الان که اینها را برایت مینویسم اینجا دارد باران میبارد. باران که میبارد من چیزی نوشتنم میگیرد. این هم مثل گریه است. گاهی میگیرد گاهی نمیگیرد. در مواقع بارانی بیشتر میگیرد. راستش فکرش را نمیکردم که کار من هم به اینجا بکشد. صدایی هست که عذابم میدهد. هرکجا نشستم، هرکجا بلند شدم، پسِ هر لبخندی که از شادی بر لبم نشست، بود. و در اعماق بغضی که تبدیل به اشک نشد هم، با من بود. مثل فرشتهی عذابی که رسالتش عذابِ مدامِ من است. که حتی در راحت ترین حالت ممکن زندگیات هم باز راحت نیستی، و زمانت کوتاه است و دوباره هیچگاه تکرار نخواهد شد، و دارد دیر میشود. نمیتوانم این صدا را خاموش کنم. هربار که تلاش میکنم نادیدهاش بگیرم باز از پس اتفاقی خودش را به من میرساند. که هیچگاه آسوده نیستی. و همه چیز فقط یک خواب است. که میبینی. و خواهد گذشت. احساس میکنم در دو دنیای متفاوت زندگی میکنم. یکی دنیایی که در آن برایت نامه مینویسم. و دیگری دنیایی که در درون خودم تجربه میکنم. و فکر نمیکردم کار من هم به اینجا بکشد.
@manonasrin
@manonasrin