اعترافات "ژان ژاک روسو" را در نوجوانی خواندم و از اینکه کسی حتی درباره جزئیات پارافیلیاهای خود تا این حد صریح باشد بسیار تعجب کردم! با این همه به قول "آندره مالرو":
"شما چیزی نیستید که نشانش میدهید بلکه چیزی هستید که پنهانش میکنید" و این پرسش بزرگی برای همه ماست که چندتایمان حاضریم نظیر روسو انقدر کریستالیزه بشویم و درباره همه چیزمان از اخلاق تا افکار، اعترافات بنویسیم!؟ به هر صورت انجام این کار برای یک ایرانی که عادت دارد به اقتضای جامعه گل و بلبلش خایهاش ملصق به پرونده استخدام شود و همیشه چند نوع نقاب بر چهره داشته باشد تا از شر خبرچین ها و مخبرها برهد، نسبت به یک فرانسوی چون روسو با آن سابقه آزادی اجتماعی شجاعت بسیار زیادتری میخواهد. خوشایند نیست ولی گاهی حتی دوستانمان نیز مترصدّند تا نقطه ضعفی از ما پیدا کنند و با لبخندی به پهنای صورت چون"گربه چشایر"، آن را نقل محافل خود کنند!
مااگر مکتوب ننویسیم عیب ما مکن
درمیان راز مشتاقان قلم نامحرم است
از این نظر پیدا کردن چنین مکتوباتی در آثار قلمی فارسی بسیار دشوار است و در حکم گوگرد سرخ و عنقای مغرب است با این حال میخواهم درباره یکی از همین نوادر مژده بدهم که به تازگی خواندم و توصیه میکنم از خواندنش دریغ نکنید که به بهایش قطعا می ارزد!
جمادی چند دادم جان خریدم
بنام ایزد عجب ارزان خریدم!
یکی از اعترافنامههای بسیار صادقانه و جالب، مصاحبه "حسین یزدی" پسر "دکتر مرتضی یزدی" مشهور است. البته در نگاه اول شاید اعترافات یک جاسوس ساواک در حزب توده چیز دندانگیری به نظر نرسد، ولی با غور در آن که با اسناد اشتازی تطبیق داده شده است، نظر هر خوانندهای تغییر خواهد کرد. حسین یزدی از اعضای حزب توده بود که در آلمان شرقی خیلی زود یارِ غار "رادمنش" شد و با "رضا روستا"_پدر هما روستا بازیگر سینما_فالوده میخورد. در اعترافات او، وی هم به هم خوابگی با زن رادمنش یعنی مهین! اشاره میکند و هم دزدیدن پولهایِ رضا روستا را گردن میگیرد ولی این همه ماجرا نیست. در سخن او میتوان از روابطش با دوست دخترش و نیز ارتباط پنهانی عاشقانهاش با یک مترجم رومانیایی تا همکاری با ک.گ.ب برای به دام انداختن داریوش، پسرِ "جعفر پیشهوری" را هم یافت. عجیب اینجاست که حسین یزدی عملا هیچ تلاشی برای منزه جلوه دادن خود نمیکند و تا حدی به شخصیتی واقعا ضد اجتماعی و سایکوپات نزدیک میشود. او سالها خیانت به حزب توده و انتقال اسناد سرّی به ساواک را در آلمان، حاصلِ تلاش برای آزادی پدرش در ایران و نفرت از حزب و شخص "نورالدین کیانوری" میداند ولی سرکیسه کردن ساواک را هم بد نمیشمرد. یزدی این نفرت را واقعا دارد زیرا اگر چه بعد از انقلاب دوباره به برلین میگریزد ولی از حکومت جدید بابت سرکوب حزب توده تشکر میکند. نکته جالب این خاطرات این است که وی حتی به دوران کودکی خود هم نقب میزند و بدون هیچ ابایی از خشونت مادر آلمانیش در تنبیه دوران کودکی خود می گوید. مادری قسیالقلب و بیرحم که یزدی از وسایل شکنجه و شلاقش حرف میزند و اعتراف میکند از همان بچگی وی را از ترس تنبیه فریب میداده است! شاید اگر این کتاب به شکل خوبی به دنیا معرفی شود هیچ کم از اشخاصی چون آن فرانک و سولژنتسین و... نداشته باشد هرچند با شخصیتی غیر دوست داشتنی اما صادق!
