسفند باشم با دست ضربه ای به سینم
زد که باعث روی زمین بیوفتم خواستم بلندشم و باهاش درگیر شم که یکیشون که متواضع تر از بقیشون بود بلندم کرد و یه کاسه ی فیروزه ای رو دستم داد و آروم در گوشم گفت مواظب باش اینجا با کسی درگیر نشو مواظب باش..سرم رو تکون دادم و گفتم این گوسفند مال مردم باید بدید تا برم دوباره آروم بهم گفت این کاسه رو بگیر گوسفند رو بفروش بر ما گفتم نه امانت مردمه.. یهویی کاسه رو از دستم کشید و گفت نفروش نفروش نفروش گوسفندتو بردار سریع برو تا پشیمون نشدم خواستم گوسفند رو بردارم ولی انگار گوسفند هم نمیخواست با من بیاد. آخر سر با کلی زور بلندش کردم و کشون کشون بردمش وقتی به بیرون از مراسمشون رسیدم گوسفند دیگه خودش راه افتاد ولی وقتی برگشتم چیزی دیدم که باورش برام سخت بود در عرض چندثانیه همه ی افراد جشن رفته بودن و خرابه ای که توش بودن خالی خالی شده بود انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش اونجا جشن برگزار بوده..اونجا بود که فهمیدم داستان چیه و چه اتفاقی ناجوری رو از سر گذروندم!!
میدونم به جالبی ماجرای قبلی نبود ولی خواستم براتون تعریفش کنم خیلی ممنونم بابت خوندنش و امیدوارم خوشتون اومده ..باشه... ..
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک
این ماجرا مربوط به چوپان علی (ممد هستش که قبلا یکی از ماجراهاش رو براتون تعریف کردم این ماجرا به جالبی ماجرای قبلی نیست ولی خب براتون تعریفش میکنم و اما روایت:یکی از روزا،مثل بقیه روزا گله گوسفندا رو به همراه چوپان همراهم از ده خارج کردیم و به سمت صحرا راه افتادیم.اونروز برای اینکه گوسفندا بهتر بچرن تصمیم گرفتیم که گله رو جلوتر ببریم؛ سمت تپه بالایه تپه که از بقیه تپه های اطرافش بلندتر هستش و بزاریم گوسفندا اونجا که سبزه و خوراک بیشتری براشون هست بچرن خلاصه .. به اونجا رسیدیم و گوسفندا مشغول چریدن بودن که متوجه شدیم یکی از گوسفندا که اتفاقا حامله هم بوده بین گله نیستش هردومون نگران بودیم ازینکه حالا باید چیکار کنیم و چجوری جواب صاحبش رو بدیم. من به چوپان همراهم گفتم من به مسیری که ازش اومدیم برمیگردم و که اونجا رو چک میکنم شاید تو راه جامونده باشه اونم تأیید کرد و پیش گله موند. من هم با قدم های سریع به مسیری اومده بودیم برگشتم ولی هر چقدر که کاوش کردم هیچی پیدا نکردم حتی از چندتا از کشاورزای اون حوالی هم پرسیدم ولی کسی چیزی ندیده بود. بعدازظهر خسته و ناامید درحال برگشتن به سمت گله بودم که مسیرم اتفاقی به روستای خرابه که زلزله خرابش کرده بود و کسی اونجا ساکن نبود افتاد.. در حال عبور از اون مکان بودم که متوجه صدای ساز، بالابانیه) نوع ساز برای عروسی شدم با کمال تعجب چشم انداختم به اطراف و متوجه جمعی شدم که در حال بزم و پایکوبی هستن خواستم بی تفاوت ازشون عبور کنم که پیش خودم فکر کردم شاید این جماعت گوسفند رو دیده باشن و ایرادی نداره که ازشون بپرسم خدارو چه دیدی شاید یه نشونی ازش داشتن.. وارد جمعشون شدم و متوجه شدم که انگار جشن تولد هستش چون یکی از افراد نوزادی رو در آغوشش نگهداشته بود و بقیه اطراف اون نوزاد رقص و پایکوبی میکردن ولی رقصشون اصلا شباهتی به رقص ما که بومی اونجا بودیم نداشت. آنچنان غیرعادی رفتار میکردن که فقط محو تماشاشون شده بودن و همه چیز یادم رفته بودن که ناگهان...متوجه شدم که گوسفندی که من دنبالش بودم رو روی زمین خواباندن و میخوان قربانیش کنن سریع جلو رفتم دست قصاب رو گرفتم(وقتی که دستش رو گرفتم دستم از حرارت دستش گرم شد بهش گفتم چیکار داری میکنی گوسفند مگه صاحب نداره؟! عصبی برگشت و باچشماش که شباهتی به چشم انسان نداشت زل زد بهم و گفت غرامتش رو میدم چقدر میشه!! منم سرش داد زدم پولت مال خودت من این رو میخوام امانت مردمه من باید پاسخگوی این گوسفند باشم با دست ضربه ای به سینم
زد که باعث روی زمین بیوفتم خواستم بلندشم و باهاش درگیر شم که یکیشون که متواضع تر از بقیشون بود بلندم کرد و یه کاسه ی فیروزه ای رو دستم داد و آروم در گوشم گفت مواظب باش اینجا با کسی درگیر نشو مواظب باش..سرم رو تکون دادم و گفتم این گوسفند مال مردم باید بدید تا برم دوباره آروم بهم گفت این کاسه رو بگیر گوسفند رو بفروش بر ما گفتم نه امانت مردمه.. یهویی کاسه رو از دستم کشید و گفت نفروش نفروش نفروش گوسفندتو بردار سریع برو تا پشیمون نشدم خواستم گوسفند رو بردارم ولی انگار گوسفند هم نمیخواست با من بیاد. آخر سر با کلی زور بلندش کردم و کشون کشون بردمش وقتی به بیرون از مراسمشون رسیدم گوسفند دیگه خودش راه افتاد ولی وقتی برگشتم چیزی دیدم که باورش برام سخت بود در عرض چندثانیه همه ی افراد جشن رفته بودن و خرابه ای که توش بودن خالی خالی شده بود انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش اونجا جشن برگزار بوده..اونجا بود که فهمیدم داستان چیه و چه اتفاقی ناجوری رو از سر گذروندم!!
میدونم به جالبی ماجرای قبلی نبود ولی خواستم براتون تعریفش کنم خیلی ممنونم بابت خوندنش و امیدوارم خوشتون اومده ..باشه... ..
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک