Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
⚠️خطر اسپویل
🔞مخصوص بزرگسال
💯پارت واقعی
- چرا همیشه به من میرسی اینطوری هستی؟
متعجب پرسیدم:
- چطوریم؟
صدایش بالا رفت:
- همینطوری که الانی، رنگ پریده... خسته... انگار به زور اومدی!
- متوجه نمیشم چی میگی؟
-اتفاقا خوب میفهمی داری چه کار میکنی.
دست به سینه کامل سمتش چرخیدم، پرسیدم:
- بگو تا بدونم چهکار کردم که به شما برخورده؟
روی فرمان کوبید:
- خونهی هر ننه قمری میری خوب به خودت میرسی، به من که میرسی، مریضی، خستهای، بیحالی.
- یعنی چی آخه، چرا دنبال بهانه می گردی؟
تخت سینهاش کوبید و گفت:
- من دنبال بهانهام؟! با هزار بدبختی و مکافات میکوبم میآم خانمو ببینم... اینطوری...
سعی کردم خونسرد باشم و جواب بدهم:
- من دیگه نمیدونم به کدوم ساز شماها برقصم، همهتون یه مدل اذیتم میکنیم.
- فعلا که شما ساز میزنی یه طایفه میرقصن.
- منظورت چیه... یهویی عصبی شدی؟
پشت چراغ قرمز توقف کرد و سرش را سمتم چرخاند ، عصبی بود و صورتش ملتهب:
- ببین نازی، اگر فکر کردی با این کارهات من و هل میدی تو تخت نسترن، اشتباه میکنی... من حتی جای خوابمم عوض کردم... دعوامونم شده. بهم گفته میری دنبال عیاشی... برام مهم نیست، فقط خواستم بهت بگم با بچه طرف نیستی.
با هر کلمهای که از دهانش خارج میشد، صدایش بالا رفت:
- من خیلی عصبی و داغونم... تو هم سعی نکن رو اعصابم با کفش پاشنه بلند تقتق راه بری.
صدایم میلرزید :
- الان مسئله چیه؟ من ... چه کار کنم؟
دستش را از روی فرمان برداشت و در هوا تکان داد:
- دیگه همهکاری کردی، کاری مونده که نکرده باشی، پا میشی با اون فاطمهی ناقصالعقل میری پا روضه اونم چطوری، چیتان پیتانی... بعد یارو اومده راست راست تو چشم ما نگاه میکنه ، میگه اجازه بدین بیایم برای امر خیر... تو مرتیکهی بیناموس غلط میکنی زن مردم و دید میزنی.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- وا... وایسا ببینم. کیو میگی؟
- همون عوضیای که جرات کرده ، اومده خواستگاری عروس حاجی...
با اضطراب گفتم:
- من و فاطمه و خاله رفتیم سفره ابولفضل حاج خانم مقیمی، اونجا هم هیچ مردی نبود.
پوزخندی زد:
- آره خب! بیناموس قرار بوده یواشکی دید بزنه بعد نظرش و به خواهرو مادرش بده... بعدم آقاش و بنداز وسط.
- اینا ربطی به من نداره.
دوباره محکم روی فرمان کوبید:
- پس لابد به من مربوطه؟
طاقتم را از دست دادم و مثل خودش صدایم بالا رفت:
- چرا سر من هوار میزنی، چرا سر اون زن بینوا خالی میکنی . اعصاب خوردکنیهات به ما مربوط نیست،میگی چه کار کنم بلندگو بردارم بگم ...
صدای خسخس شنیدم و بعدش بوی سیگار. کمی مایل شدم. پنجره را داده بود پایین.
صدایش ملایمتر شده بود:
- من تحت فشارم... از هر راهی وارد میشم بنبسته، حاجی نمیذاره تکلیف نسترن و یکسره کنم، فشار آورده.
دستش را در هوا تکان داد و ادامه داد:
- منم نمیتونم از تو دست بکشم...
برگشت سمتم و گفت:
- نمیخوای یه خونه بگیری؟!
لبهای خشکم را تکان دادم:
- خونه برای چی؟
لپهایش را پرو خالی کرد:
- هیچی!
- من اعتراضی کردم، نالیدم؟ یه طورایی قبول کردم که ... باید زندگیم اینجوری پیش بره، اینکه شوهر داشته باشم، ولی حضورشو تو زندگیم حس نکنم من دیگه قبول کردم سرنوشتم اینه ، منم قبول کردم که حضور تو دائم و همیشگی نیست...
https://t.me/+msw-oVXnsu05MTE0
https://t.me/+msw-oVXnsu05MTE0
❌نازنین بعد از فوت همسرش ناخواسته گرفتار رابطهی مبهمی میشود که تمام زندگیاش را تحت تاثیر قرار میدهد. برای فرار از رابطهای ممنوعه دست به هرکاری میزند ولی راه فراری نیست وقتی پای دخترش وسط میآید، مجبور میشود معشوقهی کسی شود که سالها همخانهاشان بوده🔞
🔞مخصوص بزرگسال
💯پارت واقعی
- چرا همیشه به من میرسی اینطوری هستی؟
متعجب پرسیدم:
- چطوریم؟
صدایش بالا رفت:
- همینطوری که الانی، رنگ پریده... خسته... انگار به زور اومدی!
