Репост из: کانال محمد مهدویفر
🔵خاطرهای بسیار زیبا از محمد نوریزاد (نخستوزیر دولت موقت)
محمد نوریزاد از پنج سال پیش تاکنون در زندان اوین محبوس است.
🔵دخترم پروا برای تو مینویسم!
ما معمولا یک گل گلایویل را که گلهای شکفتهاش پژمرده، و هنوز غنچههایی بر سر شاخهاش دارد؛ دور میانداریم.
امتحان کن؛ پس از دو سه روز که به سراغ سطل زباله بروی، میبینی گلایلِ پژمرده، غنچههایش را واگشوده!
اغلب از خود میپرسیدم این گل، آیا نمیداند دور انداخته شده؟
پس چرا زور میزند تا بگوید: من هنوز هستم؛ زندهام؛ زیبایم و میتوانم گلهای ناشکفتهی خود را بشکوفانم؟
پاسخی که برای خود یافتم این بود؛ که گلایل کاری یا توجهی به خواست ما و بیزاری ما یا ناخوشایند ما ندارد
او -گل گلایل- به راهی که «باید» میرود. اگرچه در سطل زباله، اگرچه در متن دور انداختهشدگی و بیزاریِ دیگرانی که تا تر و تازه و زیبا بود؛ او را میپسندیدند و اکنون که گلهای شکفتهاش پژمرده، بیرونش انداختهاند
در زندان، من به گلهای فراوان پژمردهای برخورده و برمیخورم که هیچ اعتنا و توجهی به داراییها و استعدادهای نهفتهی خود ندارند
همین که به هر بهانه، دور انداخته شدهاند؛ آسمان را بر سر خویش آوار میبینند
در گوشهای کز میکنند و زانو در بغل میگیرند و در خود فرو میشوند و زندانی درونی و سختتر برای خویش در زندان میپرورانند.
حبس درحبس
زندان در زندان
من از روز نخستی که به زندان آمدم؛ کارم شد: بیرون کشیدن این جماعت خودباخته از هزار توی درون ورشکستهی خود
تا توانستم برای هریک خوشنویسی کردم و به یادگار تقدیمشان کردم
از بیتها و شعرهایی که میگفتند:
زندگی آن سوتر از این دیوارها همچنان جاریست
مثلا بر دیوار دراز بند ۶ دو تابلوی بسیار بزرگ و خوشرنگ و هنری خوشنویسی کردم. بر یکی نوشتم:
با هر سختی آسانی است
و بر دیگری نوشتم:
آینده، با همه قشنگیهایش چشم به راه شماست
این هنوز بس نبود
پس، از پوستهی آراستگی و وجاهت و اطوکشیدگی بیرون زدم و پیرانگی و پیرانهسری آغاز کردم
به حیاط بند که پا مینهادم چون دیوانگان فریاد برمیآوردم:
درود درود درود
در چند باری که به زندانیانِ پراکنده و پرشمار و در خودفروشده، درود گفتم؛ پاسخی تکوتوک دریافت کردم
درخت پایداریم میوه داد
اکنون که داد میزنم درود، حیاط بند به لرزه در میآید و یکصدا پاسخم میدهند: درود
پای از «درود» فراتر نهادم و پای پدر و مادر و سرزمین مادری و آینده و پیروزی و آرزوهای چشم به راه را به میان کشاندم
با فریادهای من، همهی پژمردگان به وجد میآمدند و سراپا درود میشدند. سپس رفتم سراغِ
«دوست دارم»
من فریاد میزدم: من مادرمو….
زندانیان بلند پاسخ میدادند: دوست دارم
من داد میزدم من آزادی رو
آنان پاسخ میدادند: دوست دارم
و سپس سراغ خودشان، خود دور انداختهی خودشان میرفتم و داد میزدم:
من خودمو، آنان بلند پاسخ میدادند: دوست دارم
و این شاید نخستین باری بود که آنان دوست داشتن خودشان را فریاد میکشیدند
بارها میشد و اکنون نیز میشود که جوانی، پیری پیش میآید و سر بر شانهام میگذارد و هقهقکنان در گوشم میگوید:
داشتم میمردم؛ تو با این فریادها زندهام کردی!
یک روز، شاید سه چهار ماه پیش، پس از آنکه زندانیان پرشمار بند را در حیاط به شور درآوردم؛ در میان زندانیانِ به وجد آمده، گشتموگشتم و یکی را که لاغر و سیاه چرده و دربوداغون وتنها بود؛ پیدا کردم
رفتم و دست بر دوش او گذاردم و به او گفتم:
با هم قدم بزنیم؟
او، با لهجهای با من صحبت کرد که گمان بردم بلوچ است
ذوق زده پرسیدم: بلوچی؟
گفت: نه، بنگلادشی هستم.
دستی که من بر دوش او گذارده بودم.
شاید تنهاترین دست دوستیای بود که او در درازای عمر ۵۷ هشت، سالهاش میچشید
با همان لهجه بنگلادشیاش و باشرمی که از دل آن دوستی تازه پیدا شده برمیجوشید؛ به من گفت:
تو، الان داد زدی: من پدرو مادرمو، ما گفتیم: دوست داریم. تو داد زدی من سرزمینمو، ما جواب دادیم دوست داریم. سپس پرسید:
به من بگو، من کجا دنبال پدر و مادرم بگردم
دنبال وطنم بگردم؟
من اینجا افتادهام هیچکس خبر ندارد من مردهام زندهام؟
افتادهام به چالهای که نمیتوانم از آن بیرون بیایم
در پاسخ به او، چه میتوانستم گفت؟ این خود زندان بود که باید برای همچو اویی راه میگشود
دل به دریا زدم و به او گفتم:
پدرومادرت من
سرزمینت من
دوستت، برادرت من
من که نمردهام
و بردمش سراغ دوستی که نابغه آشنایی با قوانین قضاییست و مرد دلمردهی بنگلادشی را سپردم به او و از دوست نابغهام خواستم: راهی برای او پیدا کند
خلاصه کنم. امروزها، دوست بنگلادشی ما میتواند به طریقی با خانوادهاش صحبت کند و کسانی از کیشان او وسفارت، پیگیر گرفتاری اویند
🔵محمد مهدویفر:
من انسانهای شریف در زندگیم زیاد دیدهام ولی شریفتر از نوریزاد نه دیدهام و نه هرگز شنیدهام
https://t.me/mahdavifar2021/86966
محمد نوریزاد از پنج سال پیش تاکنون در زندان اوین محبوس است.
🔵دخترم پروا برای تو مینویسم!
ما معمولا یک گل گلایویل را که گلهای شکفتهاش پژمرده، و هنوز غنچههایی بر سر شاخهاش دارد؛ دور میانداریم.
امتحان کن؛ پس از دو سه روز که به سراغ سطل زباله بروی، میبینی گلایلِ پژمرده، غنچههایش را واگشوده!
اغلب از خود میپرسیدم این گل، آیا نمیداند دور انداخته شده؟
پس چرا زور میزند تا بگوید: من هنوز هستم؛ زندهام؛ زیبایم و میتوانم گلهای ناشکفتهی خود را بشکوفانم؟
پاسخی که برای خود یافتم این بود؛ که گلایل کاری یا توجهی به خواست ما و بیزاری ما یا ناخوشایند ما ندارد
او -گل گلایل- به راهی که «باید» میرود. اگرچه در سطل زباله، اگرچه در متن دور انداختهشدگی و بیزاریِ دیگرانی که تا تر و تازه و زیبا بود؛ او را میپسندیدند و اکنون که گلهای شکفتهاش پژمرده، بیرونش انداختهاند
در زندان، من به گلهای فراوان پژمردهای برخورده و برمیخورم که هیچ اعتنا و توجهی به داراییها و استعدادهای نهفتهی خود ندارند
همین که به هر بهانه، دور انداخته شدهاند؛ آسمان را بر سر خویش آوار میبینند
در گوشهای کز میکنند و زانو در بغل میگیرند و در خود فرو میشوند و زندانی درونی و سختتر برای خویش در زندان میپرورانند.
حبس درحبس
زندان در زندان
من از روز نخستی که به زندان آمدم؛ کارم شد: بیرون کشیدن این جماعت خودباخته از هزار توی درون ورشکستهی خود
تا توانستم برای هریک خوشنویسی کردم و به یادگار تقدیمشان کردم
از بیتها و شعرهایی که میگفتند:
زندگی آن سوتر از این دیوارها همچنان جاریست
مثلا بر دیوار دراز بند ۶ دو تابلوی بسیار بزرگ و خوشرنگ و هنری خوشنویسی کردم. بر یکی نوشتم:
با هر سختی آسانی است
و بر دیگری نوشتم:
آینده، با همه قشنگیهایش چشم به راه شماست
این هنوز بس نبود
پس، از پوستهی آراستگی و وجاهت و اطوکشیدگی بیرون زدم و پیرانگی و پیرانهسری آغاز کردم
به حیاط بند که پا مینهادم چون دیوانگان فریاد برمیآوردم:
درود درود درود
در چند باری که به زندانیانِ پراکنده و پرشمار و در خودفروشده، درود گفتم؛ پاسخی تکوتوک دریافت کردم
درخت پایداریم میوه داد
اکنون که داد میزنم درود، حیاط بند به لرزه در میآید و یکصدا پاسخم میدهند: درود
پای از «درود» فراتر نهادم و پای پدر و مادر و سرزمین مادری و آینده و پیروزی و آرزوهای چشم به راه را به میان کشاندم
با فریادهای من، همهی پژمردگان به وجد میآمدند و سراپا درود میشدند. سپس رفتم سراغِ
«دوست دارم»
من فریاد میزدم: من مادرمو….
زندانیان بلند پاسخ میدادند: دوست دارم
من داد میزدم من آزادی رو
آنان پاسخ میدادند: دوست دارم
و سپس سراغ خودشان، خود دور انداختهی خودشان میرفتم و داد میزدم:
من خودمو، آنان بلند پاسخ میدادند: دوست دارم
و این شاید نخستین باری بود که آنان دوست داشتن خودشان را فریاد میکشیدند
بارها میشد و اکنون نیز میشود که جوانی، پیری پیش میآید و سر بر شانهام میگذارد و هقهقکنان در گوشم میگوید:
داشتم میمردم؛ تو با این فریادها زندهام کردی!
یک روز، شاید سه چهار ماه پیش، پس از آنکه زندانیان پرشمار بند را در حیاط به شور درآوردم؛ در میان زندانیانِ به وجد آمده، گشتموگشتم و یکی را که لاغر و سیاه چرده و دربوداغون وتنها بود؛ پیدا کردم
رفتم و دست بر دوش او گذاردم و به او گفتم:
با هم قدم بزنیم؟
او، با لهجهای با من صحبت کرد که گمان بردم بلوچ است
ذوق زده پرسیدم: بلوچی؟
گفت: نه، بنگلادشی هستم.
دستی که من بر دوش او گذارده بودم.
شاید تنهاترین دست دوستیای بود که او در درازای عمر ۵۷ هشت، سالهاش میچشید
با همان لهجه بنگلادشیاش و باشرمی که از دل آن دوستی تازه پیدا شده برمیجوشید؛ به من گفت:
تو، الان داد زدی: من پدرو مادرمو، ما گفتیم: دوست داریم. تو داد زدی من سرزمینمو، ما جواب دادیم دوست داریم. سپس پرسید:
به من بگو، من کجا دنبال پدر و مادرم بگردم
دنبال وطنم بگردم؟
من اینجا افتادهام هیچکس خبر ندارد من مردهام زندهام؟
افتادهام به چالهای که نمیتوانم از آن بیرون بیایم
در پاسخ به او، چه میتوانستم گفت؟ این خود زندان بود که باید برای همچو اویی راه میگشود
دل به دریا زدم و به او گفتم:
پدرومادرت من
سرزمینت من
دوستت، برادرت من
من که نمردهام
و بردمش سراغ دوستی که نابغه آشنایی با قوانین قضاییست و مرد دلمردهی بنگلادشی را سپردم به او و از دوست نابغهام خواستم: راهی برای او پیدا کند
خلاصه کنم. امروزها، دوست بنگلادشی ما میتواند به طریقی با خانوادهاش صحبت کند و کسانی از کیشان او وسفارت، پیگیر گرفتاری اویند
🔵محمد مهدویفر:
من انسانهای شریف در زندگیم زیاد دیدهام ولی شریفتر از نوریزاد نه دیدهام و نه هرگز شنیدهام
https://t.me/mahdavifar2021/86966