خارم ولی گلاب زمن میتوان گرفت
از بس که بوی همدمی گل گرفته ام.
محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض
"شما چیزی نیستید که نشانش میدهید بلکه چیزی هستید که پنهانش میکنید" و این پرسش بزرگی برای همه ماست که چندتایمان حاضریم نظیر روسو انقدر کریستالیزه بشویم و درباره همه چیزمان از اخلاق تا افکار، اعترافات بنویسیم!؟ به هر صورت انجام این کار برای یک ایرانی که عادت دارد به اقتضای جامعه گل و بلبلش خایهاش ملصق به پرونده استخدام شود و همیشه چند نوع نقاب بر چهره داشته باشد تا از شر خبرچین ها و مخبرها برهد، نسبت به یک فرانسوی چون روسو با آن سابقه آزادی اجتماعی شجاعت بسیار زیادتری میخواهد. خوشایند نیست ولی گاهی حتی دوستانمان نیز مترصدّند تا نقطه ضعفی از ما پیدا کنند و با لبخندی به پهنای صورت چون"گربه چشایر"، آن را نقل محافل خود کنند!
مااگر مکتوب ننویسیم عیب ما مکن
درمیان راز مشتاقان قلم نامحرم است
از این نظر پیدا کردن چنین مکتوباتی در آثار قلمی فارسی بسیار دشوار است و در حکم گوگرد سرخ و عنقای مغرب است با این حال میخواهم درباره یکی از همین نوادر مژده بدهم که به تازگی خواندم و توصیه میکنم از خواندنش دریغ نکنید که به بهایش قطعا می ارزد!
جمادی چند دادم جان خریدم
بنام ایزد عجب ارزان خریدم!
یکی از اعترافنامههای بسیار صادقانه و جالب، مصاحبه "حسین یزدی" پسر "دکتر مرتضی یزدی" مشهور است. البته در نگاه اول شاید اعترافات یک جاسوس ساواک در حزب توده چیز دندانگیری به نظر نرسد، ولی با غور در آن که با اسناد اشتازی تطبیق داده شده است، نظر هر خوانندهای تغییر خواهد کرد. حسین یزدی از اعضای حزب توده بود که در آلمان شرقی خیلی زود یارِ غار "رادمنش" شد و با "رضا روستا"_پدر هما روستا بازیگر سینما_فالوده میخورد. در اعترافات او، وی هم به هم خوابگی با زن رادمنش یعنی مهین! اشاره میکند و هم دزدیدن پولهایِ رضا روستا را گردن میگیرد ولی این همه ماجرا نیست. در سخن او میتوان از روابطش با دوست دخترش و نیز ارتباط پنهانی عاشقانهاش با یک مترجم رومانیایی تا همکاری با ک.گ.ب برای به دام انداختن داریوش، پسرِ "جعفر پیشهوری" را هم یافت. عجیب اینجاست که حسین یزدی عملا هیچ تلاشی برای منزه جلوه دادن خود نمیکند و تا حدی به شخصیتی واقعا ضد اجتماعی و سایکوپات نزدیک میشود. او سالها خیانت به حزب توده و انتقال اسناد سرّی به ساواک را در آلمان، حاصلِ تلاش برای آزادی پدرش در ایران و نفرت از حزب و شخص "نورالدین کیانوری" میداند ولی سرکیسه کردن ساواک را هم بد نمیشمرد. یزدی این نفرت را واقعا دارد زیرا اگر چه بعد از انقلاب دوباره به برلین میگریزد ولی از حکومت جدید بابت سرکوب حزب توده تشکر میکند. نکته جالب این خاطرات این است که وی حتی به دوران کودکی خود هم نقب میزند و بدون هیچ ابایی از خشونت مادر آلمانیش در تنبیه دوران کودکی خود می گوید. مادری قسیالقلب و بیرحم که یزدی از وسایل شکنجه و شلاقش حرف میزند و اعتراف میکند از همان بچگی وی را از ترس تنبیه فریب میداده است! شاید اگر این کتاب به شکل خوبی به دنیا معرفی شود هیچ کم از اشخاصی چون آن فرانک و سولژنتسین و... نداشته باشد هرچند با شخصیتی غیر دوست داشتنی اما صادق!
خارم ولی گلاب زمن میتوان گرفت
از بس که بوی همدمی گل گرفته ام.
محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض