”روزی مردی نزد من آمد و گفت: "من میخواهم خودكشی كنم." گفتم: "خوب است، برو بكن. چرا نزد من آمدهای؟ چرا وقت تلف میكنی؟" او ضربه خورد، زیرا او واقعاً نزد من آمده بود تا به او تسلّی بدهم و او را متقاعد كنم كه نیازی به خودكشی نیست، كه این عمل درستی نیست و گناه است. ولی وقتی كه گفتم: "برو و خودت را بكش! چرا وقت را تلف میكنی؟" او ضربهای خورد و پس كشید. برای مدتی نتوانست هیچ چیز بگوید. گفتم: "منتظر چه هستی؟ برو و خودكشی كن! فقط یك چیز به تو بگویم: شگفتیهایی درانتظارت است."
او گفت: "منظورتان چیست؟" گفتم:" خودت خواهی دانست. خودت را بكش.... تو بازهم باقی خواهی بود. برای همین است كه میگویم شگفتیهایی در انتظارت است. تو پس از خودكشی هم باقی خواهی بود. آنوقت بیا و به من خبر بده. و تو همانطور خواهی ماند و به زودی داخل زهدان دیگری خواهی بود و همین زندگی بیمعنی را شروع خواهی كرد. پس راه درست خودكشی این نیست. اگر واقعاً میخواهی خودت را بكشی، یك
سالك شو."
♡اشو♡
او گفت: "منظورتان چیست؟" گفتم:" خودت خواهی دانست. خودت را بكش.... تو بازهم باقی خواهی بود. برای همین است كه میگویم شگفتیهایی در انتظارت است. تو پس از خودكشی هم باقی خواهی بود. آنوقت بیا و به من خبر بده. و تو همانطور خواهی ماند و به زودی داخل زهدان دیگری خواهی بود و همین زندگی بیمعنی را شروع خواهی كرد. پس راه درست خودكشی این نیست. اگر واقعاً میخواهی خودت را بكشی، یك
سالك شو."
♡اشو♡