- انـفِرادی -


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


تأسیس‌کانال : ۱۳۹۷/۷/۲۵
حقیقت مَدفون شده پشت ظهورِ وهم، پشتِ یه دروغِ محض!🔦⛓
- چنل نآشناس🌸💣 -
https://t.me/joinchat/AAAAAE2OfwEnwU8EQ50egg

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: گسـترده (ℳ_tab_R)
با ترسو لرز لب زدم
- هنوز #دخترم..میترسم
درحالی که #نیم‌تنه رو باز میکرد شرورانه خندیدو گفت
- تهش که باید #خانوم خودم بشی
با لرز گفتم
- #غزل نمیتونم ...
اصلا اجازه نمیداد حرف بزنم
ناگهان دوستشو #صدا زد و ازش خواست #همراهیش کنه

#لزبین🏳‍🌈 #غزل و #ترانه😍🔥
معروف ترین شخصیت های رمان #لزبین😍🔥

#ادامه_پارت_اول
🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞
#بخون_دیوونش_شو🤤

https://t.me/joinchat/AAAAAEhJofamwdJ2z5tuVQ

📌جوین بده، #هات بخون😈


رمان ممنوعه همسر کوچک من❌🔞
🥀 @Margmaqzi97 💔
🖤 @Margmaqzi97 🍂
حرفای دخترک ۱۴ساله از ترس تنها شدن🥀
اهنگ های جدید مهراب 🎙
〰〰〰〰〰〰〰
عاشق بیوگرافیت شو
🖤 @TEXT_KHAM0SH
رمان پسر عموی شیطون من
🪐 @dLBaRaM
آهنگ ناب اینستا میخای؟
🪐 @ahngamw
استوری های خاص بزار
🪐 @Stori_instaa
قربون صدقه های عشقولانه
🪐 @Eshgh_Maani
عقاید یك دلقک روانی
🪐 @TextCactos
حس آرامش
🪐 @hallee_khoub
تک خطی واسه بیوو
🪐 @alirzabanazadeh
دخترایه مغـᵇ ᵃᵈᵇـرور
🪐 @FUCK_PHOT0
نظرسنجی کدوم یکی؟میخوای
🪐 @which_oneis
تازه های استوری اینیستا
🪐 @StoriShik
ویدیو ۱۵ثانیه برا اینستاتون
🪐 @estoris_insta
نقاشی دوست داری بیا
🪐@BARANPINKK
جر میخوری از خنده
🪐 @TwEeTaMe
گیفای فول‌ صحنه +¹⁸
🪐 @ChuChul_Gif
بهتPMنمیده دلتنگش کن
🪐 @Shabtanhaiyo
قول میدم عاشقت شه
🪐 @My_Delbar
رلی‌و‌عکسوتکست‌نداری‌
🪐 @notebook_chanel
منبع تکست انگلیسی
🪐 @ENG_BIO
اطلاعات عمومی
🪐 @wikiomooomi
شات آیفون حرف دلتو میزنه
🪐 @Redrom_shakhsi
دنیای‌رفیقونه
🪐 @myLovelysis
دلتنگ عشقتی بیا
🪐 @deeeltangiiiiii
رمان صحنه دار خواهر برادری
🪐 @Texthopelless
استوری جنگلی میخوای؟
🪐 @storiam_official
98% دلبری ها از این چنله
🪐 @purplelife
بیو خطی بشدت مفهومی
🪐 @text_shorrt
عـاشـ𝐋𝐎𝐕𝐄ـقانه
🪐 @asheghane_2202
استورے شیڪ/مفهومے
🪐 @Taranomeshghh
تیڪه خاردار برا سوزوندن
🪐 @tike_sangiiiinn
بیو اینستاتو از اینجا بردار
🪐 @Imechnll
استوری عاشقونه|پارتی
🪐 @Story_Khas
گیـ🅗🅞🅣ـف خاک برسری
🪐 @DeLBrUNeh
متن عاشقانه
🪐 @del_kopo
حاظر جواب شو
🪐 @porof_tikedar
گیفای‌ بدون‌ سانسور‌
🪐 @Gif_FulSexsi
ویــس●گیــتار
🪐 @Varooneeh
فیتنس وتناسب اندام
🪐 @taqziyefitness
استوری 14 ثانیه ای اینستا
🪐 @Stoory_fake
آموزش رنگ مو تتو موقت
🪐 @ClOuDs_RaInBoW
دخترای استقلالی
🪐 @EsTeghLaL_ChanL
رمان عروس استاد
🪐 @Cheshmashe
رمان معشوقه هات
🪐 @Leve_tori
غمگین ترین ‌چنل
🪐 @Musikistan1398
هات‌ ترین‌ رمان 2020
🪐 @nvlland
دنیای سیاه من
🪐 @blawck_liife
زیبایی پوست و مو
🪐 @slimekadeee
تڪست تلخ تلخ تلخ
🪐 @textttalkh
موزیکا هر روزتو انتخاب کن
🪐 @musiCkmyab
آشپزی بلد نیستی؟
🪐 @khoshmaze_touri
طرفدارای رپ اصیل حمله
🪐 @LASH_HIPHOP
تا دیر وقت بیداری بیا
🪐 @StrwBerrey
استوری،استوری
🪐 @storyvagif
حرکات سیکس پک
🪐 @mjsport
تڪست کوتاه و مفهومی
🪐 @kaboouss
دخترای خوشگل و شیک
🪐 @mood_Styll
استوریات هنوز خزن
🪐 @StOri_DlbR
تیڪه خاردار ضدلاشی
🪐 @Tikeh_KharDar
دوصت دارم
🪐 @dostdarm
دلیل لبخندای دلبرونه
🪐 @SUFFER_YOU
استوری بزار شاخ شو
🪐 @Storry_fake
تک خطیاش خیلی موده
🪐 @acidic_face
استوری های جنجالی فان
🪐 @Stori_fan
از دخترا حمایت میکنه
🪐 @notheing
پروفایل شیک و زیبا
🪐 @stikertap
کات کردی جات اینجاست
🪐 @Fazzebad
متعهدم بت آقاییم
🪐 @MIMNON_97
آهنگ های 3D 8D 16D
🪐 @Ahang_3D
فیلم سینمایی بی سانسور
🪐 @Movie_Cinemaz
تم شیشه‌اے گۅگۅلی
🪐 @Them_Pink
رمـان ممنوعه‌ی ساعت25
🪐 @romanbarkod
آموزش‌ترک‌خودارضایی
🪐 @dookhi_jan
رفیق شنیدم بی نقصی
🪐 @bff_toriiii
تکساش روانیت میکنه
🪐 @Heroin_Bioo
ایده های شیک وباکلاس
🪐 @doniaye_tarfand
بزرگترین فروشگاه بیلی
🪐 @Argeh_shop
تکستا زیرلباسی
🪐 @Xnxwll
پروفایلتو انگلیسی کن
🪐 @SiimsiYah
فال100%فال
🪐 @afrooz_fal
گیفای هات نصفه شبی
🪐 @GifMame85
درداتو اینجا تخلیه کن
🪐 @IBlack_DreaMY
حرف دلتو با پروفایلت بزن
🪐 @Srdrdam
نظرسنجی زیرنافی
🪐 @FUN_QUEEZ
کلیپ تولدت مبارڪ
🪐 @tabrik_tavalod99
دلبری کن عاشقت بشه
🪐 @YORHUG
بیا گیفای دونفره هاتشو سیو کن
🪐 @ReMind_txt
ڪلیپ آهنگــ
🪐 @video_shoow
اصتوریایی بزار فالورات صعودکنه
🪐 @estoriam
منبع گیفای خاکبرسری
🪐 @sx69xs
بیوگرافی شاخ میخای؟
🪐 @biog_shakh
استوری لایو اینیستا
🪐 @StoriLive
رلتـو دیوونـه خودت کن
🪐 @RANGI_RANGIJUN
آهنگهای معروف اینستاگرام
🪐 @Music_officiaal
حاضر جوابے؛فحش
🪐 @hazerim_jvb
تک خطی های شاهین نجفی
🪐 @arghhand
آآهنگ جدید 2020
🪐 @ahangin
استوری استوری استوری
🪐 @Stories_insta
بیو تیڪه دار تڪ خطی
🪐 @TEXTyat
سیگار سیگار سیگار
🪐 @maaqzee_bimaar
رمان های مثبت¹⁸
🪐 @DelBaRjWn
آهنگا کمیاب میخای؟
🪐 @KmYabMusic
پروفتو با عشقت ست ڪن
🪐 @ProfileSet1
❸سوتہ خط‌چشم بڪش
🪐 @Pink_Bowtie
فقط مغروراے عصبی بیان
🪐 @iBrowken
آهنگهای جدید 2020رسید
🪐 @NOTARANE
کلیپ klip آهنگ
🪐 @klipeasheghaneh
رفـیق رفـیق رفیـق
🪐 @REFIQ_QADIMI
رمان دخترک فاحشه خیانت کار
🪐 @JOKWOLF8585
رمان بدون سانسور
🪐 @Official_Ballva
عكساي گنگ مفهومي
🌌 @Ax_profile14


خوشحال میشم نظراتونو برام بفرستید❤️🙂

Bot:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-111180519

Channel:
https://t.me/joinchat/AAAAAE2OfwEnwU8EQ50egg


#ادامه
ولی جز‌ محیا کسی نمی‌تونه تو این وضعیت به دادم برسه... چیکار کنم خدایا؟
بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و قفلشو باز کردم.
با تردید نگاهی به شماره‌‌ء محیا انداختم و آخر سر با کلی استرس تماس رو وصل کردم.
چهارمین بوق کامل نخورده بود، که صداش توی گوشم پیچید. برعکس همیشه صداش آروم بود و بی‌حوصله...
حس می‌کردم که تماس رو بدون اینکه بدونه کی پشت خطه، جواب داده و همین استرسم رو برای حرف زدن بیشتر می‌کرد.
موبایل رو محکم تر توی دستم گرفتم و با دستپاچگی گفتم:
- اِم، سلام.
ای خدا! این چی بود گفتم؟
در عرض یک ثانیه صداش مثل سابق شد و حتی پر انرژی‌تر!
- امیر؟
ذوق توی صداش چشم‌هامو گرد کرده بود! شاید اگه من بودم و کسی اون حرف‌هارو بهم میزد، دیگه تف هم توی صورتش نمی‌انداختم!
لکنت گرفته بودم و نمی‌تونستم مثل آدم صحبت کنم! ولی بازم محیاست که دلش اندازه‌ی دریا بزرگه می‌تونه بخشه...
- میگم.. چیزه، یعنی خب...
هوفِ کلافه‌ای کشیدم و ادامه دادم:
- می‌خواستم اگه میشه امروز یه جایی همو ببینیم.
با اتمام جمله، نفس حبس شده‌ام رو بیرون فرستادم. انقدر سریع گفته بودم که شک داشتم چیزی فهمیده باشه...
بلافاصله بعد از تموم شدن جمله‌ام به حرف اومد و با خوشحالی گفت:
- اره، حتما!
از اینکه انقدر راحت و بدون مکث قبول کرد، جا خوردم! چطور انقدر بی‌منت خوب بود در برابر منی که این همه در حقش نامردی کردم؟
#انفرادے
_هستی_


#part141
#امیر
لب‌هامو داخل دهانم جمع کردم و از چشمی، نگاهی به بیرون انداختم. هیچ خبری از رهام نبود و این تعجبم رو بیشتر میکرد!
تازه داشتم خودم رو برای روبه‌رو شدن باهاش آماده می‌کردم! هرچند که الان زود بود و نباید برای شروع، من رو اینجا می‌دید...
نفس آسوده‌ای کشیدم و طرف ترانه که هنوز مثل بید می‌لرزید، قدم برداشتم. واقعا به خیر گذشت!
چون نه دلم می‌خواست ببینمش و نه الان موقعیت خوبی بود. ترانه سرش رو بالا آورد و با چشم‌های لبریز از اشکش بهم خیره شد.
کنارش روی مبل نشستم و همونطور که دستش رو قفل دستم می‌کردم، گفتم:
- آروم باش عزیزم. نیستش، فکر کنم رفته...
دستش رو از زیر دستم بیرون کشید و کمی ازم فاصله گرفت. انتظار هر عکس العملی رو ازش داشتم، به غیر از این! ناخوداگاه اخمی مهمون ابروهام شد و چهره‌ام درهم!
قبل اینکه من چیزی بگم، خودش پیش قدم شد و نالید:
- امیر این‌بار شانسمون گرفت و رهام رفت، اگه دفعه‌ی بعد یه همچين مسئله‌ای پیش بیاد چی؟ اون موقع می‌خوایم چیکار کنیم؟
پلک‌هامو حرصی روی هم فشردم و با غیظ گفتم:
- کی گفته قراره دفعه‌ی بعدی وجود داشته باشه؟ دیر یا زود ازش طلاق میگیری می‌ریم پی زندگیمیون!
سرش رو به طرف من چرخوند و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت، گفت:
- فکر کردی به همین راحتیه؟ من بگم طلاق و رهام هم بگه چشم حتما؟!
دهن باز کردم تا چیزی در جوابش بگم، اما هیچ‌چیزی به ذهنم نمی‌رسید که بتونه قانعش کنه! وقتی نمی‌تونستم با افکار پوچ و بی سر و تَهم خودم رو قانع کنم، چطور انتظار داشتم ترانه بتونه قبول کنه؟
کمی به ترانه نزدیک شدم و دست‌هامو برای به آغوش کشیدنش باز کردم.
ازم فاصله گرفت و توی چشم‌هام زل زد. درک رفتار‌های الانش واقعا برام سخت بود! عصبی می‌شدم وقتی می‌دیدم هنوز هم خودش رو ازم دریغ می‌کنه...
چونه‌اش از شدت بغض می‌لرزید و حرف زدن رو براش دشوار می‌کرد.
صورتش رو با دست‌هاش پنهان کرد و گفت:
- نمی‌تونم امیر، دیگه نمی‌تونم! احساس گناه داره خفم می‌کنه...
صداش خش‌دار بود و کلمات رو واضح تلفظ نمی‌کرد. من برعکس ترانه حتی ذره‌ای پشیمون نبودم! فقط داشتم چیزی رو که از اول مال خودم بوده، پس می‌گرفتم... نمیدونم درست یا غلط، اما من اسم این رو گناه نمی‌ذارم!
بلاتکلیفی و سردرگمی بیش از اندازه آزارم می‌داد!
چقدر دیگه باید برای رسیدن به چیزی که می‌خواستم صبر می‌کردم؟ جواب هیچ کدوم از سوال‌هایی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو نمی‌دونستم و این کلافگیم رو هزار برابر می‌کرد...
تنها چیزی که ازش به خوبی مطمئن بودم، حسم به ترانه بود! قلبم هر ثانیه بیشتر می‌خواستش و بی‌تاب‌تر میشد. حاضر بودم به خاطرش از تمام سنگ‌هایی که جلوی راهمون بود و کنار هم بودنمون رو سخت می‌کرد، راه جدید بسازم!
لبم رو با زبونم تر کردم و با لحن کاملا جدی‌ای رو به ترانه گفتم:
- یه سوال ازت می‌پرسم، صادقانه جواب بده! خب؟
اشک رو از چشم‌هاش پس زد و همونطور که بینیش رو بالا می‌کشید، سرش رو به علامت "باشه" تکون داد.
برای پرسیدن سوالم تردید داشتم، اما تا جوابی که دلم می خواست رو از ترانه نمی‌شنیدم، آروم نمی‌گرفتم!
آب دهانم رو قورت دادم و با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:
- میخوای از رهام طلاق بگیری یا نه؟
از شنیدن سوالم جا خورد و من این رو به راحتی از نگاهِ بهت زده‌اش می‌خوندم! شاید همونقدر که اون انتظار شنیدن این حرف رو از من نداشت، من هم انتظار نداشتم ازم دوری کنه!
اخمی کرد و در حینی که تلاش می‌کرد صداش گرفته نباشه، گفت:
- معلومه که می‌خوام!
دروغ چرا؟ همین یک جمله کافی بود تا آتیش درونم خاموش بشه!
اینبار ترانه بهم نزدیک شد و زمزمه کرد:
- ولی طلاق الکی نیست امیر... من مطمئنم رهام زیر بار نمیره! اصلا بابامو چیکار کنم؟
بی‌رمق نفس صدا داری کشیدم و چنگی به موهام زدم. هر طرف رو درست می‌کنم، بازم یه جای کار می‌لنگه! این بزرگ ترین مشکل بود و مغزم برای پیدا کردن راه حل قد نمی‌داد...
عرض خونه رو در پیش گرفتم و با قدم‌های کوتاهم پُرش کردم. یهو ذهنم به جایی پرتاب شد و کلید این قفلو پیدا کردم! چطور از قبل به فکرم نرسید؟ محیا حتما می‌تونه کمکمون کنه... وقتی تونست منو از اون قتلی که همه‌چیز به خوبی برنامه ریزی شده بود نجات بده، بازم‌ می‌تونه کمکم کنه.
با خوشحالی رو به ترانه برگشتم و لب زدم:
- یکیو می‌شناسم کا فکر کنم می‌تونه راحت طلاقتو بگیره!
امید توی چشم‌هاش برق زد.
- کی؟
خواستم دهن باز کنم تا اسم محیارو به زبون بیارم، ولی یه دفعه یاد اون حرف‌هایی که اون شب کذایی بهش زدم افتادم! لعنت... اون شب دهنم رو باز کرده بودم و بدون ذره‌ای هرچی تونستم بارش کردم! حتی یه لحظه هم خودم رو جای اون نذاشتم و عاقلانه به قضیه نگاه نکردم... البته از یه آدمی که تا اون حد عصبی بود، چه توقعی میشد داشت؟ الان با چه رویی بهش زنگ بزنم و بگم بازم کمک می‌خوام؟! این خودِ وقاحته...


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
- یه بغضِ لعنتی درگیره با من:)🖤
^mahya^
#ersali🍓
#انفرادے
@nvlland


_📜🖤_
•امیر🕰محیا•
#ersali🌸
#انفرادے
@nvlland


Репост из: •×| 𝒏𝒗𝒍𝒍𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒂𝒏 |ו
#tweet ×🌸⛓×
مجازات همیشه یک‌بار مرگ نیست، تو هرثانیه مُردن در عین نفس کشیدن تاوانِ رهام شد(:
#بهارجانها
--> @hastinvlland_fn💜


#ادامه
کرد و اینجا بستری شد، میزان هوشیاریش تغییری نکرده! مرگِ مغزی یعنی آخر خط! باور کن...
حس کردم وجودم خالی شد! هیچوقت به این شدت احساس بی‌کسی نداشتم... پدر من، همه‌ی کس و کار من دیگه چشماشو باز نمی‌کنه؟! یعنی برای همیشه از دستش دادم؟
نمی‌تونستم باور کنم‌... تنها کسی که برام باقی مونده بود هم داشت تنهام می‌گذاشت!
به خودم که اومدم متوجه شدم روبه‌روی اتاق بابا ایستادم!
با شک وارد شدم. هنوز هم بعد یک سال وقتی بین اون همه دستگاه و ماسک اکسیژن روی صورتش می‌بینم قلبم به درد میاد! مخصوصا الان که شاید آخرین باری باشه که چهره‌اش تو ذهنم ثبت میشه!
کنارش نشستم و دستشو تو دستم گرفتم. بغض بهم اجازه‌ی حرف نمی‌داد...
- می‌دونی بابا... با اینکه زندگیمو به آتش کشیدی و من هرروز بیشتر از دیروز دارم می‌سوزم، ولی من هنوز هم خیلی دوست دارم! نمی‌دونم حرفامو می‌شنوی یا نه، ولی دلم می‌خواد بدونی تو تنها کسی بودی که داشتم... همیشه قهرمان زندگیمی حتی اگه بدترین آدم دنیا باشی!
ادامه دادم:
- این تصمیمی که گرفتم نمی‌دونم تا چه حد درسته ولی می‌خوام رَهات کنم! از این دنیا پر بکشی و بری! دیگه نمی‌تونم ببینمت مگه تو خواب! پس قول بده زود به زود به خوابم بیای که بی‌قرار نشم... که بی‌کسیم زیاد بهم فشار نیاره...‌که بتونم یکم زندگی کنم!
دستمو به صورتم کشیدم و اشک‌هایی که گونم رو خیس کرده بودن رو پس زدم.
- بابا ناراحت نباش؛ فقط سعی کن منو فراموش نکنی... من، من بخشیدمت!
تموم شدن جمله‌ام مساوی شد با صدای صاف شدن ریتم دستگاه ضربان قلب! استرس تموم بدنم رو فرا گرفت... طولی نکشید که چند تا پرستار و دکتر وارد اتاق شدن و هر کدومشون مشغول بررسی شدن. نفهمیدم کِی و چطور به بیرون از اتاق هدایت شدم.
دست‌های سردم روی شیشه مقابلم نشست و با چشم‌هایی که هنوز بارونی بودن به تصویر بابام خیره شدم.
انگار فقط منتظر بود که من بگم "بخشیدمت" تا خودش بره... نیازی به تصمیم من نداشت! اون فقط نیاز به بخشیدن من داشت...
اشک توی چشم‌هام اجازهء دید واضح نمی‌داد.
درحال شوک دادن بهش بودن، اما من مطمئن بودم که دیگه برنمی‌گرده...
چون حرفمو شنید و رفت! برای همیشه... و بدتر از همه اینه که بابام جلوی چشمای من جون داد!
قلبم تیر می‌کشید و حس می‌کردم با هر دم و بازدم تمام وجودم درد میگیره!
من، همین‌جا و دقیقا پشت همین شیشه، جون دادم!
کشیده شدن ملحفه سفید روی صورت بابام مصادف شد با سُر خوردن دست‌های من از روی شیشه...
#انفرادے
_هستی_


