مادر گفته بود، "پسر عزیزم، موکوندا، بگذار این سخنان، واپسین تبرک من به تو باشد. هنگام آن فرا رسیده است که من شرحی از وقایع فوق العادهای که در پی تولد تو رخ داده است برایت بازگویم. نوزادی بیش در آغوش من نبودی که من به سرنوشت تو آگاه شدم. آنگاه بود که تو را با خود به منزل گورویم در بنارس بردم. در پشت انبوهی از جمعیت به سختی می شد لهیری ماهاشایا را دید که در مراقبه عمیق نشسته بود.
"در حین نوازش تو در دل دعا میکردم که گوروی بزرگ متوجه تو بشود و تبرکی نثارت کند. با شدت گرفتن این تقاضای خاموش و صادقانه در دلم، او چشمانش را گشود و مرا به خود خواند. دیگران راه را برایم باز کردند؛ به درگاه مقدسش سجده کردم. لهیری ماهاشایا تو را روی زانوان خود نشاند و دستش را به حالت تبرک یا غسل معنوی به پیشانیت کشانید.
"'ای مادر کوچک، پسرت یک یوگی خواهد شد. حاملی معنوی که روحهای بسیاری را به ملکوت خداوند خواهد رساند.از اینکه گوروی همه دانای من دعای پنهان مرا برآورده کرده بود از شادی در خود نمیگنجیدم. او پیش از زاده شدنت به من گفته بود که تو راه وی را دنبال خواهی کرد
زندگینامه یک یوگی فصل ۲
╭─═ঊঈ👁ঊঈ═─╮
@metaphysics_fact
╰─═ঊঈ🦋ঊঈ═─╯
"در حین نوازش تو در دل دعا میکردم که گوروی بزرگ متوجه تو بشود و تبرکی نثارت کند. با شدت گرفتن این تقاضای خاموش و صادقانه در دلم، او چشمانش را گشود و مرا به خود خواند. دیگران راه را برایم باز کردند؛ به درگاه مقدسش سجده کردم. لهیری ماهاشایا تو را روی زانوان خود نشاند و دستش را به حالت تبرک یا غسل معنوی به پیشانیت کشانید.
"'ای مادر کوچک، پسرت یک یوگی خواهد شد. حاملی معنوی که روحهای بسیاری را به ملکوت خداوند خواهد رساند.از اینکه گوروی همه دانای من دعای پنهان مرا برآورده کرده بود از شادی در خود نمیگنجیدم. او پیش از زاده شدنت به من گفته بود که تو راه وی را دنبال خواهی کرد
زندگینامه یک یوگی فصل ۲
╭─═ঊঈ👁ঊঈ═─╮
@metaphysics_fact
╰─═ঊঈ🦋ঊঈ═─╯