Репост из: من دشمنت نیستم
208
از امیر علی فاصله گرفتم. آهسته دلوین را به سمت امیر علی هدایت کردم
_برو پیشش.
خودم هم روی مبل نشستم. دایی فرهاد سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهم کرد. نمیدانم توی نگاهم چه خواند که گفت
_حقتونه با هم حرف بزنید. حقشه بدونه بچه داره. دیر یا زود هم میفهمید. میتونستم دست به سرش کنم اما دلم نیومد بهتون ظلم کنم یغما. با هم حرف بزنید. دلخوریا رو بندازید دور، خاطرات بد رو. نمیگم فراموش کنین اما قاب نکنید بذارید به دیوار. دلوین باید بین خونواده بزرگ بشه. با پدرُ مادرش کنار هم. خاله و دایی و عمو میخواد. تنهایی اصلا چیز خوبی نیست یغما. اینو من میدونم که با این همه سن جز تو هیچ کسی رو ندارم.میدونم الان که دیگه پدر بچه ت اومده برا همیشه تنها میشم. اما نمیخوام بخاطر خودخواهی من یه عمر تنها بمونیُ دخترت از نعمت پدر محروم باشه.
به روی امیر علی لبخند زد.
_میدونی اندازه ی بچه ی نداشته ی خودم دوستت دارم. اعتراف تلخیه و میدونم بدت میاد اما تو خاطرات کسی رو برام زنده میکنی که برام عزیز بود. حفظ کن خونواده تو پسر.
از روی مبل بلند شد. دستش را به طرف دلوین گرفت
_بریم دوغ بخریم بیایم با لوبیا پلو مامان میچسبه
دلوین که نگاهم کرد. دایی فرهاد تاکید کرد
_بیا بریم دایی. مامان بابا با هم حرف میزنم حوصله شون سر نره تا ما بیایم.
امیر علی دو طرف صورت دلوین را گرفت. توی چشمهایش به دقت نگاه کرد. جزء جزء صورت دخترکم را گرفت و در نهایت روی چشم هایش را بوسید. پیشانی اش را بوسید و بی میل رهایش کرد.. دلوین و دایی که بیرون رفتند امیر علی دست بر سینه و با لبخند نگاهم کرد. کمی خودش را به سمت جلو متمایل کرد و دلخور پرسید
_میدونی این چند سال رو بهم بدهکاری؟
دست زیر چشمم کشیدم و اشکم را پاک کردم. دوباره پرسید
_با اون همه خونریزی چطور زنده موند
از امیر علی فاصله گرفتم. آهسته دلوین را به سمت امیر علی هدایت کردم
_برو پیشش.
خودم هم روی مبل نشستم. دایی فرهاد سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهم کرد. نمیدانم توی نگاهم چه خواند که گفت
_حقتونه با هم حرف بزنید. حقشه بدونه بچه داره. دیر یا زود هم میفهمید. میتونستم دست به سرش کنم اما دلم نیومد بهتون ظلم کنم یغما. با هم حرف بزنید. دلخوریا رو بندازید دور، خاطرات بد رو. نمیگم فراموش کنین اما قاب نکنید بذارید به دیوار. دلوین باید بین خونواده بزرگ بشه. با پدرُ مادرش کنار هم. خاله و دایی و عمو میخواد. تنهایی اصلا چیز خوبی نیست یغما. اینو من میدونم که با این همه سن جز تو هیچ کسی رو ندارم.میدونم الان که دیگه پدر بچه ت اومده برا همیشه تنها میشم. اما نمیخوام بخاطر خودخواهی من یه عمر تنها بمونیُ دخترت از نعمت پدر محروم باشه.
به روی امیر علی لبخند زد.
_میدونی اندازه ی بچه ی نداشته ی خودم دوستت دارم. اعتراف تلخیه و میدونم بدت میاد اما تو خاطرات کسی رو برام زنده میکنی که برام عزیز بود. حفظ کن خونواده تو پسر.
از روی مبل بلند شد. دستش را به طرف دلوین گرفت
_بریم دوغ بخریم بیایم با لوبیا پلو مامان میچسبه
دلوین که نگاهم کرد. دایی فرهاد تاکید کرد
_بیا بریم دایی. مامان بابا با هم حرف میزنم حوصله شون سر نره تا ما بیایم.
امیر علی دو طرف صورت دلوین را گرفت. توی چشمهایش به دقت نگاه کرد. جزء جزء صورت دخترکم را گرفت و در نهایت روی چشم هایش را بوسید. پیشانی اش را بوسید و بی میل رهایش کرد.. دلوین و دایی که بیرون رفتند امیر علی دست بر سینه و با لبخند نگاهم کرد. کمی خودش را به سمت جلو متمایل کرد و دلخور پرسید
_میدونی این چند سال رو بهم بدهکاری؟
دست زیر چشمم کشیدم و اشکم را پاک کردم. دوباره پرسید
_با اون همه خونریزی چطور زنده موند