#part140
#رهام
انقدر رو‌به‌رو شدن با ترانه برام سخت بود که اصلا دلم نمی‌خواست خونه برم! اگه به خودم بود یه هفته‌ء دیگه‌ هم با همون دو، سه دست لباس تو شرکت سر می‌کردم تا پام به خونه نرسه...
شاید اون از همه‌چیز بی‌خبر بود، اما حالا که من می‌دونستم چه گندی به زندگیش زدم دیگه روی نگاه کردن توی چشم‌هاشو نداشتم! چرا همون موقع که برای اولین بار پسم زد و جواب رد به احساساتم داد، بیخیالش نشدم و نرفتم پی زندگیم؟ چرا هم خودم و هم اونو اذیت کردم؟ اگه وضع الان زندگیمون اینه، مقصر اول و اخرش بی‌شک خودمم!
فکر می‌کردم می‌تونم خوشبختش کنم و هیچوقت نخواستم قبول کنم که اون فقط کنار کسی که دوسش داره خوشبخت میشه...
دلم‌ می‌خواست آینه‌های ماشینم رو بشکنم تا نگاهم به خودم نیفته! حالم از خودم بهم می‌خورد و حتی از صدای نفس‌هام هم متنفر بودم...
تنها آرزوم این شده بود که با مرگ تقاص همه‌چیز رو پس بدم! غافل از تمام عالم، شب بخوابم و دیگه هیچ صبحی در کار نباشه!
دستی به صورتم کشیدم و فرمون رو چرخوندم؛ گوشه‌ای پارک کردم و نگاه گذرایی به اطراف انداختم. از صبح توی خیابون‌ها گشته بودم و فقط دنبال بهونه‌ای بودم که خونه نرم...
آپارتمان رو از نظر گذروندم و ماشین رو نامطمئن ترک کردم.
به یه حمام حسابی نیاز داشتم و یه خواب طولانی! ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود و گرمای هوا واقعا اذیت کننده بود! طرف در خونه قدم برداشتم و کلید رو توی قفل چرخوندم. به قدری بدنم کوفته بود که حتی راه رفتن هم برام دشوار بود.
خودم رو به آسانسور رسوندم و بلافاصله سوار شدم. دکمه‌ای که به طبقه‌ء مورد نظرم مربوط می‌شد رو فشار دادم و منتظر ایستادم. موهای آشفته‌ام رو با یه حرکت از توی پیشونیم کنار زدم و به محض توقف آسانسور، طرف آینه چرخیدم.
انقدر نامرتب بودم که خدا خدا می‌کردم ترانه خواب باشه و منو این‌طوری نبینه!
نفس کلافه‌ای کشیدم و سعی کردم خودم رو برای هر واکنشی از جانب ترانه آماده کنم. کاش لااقل این‌بار گیر بی‌خود نمی‌داد و اعصاب داغون من رو تحریک نمی‌کرد! مخصوصا الان...
کلید رو توی قفل در گذاشتم، اما صدای زنگ موبایلم بلند شد و حواسم رو پرت خودش کرد. کلید رو در همون حالت رها کردم و موبایلم رو از توی جیبم بیرون کشیدم. بدون توجه به شماره‌ای که روی صفحه نمایان شده بود، تماس رو وصل کردم و چند قدم از در فاصله گرفتم.
صدای همون دختری که ظاهرا پرستار بیمارستان بود توی گوشم پیچید و همین کافی بود تا حرف‌هاش دوباره به یادم بیان‌.
پلک‌هامو با عصبانیت روی هم فشردم و از بین دندون های چفت شده‌ام غریدم:
- خانوم محترم! من چندبار باید یه چیزو بهتون بگم؟ بابای من زندست... هنوز داره نفس می‌کشه! چطور اجازه بدم دستگاه هارو ازش جدا کنید؟
- لطفا یه لحظه به حرف‌های من گوش کنید، وضعیت پدر شما یک ساله که هیچ تغییری نکرده! بیمارستان بیشتر از این نمی‌تونه مسئولیت همچین بیماری رو بر عهده بگیره.
طوری بحث می‌کرد که انگار بابای من مرده! کارد که هیچ، شمشیر هم بهم می‌زدن خونم در نمیومد! از عصبانیت توانایی انجام هرکاری داشتم! من غیر از بابام کیو داشتم که حالا بذارم اینطوری اونم ازم بگیرن؟!
نمیدونم از سکوتم چه برداشتی کرد که با لحنی ملایم‌تر از قبل، گفت:
- لطفا اگه امکانش هست تشریف بیارید بیمارستان با دکترشون صحبت کنید.
موبایل رو از گوشم دور کردم و به دیوار تکیه دادم. خدایا لج کردی با من؟ اوضاع من رو نمی‌بینی مگه؟ مشکلات از در و دیوار دارن آوار میشن روی سرم! مگه من چقدر تحمل دارم؟ پاهای نیمه جونم رو به جلو حرکت دادم کلیدم رو از روی در برداشتم. دوست داشتم اول از همه‌ء این‌ها یک‌بار دیگه ترانه رو بغل بگیرم و درد‌هامو برای چندثانیه هم که شده فراموش کنم، منتها هیچ صدایی از داخل خونه نمیومد و فکر اینکه خوابه، رفتن رو ترجیح دادم.
بیخیال آسانسور شدم ک پله‌هارو با عجله پشت سر گدآشتم. سوار ماشینم شدم و سمت مقصد راهی شدم.
سرعت بالایی که داشتم باعث شد مسیر یک ساعته رو تو نیم ساعت طی کنم!
به بیمارستان که رسیدم سمت پذیرش حرکت کردم، ولی صدایی که از پشت سر بهم رسید باعث شد بایستم. نگاهی به آدم پشتم انداختم که متوجه حضور دکتر مخصوص بابا شدم.
دستشو سمتم دراز کرد و پشت کمرم قرار داد.
- سلام رهام جان، معذرت می‌خوام تا اینجا کشوندمت ولی مجبور شدم... خواستم راجب وضعیت پدرت باهات صحبت کنم.
دوباره کوهی از غم روی سرم آوار شد!
ادامه داد:
- ببین پسرم، یک سال و خورده‌ای میشه که وضعیت پدرت هیچ تغییری نداشته! امید تا یه حدی خوبه، ولی امید بیش از اندازه و دور از واقعیت اصلا خوب نیست!
با فشاری که به پشتم وارد کرد، همراهش قدمی به جلو برداشتم.
- تو این بیمارستان به این بزرگی یه تخت هم یه تخته! ما بیمارهای خیلی بدحال داریم که زندن... نفس می‌کشن و یه تخت خالی پیدا نمی‌کنن تا بستری شن! رهام، پدر تو دوباره از اون تخت بلند نمی‌شه! از همون روزی که تصادف


_✨🌝_

#ersali🌟💛
#انفرادے
@nvlland


#ادامه
- اگه انقدر ضایع بازی درنیاری هیچی نمیشه! الانم برو اینارو بذار تو اتاق؛ منم فقط یه مهمونم، باشه؟
دستی به گونه‌هاش کشید و سرش رو به علامت تایید حرفم تکون داد.
روی مبل دوباره نشستم و خیره به در منتظر شدم. هم من، هم ترانه زمان برامون کند می‌گذشت و حداقل امیدمون این بود که باهمیم!
صدای نشستن کلید توی قفل در، نفس‌های منم به شماره انداخت! چه برسه به ترانه...
می‌خواستم به خودم تلقین کنم که فقط به عنوان مهمون اینجا نشستم و تمام! منتها نگرانی‌ام از بابت ترانه‌ای بود که نمی‌تونست این حجم از دلواپسی رو کنترل کنه...
#انفرادے
_هستی_


#part139
#امیر
با تردید قدمی به جلو برداشتم و پشت سر ترانه وارد خونه شدم. هرجای خونه‌رو که نگاه می‌کردم نفسم می‌گرفت! انگار توی جهنم افتاده بودم و داشتم ذوب می‌شدم! دست خودم نبود... تنفر داشتم نسبت به‌ هرجایی که اون عوضی داخلش نفس کشیده باشه!
فضا حالم رو بهم میزد و در و دیوار برام حکم میله‌های زندان رو داشتن؛ اگه به اصرار ترانه نبود، یک دقیقه هم اینجا نمی‌موندم!
حس می‌کردم دارم از هوای آلوده‌ تنفس می‌کنم! یقه‌ء تیشرتم رو کمی از گردنم فاصله دادم و روی کاناپه‌ای که ترانه بهش اشاره می‌کرد، نشستم. از لحظه‌ای که پا تو خونه گذاشته بودیم، مدام داشت چیزی رو تعریف می‌کرد و ذهنِ من به قدری درگیر بود که متوجه حرف‌هاش نمی‌شدم! گوش‌هام توانایی شنیدن صداش رو نداشتن و فقط از حرکت لب‌هاش متوجه حرف زدنش می‌شدم.
ترانه سمت آشپزخونه قدم برداشت و من به دید زدن خونه ادامه دادم. با سلیقه‌ی تمام چیده شده بود و از نظر من، هیچ نقصی نداشت! قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود، قلبم رو به درد می‌آورد! اون عروسی کوفتی و خاطراتش تا عمر دارم فراموشم نمی‌شد! چرا همه‌چیز باید من رو به یاد اون شب کذایی بندازن؟ تنها دلخوشیم چشم‌های ترانه بود، که توی اون عکس نمی‌خندید و خبر از ناراضی بودنش می‌داد...
ترانه با سینی شربتی از آشپزخونه بیرون اومد و بعد از قرار دادن سینی روی میز مقابلم، کنارم نشست. رد نگاهم رو دنبال کرد و خودش تا تهِ ماجرا رو خوند!
دستش رو نوازش وار مهمون شونه‌م کرد و نزدیک گوشم نجوا کرد:
- امیر، من قبلا درباره‌ی این اتفاقا برات توضیح دا...
چشم از عکس گرفتم و سرمو توی دست‌هام گرفتم. میون صحبتش پریدم و با عصبانیتی که سعی در مهار کردنش داشتم، گفتم:
- می‌دونم ترانه... هزار بار گفتی و منم هزار و یک بار گفتم که نمی‌تونم کنار بیام! سخته به خدا...
دست‌هامو از روی صورتم کنار زد و سرم رو به سمت خودش برگردوند. صورتم رو قاب گرفت و خیره نگاهم کرد. از همون نگاه‌هایی که دلم رو می‌لرزوند و قلبم رو به تپش‌های غیر عادی وادار می‌کرد! دلم می‌خواست چشم هاشو ببوسم تا بلکه یکم آروم بگیرم!
سرم رو جلو بردم و پلک‌های بستش رو ملایم بوسیدم. همین بوسه کافی بود تا آرامش تموم وجودم رو فرا بگیره...
لب‌هاشو توی دهانش جمع کرد و با تعلل ازم فاصله گرفت. سرش رو پایین انداخت و همونطور که به نقطه‌ی نامشخصی زُل زده بود، زمزمه کرد:
- وقتی تا این حد بهم نزدیک می‌شیم، ذهنم پُر میشه از تصویر روزی که...
جمله‌ش رو کامل نکرد، ولی من خوب فهميدم که منظورش چیه!
مو‌هاش رو به پشت گوشش هدایت کردم و در همون حین گفتم:
- ترانه؟ من چندبار باید بگم که فقط برای درآوردن حرصِ تو اون غلطو کردم!
با اخم زیرچشمی نگاهم کرد، لب باز کرد تا حرفی بزنه، مانعش شدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
- خیلی گرمه! خونه به این باکلاسی کولر نداره؟
انگار که تازه یادش اومده باشه، مانتوش‌رو از تنش درآورد و طرف بالکن قدم برداشت.
درحالی که پرده رو کنار می‌زد و در تراس رو باز می‌کرد، گفت:
- چرا، بزار در بالکن رو باز کنم.
در رو باز کرد و از تراس نگاهی به آپارتمان های اطراف انداخت. نمیدونم چی دید، اما یک‌باره خشکش زد! هیچ حرکتی نمی‌کرد و مطمئن بودم که حتی پلک هم نمی‌زنه! از جام بلند شدم و با گام‌های بلند و نامطمئن خودم رو بهش رسوندم. رنگ به رخسار نداشت و فقط به پایین خیره شده بود. طوری نگاه می‌کرد که احساس می‌کردم نفس‌هم نمی‌کشه! دقیقا شبیه به یک مجسمه...
دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و کاملا به طرف خودم چرخوندمش. ترس و استرس رو به خوبی از چشم‌هاش می‌خوندم! با سرعت به داخل خونه دوید و گفت:
- امیر بیا داخل، در تراس‌هم ببند!
با اینکه جمله‌‌ش نانفهوم به نظر میومد؛ اما طبقِ گفته‌ش راهم رو کج کردم و در هم بستم؛ ترانه دست‌هاش رو پیشونیش گذاشت و با اضطراب لب زد:
- بدبخت شدیم! رهام دوتامونو می‌کشه...
سگرمه‌هام بی‌اختیار توی هم رفت؛ چی دیده که انقدر حالش رو دگرگون کرده؟
قبل از اینکه من سوالم رو به زبون بیارم، نالید:
- رهام پایینه! یه کاری بکن تروخدا!
اگه بگم استرس به سراغم نیومد، دروغ گفتم! دستپاچه شده بودم و نمی‌دومستم باید چیکار کنم. شاید خودم هم دنبال موقعیتی بودم که بازم باهاش روبه‌رو بشم، ولی الان و اینجا نه! تنها کاری که به ذهنم رسید تا انجام بدم برداشتن کفش‌هام از جلوی در بود! ترانه‌ انقدر ترسیده بود که هرلحظه انتظار داشتم بزنه زیر گریه! لب‌هام رو با زبونم تر کردم و دستی به موهام کشیدم.
- ترانه آروم باش! هنوز چیزی نشده که. اصلا من میرم اتاق قایم میشم خب؟
چشم‌هاش از اشک پر بود و تنش می‌لرزید. چونه‌ش از بغض می‌لرزید و صداش خش دار شده بود.
- فکر می‌کنی نمیفهمه؟ بیچاره شدیم امیر!
دلم می‌خواست تموم کثافت‌کاری های رهام رو جار بزنم تا ببینم بازم انقدر ازش وحشت داره یا نه!
مانتو و شال ترانه رو از روی مبل برداشتم و به سمتش گرفتم.


- تو اشتیاق کوچ داری، من دو پای لنگ...
•ترانه🐾رهام•
#ersali♥️
#انفرادے
@nvlland


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
- فقط با من سردی...🖤‼️
^Taraneh🍾Roham^
#ersali☀️
#انفرادے
@nvlland


