#پارت_۵۰۰
از در بزرگ زندان بیرون می زنم سوز سرما به جانم نفوذ می کند.
پسرک سه ماهه ام را زیر چادرم پنهان می کند.
قلبم تیر می کشد لباس درست و حسابی ندارد که از سرماخوردنش جلوگیری کند.
با باد سردی که می وزد.
پسرکم را بیشتر به آغوشم می چسبانم.
نیش اشک به چشمانم نفوذ می کند و هرچه سریع تر خودم را به آن طرف خیابان می رسانم.
تا هرچه زودتر در آن سرما نوزادم را به پناهگاهی برسانم.
برای اولین ماشینی که از مقابلم رد می شود دستی تکان می دهم.
شاسی خارجی مقابل پایم ترمز می زند.
با دیدن رنگ و روی پریده ی نوزادم در عقب را باز می کنم و خودم را روی صندلی می کشانم.
در فضای گرم و نرم ماشین کمی خیالم از نوزادم راحت می شود.
خطاب به راننده می گویم:
_ببخشید آقا شما این نزدیکی ها سرپناهی جایی برای زنای بی سرپرست سراغ ندارین من یکی دوشبی اونجا بمونم؟
از آینه نگاهی به من می اندازد.
عینک دودی روی چشمانش اجازه نمی دهد چشمانش را ببینم اما از دیدن نگاه خیره ی مرد جوان و رعنا ترسی به جانم می نشیند.
آنقدر فکر سرما نخوردن پسرکم به جانم افتاده بود که به اینکه سوار چه ماشینی می شوم فکر نکردم!
چادرم را جلوتر می کشم و نوازادم را بیشتر به سینه می چسبانم.
می پرسد:
_جایی نداری مگه؟
در جوابش با نگاه زیر افتاده ای می نالم:
_نه اگه یه جای امنی بهم معرفی کنید ممنون میشم فقط واسه یکی دوشب که بتونم یه خونه ای برای خودم دست و پا کنم!
_پول داری مگه؟
با این حرف بغض به گلویم چنگ می اندازد.
و در جوابش سری به نشان منفی تکان می دهم.
_پس چجوری می خوای یه جایی دست و پا کنی؟سرکار داری؟
دوباره سری به نشان منفی تکان می دهم.
_من می تونم یه کار برات جور کنم که هم جای امن برای خودت و بچت باشه!
با این حرفش نگاهم را بالا می کشم.
نور امید در دلم می درخشد.
_حقوقشم خوبه
با امیدواری می پرسم:
_چه کاری؟
_یه مدت زن سوری من شو به ازاش هرماه بهت حقوق میدم.
با این حرف بهت زده به او می نگرم..چه می گوید؟
او راجع به من چه فکری کرده؟
نمی دانم چرا اما با اینکه خواسته اش همچون معجزه است برای من بخت برگشته اما حس بدی به من القا می کند که می گویم:
_خیلی ممنون من همین بغل پیاده میشم
سنگینی نگاهش را حس می کنم.
_چیشد قبول نمی کنی؟
بااخم می غرم:
_نه
_چرا نکنه شوهر داری؟
سری به نشان منفی تکان می دهم.
_من اگه شوهر داشتم که الان این همه بدبختی نمی کشیدم تو زندان که بودم غیابی طلاقم داد خودشم از ایران رفت
ابرویی بالا می اندازد.
_پس شوهر پولداری داشتی!
اشک از یادآوری کاری که آن نامرد با من کرد به چشمانم نفوذ می کند.
من او را از فرش به عرش رساندم و او با من..
با گوشه ی روسری ام زیر چشمان خیسم می کشم.
_پس مشکلت چیه؟
دوباره نگاهش می کنم.
من آن نامرد را هنوز هم دوست دارم.
_همه چی فقط سوری باشه تو بچه ات بزرگ می کنی منم به خواسته ام می رسم عموم شرط گذاشته اگه تا آخر این ماه ازدواج کنم که هیچ اگر نه تمام مال و اموالی که من سالها پاش زحمت کشیدم و دوندگیشو کردم و می زنه به نام پسر خونده ی فلجش..
نمی دانم چرا لحظه ای پیشنهادش وسوسه ام می کند.
و او می گوید:
_قول میدم به بهترین نحو بچتو بزرگ کنی
نمی دانم چه می شود.
چه در من رخ می دهد که بی فکر می گویم:
_قبوله..
***
انگار بعد از آن همه بدبختی در زندان خدا در خانه ام را زده و دستی بر سرم کشیده بود.
اتاقم را نشانم می دهد و می گوید:
_فقط پیش چشم خان عمو مجبوریم شبا تو یه اتاق بگذرونیم البته من سر حرفام هستم
شرمزده نگاه به زمین می دوزم.
_همه ی کارها رو مستخدم انجام میده فقط تو نبودم هراز گاهی یه سر به اتاق پسر عموی فلجم بزنی ببینی مرده اس یا زنده کافیه هرماه هم حقوقت سروقت برات واریز می کنم..
در جوابش باتشکر سری تکان می دهم.
چندساعتی از رفتنش می گذرد پسرکم حالا با شیرخشک حسابی سیر می شود و تخت می خوابد.
از جا بلند می شوم تا به پسرعموی فلجی که گفته بود سر بزنم.
اتاقش درست کنار اتاق مشترک ما بود.
در را باز می کنم و در همان بدو ورود فردی ویلچرنشین پشت به در به چشمم می خورد.
نزدیکش می شوم.
دلم به حال گردن کج شده اش می سوزد.
می خواهم ببینم بیچاره ی زمین افتاده علائم حیاتی دارد یا نه که با دیدن چهره ی فرد مورد نظر سنگکوب می کنم.
چندبار دهانم باز و بسته می شود اما صدایی از آن بیرون نمی آید.
او..اوحامی است شوهر سابق من
مگر ..مگر او از ایران نرفته بود پس حالا اینجا..
نفسم بند می آید.
و باصدایی که انگار از قعر چاه بلند می شود می نالم:
_حامی..
یک قطره اشک از نگاهش بیرون می چکد.
می خواهم اشکش را پاک کنم که باصدای نعره ای خون در رگهایم منجمد می شود.
_داری چه غلطی می کنی؟
https://t.me/+o1EKC--0qm1lOTA0https://t.me/+o1EKC--0qm1lOTA0https://t.me/+o1EKC--0qm1lOTA0