#part138
#رهام
اخرین دکمهء پیرهنم رو بستم و با خستگی از روی کاناپه بلند شدم. دستی موهای آشفته و نامرتبم کشیدم تا بلکه یه ذره از این حالت دربیان. کل بدنم درد میکرد از بس که توو این یه هفته و خوردهای روی کاناپه خوابیدم!
پشت میزم نشستم و سرم رو روی دستهام قرار دادم. زندگیم فرقی با جهنم نداشت و هر روز صبح بیدلیل چشمهام رو باز میکردم... خسته بودم از این روزای تکراری و طاقت فرسا! انقدر بیحوصله و کسل بودم که گاهی حتی خودم هم نمیتونستم باور کنم که توی مدت کم، به این حال و روز افتادم...
هرکی باهام بیشتر از دو، سه جمله حرف میزد عصبی میشدم و داد و هَوار راه میانداختم! حتی منشیهای شرکت هم از نزدیکی دفتر من رد نمیشدن، چه برسه به این که بخوان باهام حرف بزنن!
پلکهامو برای چندثانیه روی هم گذاشتم و سعی کردم فکرم رو از همهچیز دور کنم، اما انگار غیر ممکن بود! هنوز نتونسته بودم اتفاقاتی که افتاده بود رو درک کنم، هر آن منتظر بودم که یکی بهم بگه توهم زدم، خواب دیدم...
سرم رو بالا گرفتم و نگاه کوتاهی به ساعت مچیم انداختم، دیگه وقتش بود خودم رو جمع و جور کنم و با نقاب، دردهامو پنهان کنم. خودم رو به هر سختیای که شده آروم و عادی نشون میدادم تا کسی نفهمه این آدم از درون چقدر شکستهست...
از جام بلند شدم و کت مشکی رنگم رو تنم کردم. قرص مسکنی که روی میز بود رو توی دهانم گذاشتم و لیوان آب رو به دهانم نزدیک کردم. انقدر ذهنم درگیر بود که حتی نمیدونستم امروز چندمه یا چند شنبهست!
مقداری از آب رو نوشیدم و لیوان رو روی میز گذاشتم. ظرفهای غذایی که دیشب سفارش داده بودم رو توی سطل زباله ریختم و کمی دفتر رو مرتب کردم.
نه میتونستم خونه برم و نه به ترانه زنگ بزنم! نمیدونم از خجالت بود یا چیز دیگه... ولی اصلا روی نگاه کردن توو چشمهاش رو نداشتم! هرچند که دلم براش تنگ شده بود، اما اینبار خودم هم این دوری رو ترجیح میدادم! اونهم بدون من بهش بد نمیگذره، وگرنه حداقل یه زنگ میزد!
یکباره در اتاق بدون هیچ اجازهای باز شد، با اخم سر برگردوندم که با نادر مواجه شدم.
مثل همیشه ظاهرش آراسته و مرتب بود. با دیدن سر و وضع ژولیدهی من اخمی کرد و درحالی که روی کاناپه مینشست، گفت:
- انتظار داشتم بیای فرودگاه استقبالم.
نفس کلافهای کشیدم و همونطور که از پنجره بیرون رو دید میزدم، گفتم:
- حوصله داریا...
برای صاف شدن صداش سرفهای کرد و گفت:
- از بچهها شنیدم نزدیک دو هفتهس خونه نرفتی! چیشده؟ با ترانه دعوات شده؟
به خوش خیالیش پوزخندی زدم، کاش هزار بار با ترانه دعوام میشد، ولی کارم به اینجا نمیکشید!
با نشستن دستش روی شونهم به عقب برگشتم و به چشمهاش خیره شدم.
- چت شده رهام؟ چی تورو انقدر بهم ریخته؟
با سرگردونی چشمهامو روی هم فشار دادم، دستش رو از روی شونهام پس زدم و طرف میز قدم برداشتم. کشو رو باز کردم و مدارک امیرو بیرون کشیدم.
بیحرف مدارک رو سمت نادر گرفتم و سرگشته روی صندلی نشستم. مدارک رو از دستم کشید و مشغول بررسیشون شد. هر ثانیه که میگذشت تعجب از تمام اعضای صورتش مشخصتر میشد! دقیقا مثل من...
به دقیقه نکشید که همراه عصبانیت مدارکو روی میز پرتاب کرد و با داد گفت:
- امکان نداره!
نیشخندی زدم و زمزمه کردم:
- داره...
از جایی که ایستاده بود دور تر شد و گفت:
- پاشو برو پیش ترانه به زندگیت برس! دو هفته نرفتی که چی بشه؟ زمان برگرده به عقب؟ برنمیگرده رهام... برو پیش ترانه تا بتونم این گندو یه جوری جمع کنم!
دستهامو روی میز فشردم و خودم رو از صندلی جدا کردم. قدمهام سُست بود و نمیتونستم صاف راه برم! طرف در رفتم و قبلِ اینکه از اتاق بیرون برم، بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:
- من دیگه مغزم قد نمیده... پیشنهاد خودت بود، حالا هم یه جوری جمعش کن!
منتظر جوابی از جانبش نشدم و از اتاق خارج شدم. نه حال رانندگی داشتم و نه حوصلهء ترافیک! ولی الان فقط دیدن ترانه میتونست به این آدم داغون انگیزهی زندگی بده...
