#۳۶۵_روز_با_پیامبر
روز ١٦۰ - خوشحالیِ مردِ فقیر
در زیباترین شهر، مدینه، همه خوشحال بودند. یتیمان، بینوایان و بیچارگان کسی را یافته بودند که زیر پر و بالشان را بگیرد و یار و یاورشان باشد. شفقت و محبت پیامبرمان ﷺ زخمهای همه را تیمار میکرد. برای همین حتی یک لحظه اطراف پیامبرمان ﷺ خلوت نمیشد.
روزی مرد فقیری که گرفتارِ نداری، تنگدستی و گرسنگی بود، در نهایتِ بیچارگــی نــزد پیامبرمان ﷺ آمد. حال و روزش را با ایشان درمیان گذاشت، و تقاضای کمک کرد. پیامبر عزیزمان ﷺ با دقت به حرفههای او گوش داد. خیلی عمیق به فکر فرورفت. الله انسانها را به کار کردن دستور میدهد و از انسانها میخواهد که نانِ بازوی خودشان را بخورند. پیامبر ﷺ از مرد فقیر پرسید:
"در خانه چیز به درد بخوری داری؟"
مرد فقیر گفت:
"یک چادر داریم، هنگامِ خواب هم زیراندازمان است؛ هم روانداز. یک کاسه هم داریم."
پیامبر عزیزمان ﷺ فرمود:
"برو و آنها را برای من بیاور."
آن شخص به خانهاش رفت چادر و کاسه را برداشت و دوباره نزد پیامبرمان ﷺ آمد. پیامبرمان ﷺ آنها را در دست گرفت
و با صدای بلند فرمود:
"کسی هست که اینها را بخرد؟"
یکی گفت:
"من میخرم." اما مبلغ پیشنهادی او کم بود.
پیامبرمان ﷺ دوباره فرمود:
"کسی هست بیشتر بدهد؟"
فرد دیگری گفت: "من بیشتر میدهم.» و آنها را خرید.
پیامبرمان ﷺ پول را به فقیر داد و فرمود:
"با بخشی از این پول خوراکی بخر و خانوادهات را با آن سیر کن. با بقیهاش هم یک طناب بخر و نزد من بیا."
فقیر چیزی نفهمید؛ اما فرمایش پیامبرمان ﷺ را انجام داد. با آن پول، خوراکی و طناب خرید و نزد پیامبرمان ﷺ رفت.
پیامبرمان ﷺ یک تبر به او داد و فرمود:
"برو و در کوه هیزم جمع کن. هیزمها را در بازار بفروش، پانزده روز بعد دوباره بیا."
آن فرد از فرمایش پیامبرمان ﷺ تبعیت کرد. پانزده روز بعد با خوشحالی برگشت. پیامبرمان ﷺ از خوشحالی او شادمان شد. مرد فقیر گفت:
"با طناب هیزم آوردم و در بازار فروختم. طی پانزده روز پول خوبی به دست آوردم. برای خانوادهام خوراک و پوشاک تهیه کردم."
پیامبر عزیزمان ﷺ لبخند زد و فرمود:
"کار کردن و با عرق جبینِ خود نان به دست آوردن بسیار بهتر از آن است که در روزِ قیامت لکه گدایی بر چهرهات باشد."
مرد فقیر بدون آنکه محتاجِ کسی باشد؛ راه امرار معاش را یافته بود. برای او چیزی شیرینتر از خوردن دسترنج خود نبود. او با یاری و راهنمایی پیامبرمان ﷺ از فقر نجات یافت. دیگر او همان آدم فقیر نبود؛ بلکه مردی کاری و شادمان بود.
روز ١٦۰ - خوشحالیِ مردِ فقیر
در زیباترین شهر، مدینه، همه خوشحال بودند. یتیمان، بینوایان و بیچارگان کسی را یافته بودند که زیر پر و بالشان را بگیرد و یار و یاورشان باشد. شفقت و محبت پیامبرمان ﷺ زخمهای همه را تیمار میکرد. برای همین حتی یک لحظه اطراف پیامبرمان ﷺ خلوت نمیشد.
روزی مرد فقیری که گرفتارِ نداری، تنگدستی و گرسنگی بود، در نهایتِ بیچارگــی نــزد پیامبرمان ﷺ آمد. حال و روزش را با ایشان درمیان گذاشت، و تقاضای کمک کرد. پیامبر عزیزمان ﷺ با دقت به حرفههای او گوش داد. خیلی عمیق به فکر فرورفت. الله انسانها را به کار کردن دستور میدهد و از انسانها میخواهد که نانِ بازوی خودشان را بخورند. پیامبر ﷺ از مرد فقیر پرسید:
"در خانه چیز به درد بخوری داری؟"
مرد فقیر گفت:
"یک چادر داریم، هنگامِ خواب هم زیراندازمان است؛ هم روانداز. یک کاسه هم داریم."
پیامبر عزیزمان ﷺ فرمود:
"برو و آنها را برای من بیاور."
آن شخص به خانهاش رفت چادر و کاسه را برداشت و دوباره نزد پیامبرمان ﷺ آمد. پیامبرمان ﷺ آنها را در دست گرفت
و با صدای بلند فرمود:
"کسی هست که اینها را بخرد؟"
یکی گفت:
"من میخرم." اما مبلغ پیشنهادی او کم بود.
پیامبرمان ﷺ دوباره فرمود:
"کسی هست بیشتر بدهد؟"
فرد دیگری گفت: "من بیشتر میدهم.» و آنها را خرید.
پیامبرمان ﷺ پول را به فقیر داد و فرمود:
"با بخشی از این پول خوراکی بخر و خانوادهات را با آن سیر کن. با بقیهاش هم یک طناب بخر و نزد من بیا."
فقیر چیزی نفهمید؛ اما فرمایش پیامبرمان ﷺ را انجام داد. با آن پول، خوراکی و طناب خرید و نزد پیامبرمان ﷺ رفت.
پیامبرمان ﷺ یک تبر به او داد و فرمود:
"برو و در کوه هیزم جمع کن. هیزمها را در بازار بفروش، پانزده روز بعد دوباره بیا."
آن فرد از فرمایش پیامبرمان ﷺ تبعیت کرد. پانزده روز بعد با خوشحالی برگشت. پیامبرمان ﷺ از خوشحالی او شادمان شد. مرد فقیر گفت:
"با طناب هیزم آوردم و در بازار فروختم. طی پانزده روز پول خوبی به دست آوردم. برای خانوادهام خوراک و پوشاک تهیه کردم."
پیامبر عزیزمان ﷺ لبخند زد و فرمود:
"کار کردن و با عرق جبینِ خود نان به دست آوردن بسیار بهتر از آن است که در روزِ قیامت لکه گدایی بر چهرهات باشد."
مرد فقیر بدون آنکه محتاجِ کسی باشد؛ راه امرار معاش را یافته بود. برای او چیزی شیرینتر از خوردن دسترنج خود نبود. او با یاری و راهنمایی پیامبرمان ﷺ از فقر نجات یافت. دیگر او همان آدم فقیر نبود؛ بلکه مردی کاری و شادمان بود.