❌دختره رو دزدیدن و
میخوان بفروشنش که پسره...❌
..
#عادلا
-فروخته شد به سامان!
ازجام بلند میشم و به طرف سن میرم
مجری نگاهم میکنه.
-میتونی امتحانش کنی!
مجری دستشو از رو سینهش میکشه که اخمم غلیظ تر میشه. دستشو سمتم میگیره که مچ ظریفش و بین انگشتهای مشت شدهم میگیرم و از روی سن میکشمش کنار خودم.
https://t.me/+yspObrvjoYpjZWM0
وای خدا! قراره چه بلایی سرم بیاد!؟
در اتاقی رو باز میکنه، وارد میشه و دست منو به داخل میکشه که محکم به سینش برخورد میکنم و اون درو میبنده. آروم هق هق میکنم که بازومو سفت تو مشتش میگیره و بدنم و رو بیشتر سمت خودش میکشه و با یک نگاه پر خشم و وحشی که لرز تنمو بیشتر میکنه خیره به چشمام میغره:
-اینجا چیکار میکنی؟
من نمیخواستم اینجا باشم. به زور آوردنم. ملتمس و درمونده با بیحالی و هق هق میگم:
-تو..توروخدا!...توروخدا اذیتم نکن!
بخ..بخدا...بخدا منو به زور آوردن!
من..من...
با نزدیکتر شدن سرش عقب میکشم و با صورت غرق اشک به چشماش خیره نگاه میکنم.
-میخوای نجاتت بدم!؟
سرمو نامحسوس بالا پایین میکنم که مصمم سری تکون میده، بازومو ول میکنه دستمو میچسبه. گنگ حرکاتش رو نگاه میکنم ولی با رفتنش سمت تخت! با تمام جونی که تو بدنم مونده تقلا میکنم.
-نه!..نه!! توروخدا نه! خواهش میکنم باهام اینکارو نکن! توروخدا اینکارو نکن! ولم کن! ولم کن!
دستمو با ضرب میکشه که بازم به سینش میخورم، صورتش و نزدیک صورتم میاره و با خشم و غضب میغره:
-مگه نمیخوای نجاتت بدم؟ این اتاق دوربین داره، اگه همین الان کاری نکنم شک میکنن. پس یکم راه بیا!
دهن باز میکنم تا باز خواهش کنم ولی رو تخت که پرتم میکنه و من صدام توی گلو باقی میمونه....❌
❗️پارت واقعی رمان❗️
https://t.me/+yspObrvjoYpjZWM0
اون مرد به ظاهر میخواست که نجاتم بده. ولی اون یه عوضیه. یه مرد عوضی که بلد نیست چطور با یه زن رفتار کنه! مثل تهدید بی شرمانهش که تو خونهش زندگی کنم تا مثلا ازم محافظت کنه...
میخوان بفروشنش که پسره...❌
..
#عادلا
-فروخته شد به سامان!
ازجام بلند میشم و به طرف سن میرم
مجری نگاهم میکنه.
-میتونی امتحانش کنی!
مجری دستشو از رو سینهش میکشه که اخمم غلیظ تر میشه. دستشو سمتم میگیره که مچ ظریفش و بین انگشتهای مشت شدهم میگیرم و از روی سن میکشمش کنار خودم.
https://t.me/+yspObrvjoYpjZWM0
وای خدا! قراره چه بلایی سرم بیاد!؟
در اتاقی رو باز میکنه، وارد میشه و دست منو به داخل میکشه که محکم به سینش برخورد میکنم و اون درو میبنده. آروم هق هق میکنم که بازومو سفت تو مشتش میگیره و بدنم و رو بیشتر سمت خودش میکشه و با یک نگاه پر خشم و وحشی که لرز تنمو بیشتر میکنه خیره به چشمام میغره:
-اینجا چیکار میکنی؟
من نمیخواستم اینجا باشم. به زور آوردنم. ملتمس و درمونده با بیحالی و هق هق میگم:
-تو..توروخدا!...توروخدا اذیتم نکن!
بخ..بخدا...بخدا منو به زور آوردن!
من..من...
با نزدیکتر شدن سرش عقب میکشم و با صورت غرق اشک به چشماش خیره نگاه میکنم.
-میخوای نجاتت بدم!؟
سرمو نامحسوس بالا پایین میکنم که مصمم سری تکون میده، بازومو ول میکنه دستمو میچسبه. گنگ حرکاتش رو نگاه میکنم ولی با رفتنش سمت تخت! با تمام جونی که تو بدنم مونده تقلا میکنم.
-نه!..نه!! توروخدا نه! خواهش میکنم باهام اینکارو نکن! توروخدا اینکارو نکن! ولم کن! ولم کن!
دستمو با ضرب میکشه که بازم به سینش میخورم، صورتش و نزدیک صورتم میاره و با خشم و غضب میغره:
-مگه نمیخوای نجاتت بدم؟ این اتاق دوربین داره، اگه همین الان کاری نکنم شک میکنن. پس یکم راه بیا!
دهن باز میکنم تا باز خواهش کنم ولی رو تخت که پرتم میکنه و من صدام توی گلو باقی میمونه....❌
❗️پارت واقعی رمان❗️
https://t.me/+yspObrvjoYpjZWM0
اون مرد به ظاهر میخواست که نجاتم بده. ولی اون یه عوضیه. یه مرد عوضی که بلد نیست چطور با یه زن رفتار کنه! مثل تهدید بی شرمانهش که تو خونهش زندگی کنم تا مثلا ازم محافظت کنه...