- متوجه نمیشم چی میگی؟
-اتفاقا خوب میفهمی داری چه کار میکنی.
دست به سینه کامل سمتش چرخیدم، پرسیدم:
- بگو تا بدونم چهکار کردم که به شما برخورده؟
روی فرمان کوبید:
- خونهی هر ننه قمری میری خوب به خودت میرسی، به من که میرسی، مریضی، خستهای، بیحالی.
- یعنی چی آخه، چرا دنبال بهانه می گردی؟
تخت سینهاش کوبید و گفت:
- من دنبال بهانهام؟! با هزار بدبختی و مکافات میکوبم میآم خانمو ببینم... اینطوری...
سعی کردم خونسرد باشم و جواب بدهم:
- من دیگه نمیدونم به کدوم ساز شماها برقصم، همهتون یه مدل اذیتم میکنیم.
- فعلا که شما ساز میزنی یه طایفه میرقصن.
- منظورت چیه... یهویی عصبی شدی؟
پشت چراغ قرمز توقف کرد و سرش را سمتم چرخاند ، عصبی بود و صورتش ملتهب:
- ببین نازی، اگر فکر کردی با این کارهات من و هل میدی تو تخت نسترن، اشتباه میکنی... من حتی جای خوابمم عوض کردم... دعوامونم شده. بهم گفته میری دنبال عیاشی... برام مهم نیست، فقط خواستم بهت بگم با بچه طرف نیستی.
با هر کلمهای که از دهانش خارج میشد، صدایش بالا رفت:
- من خیلی عصبی و داغونم... تو هم سعی نکن رو اعصابم با کفش پاشنه بلند تقتق راه بری.
صدایم میلرزید :
- الان مسئله چیه؟ من ... چه کار کنم؟
دستش را از روی فرمان برداشت و در هوا تکان داد:
- دیگه همهکاری کردی، کاری مونده که نکرده باشی، پا میشی با اون فاطمهی ناقصالعقل میری پا روضه اونم چطوری، چیتان پیتانی... بعد یارو اومده راست راست تو چشم ما نگاه میکنه ، میگه اجازه بدین بیایم برای امر خیر... تو مرتیکهی بیناموس غلط میکنی زن مردم و دید میزنی.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- وا... وایسا ببینم. کیو میگی؟
- همون عوضیای که جرات کرده ، اومده خواستگاری عروس حاجی...
با اضطراب گفتم:
- من و فاطمه و خاله رفتیم سفره ابولفضل حاج خانم مقیمی، اونجا هم هیچ مردی نبود.
پوزخندی زد:
- آره خب! بیناموس قرار بوده یواشکی دید بزنه بعد نظرش و به خواهرو مادرش بده... بعدم آقاش و بنداز وسط.
- اینا ربطی به من نداره.
دوباره محکم روی فرمان کوبید:
- پس لابد به من مربوطه؟
طاقتم را از دست دادم و مثل خودش صدایم بالا رفت:
- چرا سر من هوار میزنی، چرا سر اون زن بینوا خالی میکنی . اعصاب خوردکنیهات به ما مربوط نیست،میگی چه کار کنم بلندگو بردارم بگم ...
صدای خسخس شنیدم و بعدش بوی سیگار. کمی مایل شدم. پنجره را داده بود پایین.
صدایش ملایمتر شده بود:
- من تحت فشارم... از هر راهی وارد میشم بنبسته، حاجی نمیذاره تکلیف نسترن و یکسره کنم، فشار آورده.
دستش را در هوا تکان داد و ادامه داد:
- منم نمیتونم از تو دست بکشم...
برگشت سمتم و گفت:
- نمیخوای یه خونه بگیری؟!
لبهای خشکم را تکان دادم:
- خونه برای چی؟
لپهایش را پرو خالی کرد:
- هیچی!
- من اعتراضی کردم، نالیدم؟ یه طورایی قبول کردم که ... باید زندگیم اینجوری پیش بره، اینکه شوهر داشته باشم، ولی حضورشو تو زندگیم حس نکنم من دیگه قبول کردم سرنوشتم اینه ، منم قبول کردم که حضور تو دائم و همیشگی نیست...
https://t.me/+msw-oVXnsu05MTE0
https://t.me/+msw-oVXnsu05MTE0
❌نازنین بعد از فوت همسرش ناخواسته گرفتار رابطهی مبهمی میشود که تمام زندگیاش را تحت تاثیر قرار میدهد. برای فرار از رابطهای ممنوعه دست به هرکاری میزند ولی راه فراری نیست وقتی پای دخترش وسط میآید، مجبور میشود معشوقهی کسی شود که سالها همخانهاشان بوده🔞