#انفرادے
_هستی_
#رهام
اخرین دکمهء پیرهنم رو بستم و با خستگی از روی کاناپه بلند شدم. دستی موهای آشفته و نامرتبم کشیدم تا بلکه یه ذره از این حالت دربیان. کل بدنم درد میکرد از بس که توو این یه هفته و خوردهای روی کاناپه خوابیدم!
پشت میزم نشستم و سرم رو روی دستهام قرار دادم. زندگیم فرقی با جهنم نداشت و هر روز صبح بیدلیل چشمهام رو باز میکردم... خسته بودم از این روزای تکراری و طاقت فرسا! انقدر بیحوصله و کسل بودم که گاهی حتی خودم هم نمیتونستم باور کنم که توی مدت کم، به این حال و روز افتادم...
هرکی باهام بیشتر از دو، سه جمله حرف میزد عصبی میشدم و داد و هَوار راه میانداختم! حتی منشیهای شرکت هم از نزدیکی دفتر من رد نمیشدن، چه برسه به این که بخوان باهام حرف بزنن!
پلکهامو برای چندثانیه روی هم گذاشتم و سعی کردم فکرم رو از همهچیز دور کنم، اما انگار غیر ممکن بود! هنوز نتونسته بودم اتفاقاتی که افتاده بود رو درک کنم، هر آن منتظر بودم که یکی بهم بگه توهم زدم، خواب دیدم...
سرم رو بالا گرفتم و نگاه کوتاهی به ساعت مچیم انداختم، دیگه وقتش بود خودم رو جمع و جور کنم و با نقاب، دردهامو پنهان کنم. خودم رو به هر سختیای که شده آروم و عادی نشون میدادم تا کسی نفهمه این آدم از درون چقدر شکستهست...
از جام بلند شدم و کت مشکی رنگم رو تنم کردم. قرص مسکنی که روی میز بود رو توی دهانم گذاشتم و لیوان آب رو به دهانم نزدیک کردم. انقدر ذهنم درگیر بود که حتی نمیدونستم امروز چندمه یا چند شنبهست!
مقداری از آب رو نوشیدم و لیوان رو روی میز گذاشتم. ظرفهای غذایی که دیشب سفارش داده بودم رو توی سطل زباله ریختم و کمی دفتر رو مرتب کردم.
نه میتونستم خونه برم و نه به ترانه زنگ بزنم! نمیدونم از خجالت بود یا چیز دیگه... ولی اصلا روی نگاه کردن توو چشمهاش رو نداشتم! هرچند که دلم براش تنگ شده بود، اما اینبار خودم هم این دوری رو ترجیح میدادم! اونهم بدون من بهش بد نمیگذره، وگرنه حداقل یه زنگ میزد!
یکباره در اتاق بدون هیچ اجازهای باز شد، با اخم سر برگردوندم که با نادر مواجه شدم.
مثل همیشه ظاهرش آراسته و مرتب بود. با دیدن سر و وضع ژولیدهی من اخمی کرد و درحالی که روی کاناپه مینشست، گفت:
- انتظار داشتم بیای فرودگاه استقبالم.
نفس کلافهای کشیدم و همونطور که از پنجره بیرون رو دید میزدم، گفتم:
- حوصله داریا...
برای صاف شدن صداش سرفهای کرد و گفت:
- از بچهها شنیدم نزدیک دو هفتهس خونه نرفتی! چیشده؟ با ترانه دعوات شده؟
به خوش خیالیش پوزخندی زدم، کاش هزار بار با ترانه دعوام میشد، ولی کارم به اینجا نمیکشید!
با نشستن دستش روی شونهم به عقب برگشتم و به چشمهاش خیره شدم.
- چت شده رهام؟ چی تورو انقدر بهم ریخته؟
با سرگردونی چشمهامو روی هم فشار دادم، دستش رو از روی شونهام پس زدم و طرف میز قدم برداشتم. کشو رو باز کردم و مدارک امیرو بیرون کشیدم.
بیحرف مدارک رو سمت نادر گرفتم و سرگشته روی صندلی نشستم. مدارک رو از دستم کشید و مشغول بررسیشون شد. هر ثانیه که میگذشت تعجب از تمام اعضای صورتش مشخصتر میشد! دقیقا مثل من...
به دقیقه نکشید که همراه عصبانیت مدارکو روی میز پرتاب کرد و با داد گفت:
- امکان نداره!
نیشخندی زدم و زمزمه کردم:
- داره...
از جایی که ایستاده بود دور تر شد و گفت:
- پاشو برو پیش ترانه به زندگیت برس! دو هفته نرفتی که چی بشه؟ زمان برگرده به عقب؟ برنمیگرده رهام... برو پیش ترانه تا بتونم این گندو یه جوری جمع کنم!
دستهامو روی میز فشردم و خودم رو از صندلی جدا کردم. قدمهام سُست بود و نمیتونستم صاف راه برم! طرف در رفتم و قبلِ اینکه از اتاق بیرون برم، بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:
- من دیگه مغزم قد نمیده... پیشنهاد خودت بود، حالا هم یه جوری جمعش کن!
منتظر جوابی از جانبش نشدم و از اتاق خارج شدم. نه حال رانندگی داشتم و نه حوصلهء ترافیک! ولی الان فقط دیدن ترانه میتونست به این آدم داغون انگیزهی زندگی بده...
#انفرادے
_هستی_