Репост из: بنرای امروز
- تو واقعاً آقازادهای؟
دخترک دیوانه!
تکخندی به سؤال پر از شیطنتش زدم،
- پس چرا شبیه آقازادهها نیستی؟!
آفتاب سر ظهر عجیب داغ میزد.
دستی به پیشانی خیسم کشیدم و بیخیالِ عوض کردن تایر دوچرخهاش سرم را بلند کردم.
-مگه آقازادهها چه شکلیان؟
نگاهش از لباس گشادم تا موهای بلندی که پشت سرم بسته بودم چرخ خورد.
- نه یقه آخوندی، نه انگشتر عقیق، نه تسبیح، دستتم که…
- دستم چی؟!
تا سرپا شدم حرفش را خورد، صورت سرتقش دوباره گل انداخت،
- هیچی!
- نکنه چپه؟ شایدم کجه…
همانطور که دستم را بالاوپایین میکردم یک قدم جلو برداشتم، دستپاچه سرش را پایین انداخت و مشغول نوازش چرم کهنهی زینش شد اما نگاه بلایش…به نقش سیاه دور مچم بود.
- نه خیلیام قشنگه فقط… عین دفتر نقاشی سوره، پر از خطخطیهای بیسر و تهِ…
خندیدم، بلند…از ته دل…صدای قهقهام تیلههای شیشهایاش را بالا کشید.
- به اینا میگن تتو دخترجون!
دخترک چه میدانست آن خطخطی سیاه روی دستم نقاشیِ تلخ آخرین آغوشش قبل از آن اتفاقِ نحس است…
- اون باباحاجی بداخلاقت میدونه تتو زدی دانا خان؟!
او کجکجزنان لب میجوید و چشمهای دلتنگم با ولع میان طوسیِ چشانش چرخ میخورد و دلم...
دلِ دلتنگم حسرت آغوشش را داشت، هوای بوسیدنش!
- نه انگاری این دوچرخه درستبشو نیست! بهتره پیاده برم تا صدای بابا و سوره در نیومده!
دو دستش روی دستههای دوچرخه نشست و با خنده دورم زد.
- ممنون آقازاده کوچیکه!
همین! یک تشکر خالی؟! برود و دوباره گمش کنم؟
- ساچلی؟
تا چرخید بگوید بله! صورتش را قاب گرفتم و بی توجه به نگاه گردشدهاش بیقرار روی صورتش خیمه زدم وُ…
https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0
https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0
❌مجبور شدن ازدواج کنن و وقتی داشتن عاشق میشدن جداشون کردن.
حالا سال ها گذشته و اون ها هنوز رفیقن ولی چی میشه اگه رقیبی بیاد وسط؟
https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0
دخترک دیوانه!
تکخندی به سؤال پر از شیطنتش زدم،
- پس چرا شبیه آقازادهها نیستی؟!
آفتاب سر ظهر عجیب داغ میزد.
دستی به پیشانی خیسم کشیدم و بیخیالِ عوض کردن تایر دوچرخهاش سرم را بلند کردم.
-مگه آقازادهها چه شکلیان؟
نگاهش از لباس گشادم تا موهای بلندی که پشت سرم بسته بودم چرخ خورد.
- نه یقه آخوندی، نه انگشتر عقیق، نه تسبیح، دستتم که…
- دستم چی؟!
تا سرپا شدم حرفش را خورد، صورت سرتقش دوباره گل انداخت،
- هیچی!
- نکنه چپه؟ شایدم کجه…
همانطور که دستم را بالاوپایین میکردم یک قدم جلو برداشتم، دستپاچه سرش را پایین انداخت و مشغول نوازش چرم کهنهی زینش شد اما نگاه بلایش…به نقش سیاه دور مچم بود.
- نه خیلیام قشنگه فقط… عین دفتر نقاشی سوره، پر از خطخطیهای بیسر و تهِ…
خندیدم، بلند…از ته دل…صدای قهقهام تیلههای شیشهایاش را بالا کشید.
- به اینا میگن تتو دخترجون!
دخترک چه میدانست آن خطخطی سیاه روی دستم نقاشیِ تلخ آخرین آغوشش قبل از آن اتفاقِ نحس است…
- اون باباحاجی بداخلاقت میدونه تتو زدی دانا خان؟!
او کجکجزنان لب میجوید و چشمهای دلتنگم با ولع میان طوسیِ چشانش چرخ میخورد و دلم...
دلِ دلتنگم حسرت آغوشش را داشت، هوای بوسیدنش!
- نه انگاری این دوچرخه درستبشو نیست! بهتره پیاده برم تا صدای بابا و سوره در نیومده!
دو دستش روی دستههای دوچرخه نشست و با خنده دورم زد.
- ممنون آقازاده کوچیکه!
همین! یک تشکر خالی؟! برود و دوباره گمش کنم؟
- ساچلی؟
تا چرخید بگوید بله! صورتش را قاب گرفتم و بی توجه به نگاه گردشدهاش بیقرار روی صورتش خیمه زدم وُ…
https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0
https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0
❌مجبور شدن ازدواج کنن و وقتی داشتن عاشق میشدن جداشون کردن.
حالا سال ها گذشته و اون ها هنوز رفیقن ولی چی میشه اگه رقیبی بیاد وسط؟
https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0