Репост из: من دشمنت نیستم
217
چشم درشت کردم و به شانه ی امیر علی زدم
_پاشو بابا. خودتو انداختی زیر دست بچه. الان اومدیم خواستی بری بیرون با انگشتا لاک زده میری
خندید و هم من و هم دلوین را به سینه فشرد
غمگین دمِ گوشم پچ زد
_میبینی از چه روزای خوبی محروممون کردی یغما.
صدای زنگِ در باعث شد از جواب دادن منصرف شوم.خودم را کمی فاصله دادم از آغوشش فاصله دادم
_میبینی کیه داره میزنه بی زحمت.
پیشانی من و دلوین را بوسید و بلند شد. صدای حرف زدن دایی فرهاد و که آمد نگاهم را به سمت جا کلیدی انداختم. دسته کلید دایی فرهاد را که ندیدم مطمئن شدم به عمد در را با کلید باز نکرده است. به استقبالش تا جلو خانه رفتم. جعبه ی شیرینی که دستش بود را به طرفم گرفت. دلوین را به آغوش کشید و گونه اش را چند بار پشت سر هم بوسید
_شیرینی آشتی کنونی پدر و مادر تو رو من باید بدم. میبینی دلوین؟
دلوین که سر تکان داد هر سه نفرمان خندیدیم.
_بفرمایید داخل تا من سفره رو بندازم.
چند روز به آمدن مهمان ها فرصت باقی مانده بود و تمام کارها انجام شده بود. یکتا به محض حرکتشان تماس گرفت. نگران از تماس یکتا گوشی را روی میز گذاشتم و دست هایم را به هم قلاب کردم. دایی فرهاد حق به جانب پرسید
_الان نگرانیت بخاطر چیه؟
به دلوین اشاره کردم
_دلوین. انگار یادت رفته دایی
امیر علی بی توجه به حضور دایی فرهاد نزدیکم آمد و دست دور شانه ام انداخت
_نگران برا چی. تو دلوین رو از من مخفی کردی چون از من دلخور بودی. الان چی؟ من اینجام. کسی حرفی بزنه هم جوابش با منه
دایی فرهاد حرف امیر علی را تایید کرد
_راست میگه دیگه یغما. الان اصل مطلب ماجرا رو فهمیده. اگه امیر علی یه طرف ماجرا نبود نگرانی داشت. الان که بابای بچه اینجاست دیگه جا نگرانی نداره که بابا جان
چشم درشت کردم و به شانه ی امیر علی زدم
_پاشو بابا. خودتو انداختی زیر دست بچه. الان اومدیم خواستی بری بیرون با انگشتا لاک زده میری
خندید و هم من و هم دلوین را به سینه فشرد
غمگین دمِ گوشم پچ زد
_میبینی از چه روزای خوبی محروممون کردی یغما.
صدای زنگِ در باعث شد از جواب دادن منصرف شوم.خودم را کمی فاصله دادم از آغوشش فاصله دادم
_میبینی کیه داره میزنه بی زحمت.
پیشانی من و دلوین را بوسید و بلند شد. صدای حرف زدن دایی فرهاد و که آمد نگاهم را به سمت جا کلیدی انداختم. دسته کلید دایی فرهاد را که ندیدم مطمئن شدم به عمد در را با کلید باز نکرده است. به استقبالش تا جلو خانه رفتم. جعبه ی شیرینی که دستش بود را به طرفم گرفت. دلوین را به آغوش کشید و گونه اش را چند بار پشت سر هم بوسید
_شیرینی آشتی کنونی پدر و مادر تو رو من باید بدم. میبینی دلوین؟
دلوین که سر تکان داد هر سه نفرمان خندیدیم.
_بفرمایید داخل تا من سفره رو بندازم.
چند روز به آمدن مهمان ها فرصت باقی مانده بود و تمام کارها انجام شده بود. یکتا به محض حرکتشان تماس گرفت. نگران از تماس یکتا گوشی را روی میز گذاشتم و دست هایم را به هم قلاب کردم. دایی فرهاد حق به جانب پرسید
_الان نگرانیت بخاطر چیه؟
به دلوین اشاره کردم
_دلوین. انگار یادت رفته دایی
امیر علی بی توجه به حضور دایی فرهاد نزدیکم آمد و دست دور شانه ام انداخت
_نگران برا چی. تو دلوین رو از من مخفی کردی چون از من دلخور بودی. الان چی؟ من اینجام. کسی حرفی بزنه هم جوابش با منه
دایی فرهاد حرف امیر علی را تایید کرد
_راست میگه دیگه یغما. الان اصل مطلب ماجرا رو فهمیده. اگه امیر علی یه طرف ماجرا نبود نگرانی داشت. الان که بابای بچه اینجاست دیگه جا نگرانی نداره که بابا جان