Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
وقتی دختره و پسره توی یه محله همسایه هستن و عاشق هم میشن اما از دل هم خبر ندارن😍
آش هم میزدم و زیر لب غر می زدم:
-پسره بداخلاق ...یه جوری قیافه گرفته بود که انگار...
-انگارچی ؟ غیبت اونم پشت سر بهترین جوون محل خوب نیستا.
هینی کشیدم و چشم باز کردم.
واقعا کنار دستم ایستاده بود. با ابروی درهم دست دراز کرد و همان طور که دسته ی ملاقه را می گرفت، گفت:
-حاجت روا خانوم خانوما...
آب دهانم خشک شده بود.
با صدای شمسی خانوم به خود آمدم:
-امیر عباس جان زود هم بزن که می خواییم آشا رو بکشیم.
نگاهم به امیر عباس بود که ملاقه را میان محتویات دیگ چرخاند و زیر لب چیزی پچ زد. یعنی چه حاجتی داشت ؟ از خدا چه می خواست ؟ نگاه خیره ام را که دید سرش را جلو آورد و با لحنی جدی گفت:
-ما پسرا مثل شما دخترا برای ازدواج کردن آش هم نمی زنیم،خدایا یه شوهر خوب .. قد بلند و رشید جذاب و بامرام ای خدا ... ما مستقیم می ریم سراغ دختره🙈😍😎
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
وقتی نویسنده یه عاشقانه نویس ماهر مثل خانم خودی زاده باشه اون رمان قراره چی بشه😍 همقسم رو از دست ندید
آش هم میزدم و زیر لب غر می زدم:
-پسره بداخلاق ...یه جوری قیافه گرفته بود که انگار...
-انگارچی ؟ غیبت اونم پشت سر بهترین جوون محل خوب نیستا.
هینی کشیدم و چشم باز کردم.
واقعا کنار دستم ایستاده بود. با ابروی درهم دست دراز کرد و همان طور که دسته ی ملاقه را می گرفت، گفت:
-حاجت روا خانوم خانوما...
آب دهانم خشک شده بود.
با صدای شمسی خانوم به خود آمدم:
-امیر عباس جان زود هم بزن که می خواییم آشا رو بکشیم.
نگاهم به امیر عباس بود که ملاقه را میان محتویات دیگ چرخاند و زیر لب چیزی پچ زد. یعنی چه حاجتی داشت ؟ از خدا چه می خواست ؟ نگاه خیره ام را که دید سرش را جلو آورد و با لحنی جدی گفت:
-ما پسرا مثل شما دخترا برای ازدواج کردن آش هم نمی زنیم،خدایا یه شوهر خوب .. قد بلند و رشید جذاب و بامرام ای خدا ... ما مستقیم می ریم سراغ دختره🙈😍😎
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
وقتی نویسنده یه عاشقانه نویس ماهر مثل خانم خودی زاده باشه اون رمان قراره چی بشه😍 همقسم رو از دست ندید