- روز نویسنده مبارک😌💛🔗
- 𝐇𝐚𝐬𝐭𝐢 🌸💞
@nvlland


#part138
#رهام
اخرین دکمه‌ء پیرهنم رو بستم و با خستگی از روی کاناپه بلند شدم. دستی موهای آشفته و نامرتبم کشیدم تا بلکه یه ذره از این حالت دربیان. کل بدنم درد می‌کرد از بس که توو این یه هفته و خورده‌ای روی کاناپه خوابیدم!
پشت میزم نشستم و سرم رو روی دست‌هام قرار دادم. زندگیم فرقی با جهنم نداشت و هر روز صبح بی‌دلیل چشم‌هام رو باز می‌کردم... خسته بودم از این روزای تکراری و طاقت فرسا! انقدر بی‌حوصله و کسل بودم که گاهی حتی خودم‌ هم نمی‌تونستم باور کنم که توی مدت کم، به این حال و روز افتادم...
هرکی باهام بیشتر از دو، سه جمله حرف می‌زد عصبی می‌شدم و داد و هَوار راه می‌انداختم! حتی منشی‌های شرکت هم از نزدیکی دفتر من رد نمی‌شدن، چه برسه به این‌ که بخوان باهام حرف بزنن!
پلک‌هامو برای چندثانیه روی هم گذاشتم و سعی کردم فکرم رو از همه‌چیز دور کنم، اما انگار غیر ممکن بود! هنوز نتونسته بودم اتفاقاتی که افتاده بود رو درک کنم، هر آن منتظر بودم که یکی بهم بگه توهم زدم، خواب دیدم...
سرم رو بالا گرفتم و نگاه کوتاهی به ساعت مچیم انداختم، دیگه وقتش بود خودم رو جمع و جور کنم و با نقاب، درد‌هامو پنهان کنم‌. خودم رو به هر سختی‌ای که شده آروم و عادی نشون می‌دادم تا کسی نفهمه این آدم از درون چقدر شکسته‌ست...
از جام بلند شدم و کت مشکی رنگم رو تنم کردم. قرص مسکنی که روی میز بود رو توی دهانم گذاشتم و لیوان آب رو به دهانم نزدیک کردم. انقدر ذهنم درگیر بود که حتی نمی‌دونستم امروز چندمه یا چند شنبه‌ست!
مقداری از آب رو نوشیدم و لیوان رو روی میز گذاشتم. ظرف‌های غذایی که دیشب سفارش داده بودم رو توی سطل زباله ریختم و کمی دفتر رو مرتب کردم.
نه می‌تونستم خونه برم و نه به ترانه زنگ بزنم! نمی‌دونم از خجالت بود یا چیز دیگه... ولی اصلا روی نگاه کردن توو چشم‌هاش رو نداشتم! هرچند که دلم براش تنگ شده بود، اما این‌بار خودم‌ هم این دوری رو ترجیح می‌دادم! اون‌هم بدون من بهش بد نمی‌گذره، وگرنه حداقل یه زنگ میزد!
یک‌باره در اتاق بدون هیچ اجازه‌ای باز شد، با اخم سر برگردوندم که با نادر مواجه شدم.
مثل همیشه ظاهرش آراسته و مرتب بود. با دیدن سر و وضع ژولیده‌ی من اخمی کرد و درحالی که روی کاناپه می‌نشست، گفت:
- انتظار داشتم بیای فرودگاه استقبالم.
نفس کلافه‌ای کشیدم و همونطور که از پنجره بیرون رو دید می‌زدم، گفتم:
- حوصله داریا...
برای صاف شدن صداش سرفه‌ای کرد و گفت:
- از بچه‌ها شنیدم نزدیک دو هفته‌س خونه نرفتی! چیشده؟ با ترانه دعوات شده؟
به خوش خیالیش پوزخندی زدم، کاش هزار بار با ترانه دعوام می‌شد، ولی کارم به اینجا نمی‌کشید!
با نشستن دستش روی شونه‌م به عقب برگشتم و به چشم‌هاش خیره شدم.
- چت شده رهام؟ چی تورو انقدر بهم ریخته؟
با سرگردونی چشم‌هامو روی هم فشار دادم، دستش رو از روی شونه‌ام پس زدم و طرف میز قدم برداشتم. کشو رو باز کردم و مدارک امیرو بیرون کشیدم.
بی‌‌حرف مدارک رو سمت نادر گرفتم و سرگشته روی صندلی نشستم. مدارک رو از دستم کشید و مشغول بررسی‌شون شد. هر ثانیه که می‌گذشت تعجب از تمام اعضای صورتش مشخص‌تر می‌شد! دقیقا مثل من...
به دقیقه نکشید که همراه عصبانیت مدارکو روی میز پرتاب کرد و با داد گفت:
- امکان نداره!
نیشخندی زدم و زمزمه کردم:
- داره...
از جایی که ایستاده بود دور تر شد و گفت:
- پاشو برو پیش ترانه به زندگیت برس! دو هفته نرفتی که چی بشه؟ زمان برگرده به عقب؟ برنمی‌گرده رهام... برو پیش ترانه تا بتونم این گندو یه جوری جمع کنم!
دست‌هامو روی میز فشردم و خودم رو از صندلی جدا کردم. قدم‌هام سُست بود و نمی‌تونستم صاف راه برم! طرف در رفتم و قبلِ اینکه از اتاق بیرون برم، بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:
- من دیگه مغزم قد نمیده... پیشنهاد خودت بود، حالا هم یه جوری جمعش کن!
منتظر جوابی از جانبش نشدم و از اتاق خارج شدم. نه حال رانندگی داشتم و نه حوصلهء ترافیک! ولی الان فقط دیدن ترانه می‌تونست به این آدم‌ داغون انگیزه‌ی زندگی بده...
#انفرادے
_هستی_


Репост из: •×| 𝒏𝒗𝒍𝒍𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒂𝒏 |ו
#tweet ×🌸⛓×
سخته ولی به یاد بیار به رهام چی گفتی... عاشق کسی شدی که "اولینش" تو نبودی!💔
#بهارجانها
--> @hastinvlland_fn💜


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
- عشق رو باهات تجربه کردم...🙂🖤🔥
^mahya🕳Amir^
#حتما‌ببینید💔
#انفرادے
@nvlland


به نظرتون واقعا اونقدری قوی هست که با این قضیه کنار بیاد یا داره تظاهر می‌کنه؟:)💜

Bot:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-111180519

Channel:
https://t.me/joinchat/AAAAAE2OfwEnwU8EQ50egg

Показано 20 последних публикаций.

3 869

подписчиков
Статистика канала