#پارت_۴۹۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
زمزمهاش به دلم خوش نشست که من نیز همراه او جملهی سه کلمهای را که حکم رمز میان من و او بود را تداعی کردم.
_جاری خواهم ماند.
_خوش اومدی، شهریار.
_ممنون از قلب مهربونت. از اینکه یک بار دیگه من رو قبول کردی.
لبخندش را ندیده هم میتوانستم ببینم. ضربهی آرامی به کمرم زد و با شیرین زبانی جوابم را داد.
_یه پسر عمه که بیشتر نداریم. مجبوریم واسش از خود گذشتگی هم بکنیم.
همین حرف کافی بود تا برای بار هزارم نگاهم به سمت آن سنگ کشیده بشود. آسو خودش را عقب کشید و رد نگاهم را دنبال کرد. شاید سکوتم و شاید احساس کرد حالم دگرگون شده که از محدودهی آغوشم بیرون رفت و یکی دو قدم به سوی سنگ برداشت.
_یه سنگ قبر اینجاست؟
او یک سوی سنگ و من سوی دیگرش ایستادم. وقتی زانوهایم خم شد و کنار سنگ فرود آمدم، آسو مقابلم نشست و دستم برای نوازش سنگ بلند شد و او بود که با کنجکاوی پرسید.
_اینجا کی خوابیده؟
_برادرم.
_کی؟
آنقدر سوالش خفه و زمزمه مانند بود که گوشهایم به خودشان زحمت زیادی برای شنیدنش دادند و گفتن آن کلمه و نسبت برای من در حدی دشوار بود که از تکرار کردنش بیزار بودم؛ ولی چه کنم که از حقیقت نمیشد گریخت.
_از کی حرف میزنی؟ کدوم برادر؟
_کژال به غیر از من، پسر دیگهای هم داشت. تو خبر نداشتی؟
نگاه ناباورش میگفت که خبری نداشته و لازم به زبان آوردنش نبود. بار دیگر دست نوازشم روی سنگ کشیده شد.
_این یکی دیگه از ضربههایی بود که کژال توی زندگیش خورد. پسر بچهای که زنده به دنیا اومد و شد شهریار و پسر بچهی دیگهای که مُرده به دنیا اومد و عاقبتش شد اینجا و سنگ قبر. خیلی سال گذشته. شاید تو و خانوادهت این مکان و سنگ رو فراموش کرده باشین که تو هم از ماجرا خبری نداری؛ حتی پدر من هم زیاد از این ماجرا حرف نمیزنه. شاید بار غمش اونقدر زیاده که سعی در فراموش کردن داره؛ ولی نمیتونم انکار کنم که من یک برادر داشتم که هم زمان با من مُرده به دنیا اومده. برادری که حتی اسمش رو نمیدونم.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
زمزمهاش به دلم خوش نشست که من نیز همراه او جملهی سه کلمهای را که حکم رمز میان من و او بود را تداعی کردم.
_جاری خواهم ماند.
_خوش اومدی، شهریار.
_ممنون از قلب مهربونت. از اینکه یک بار دیگه من رو قبول کردی.
لبخندش را ندیده هم میتوانستم ببینم. ضربهی آرامی به کمرم زد و با شیرین زبانی جوابم را داد.
_یه پسر عمه که بیشتر نداریم. مجبوریم واسش از خود گذشتگی هم بکنیم.
همین حرف کافی بود تا برای بار هزارم نگاهم به سمت آن سنگ کشیده بشود. آسو خودش را عقب کشید و رد نگاهم را دنبال کرد. شاید سکوتم و شاید احساس کرد حالم دگرگون شده که از محدودهی آغوشم بیرون رفت و یکی دو قدم به سوی سنگ برداشت.
_یه سنگ قبر اینجاست؟
او یک سوی سنگ و من سوی دیگرش ایستادم. وقتی زانوهایم خم شد و کنار سنگ فرود آمدم، آسو مقابلم نشست و دستم برای نوازش سنگ بلند شد و او بود که با کنجکاوی پرسید.
_اینجا کی خوابیده؟
_برادرم.
_کی؟
آنقدر سوالش خفه و زمزمه مانند بود که گوشهایم به خودشان زحمت زیادی برای شنیدنش دادند و گفتن آن کلمه و نسبت برای من در حدی دشوار بود که از تکرار کردنش بیزار بودم؛ ولی چه کنم که از حقیقت نمیشد گریخت.
_از کی حرف میزنی؟ کدوم برادر؟
_کژال به غیر از من، پسر دیگهای هم داشت. تو خبر نداشتی؟
نگاه ناباورش میگفت که خبری نداشته و لازم به زبان آوردنش نبود. بار دیگر دست نوازشم روی سنگ کشیده شد.
_این یکی دیگه از ضربههایی بود که کژال توی زندگیش خورد. پسر بچهای که زنده به دنیا اومد و شد شهریار و پسر بچهی دیگهای که مُرده به دنیا اومد و عاقبتش شد اینجا و سنگ قبر. خیلی سال گذشته. شاید تو و خانوادهت این مکان و سنگ رو فراموش کرده باشین که تو هم از ماجرا خبری نداری؛ حتی پدر من هم زیاد از این ماجرا حرف نمیزنه. شاید بار غمش اونقدر زیاده که سعی در فراموش کردن داره؛ ولی نمیتونم انکار کنم که من یک برادر داشتم که هم زمان با من مُرده به دنیا اومده. برادری که حتی اسمش رو نمیدونم.
https://t.me/mahlanovels