Репост из: من دشمنت نیستم
151
نزدیک ظهر بود که یکتا به خانه آمد. صدایش را که شنیدم لبخند روی لبم آمد. همیشه پر شور وارد میشد و کمی هم دست میگذاشت روی نقطه ضعف مامان
با دیدن مامان پرسید
_سلطان سلیمانُ خرم سلطان کی از سفر میان مامان؟
مامان با اخم نگاهش کرد. به طرفم برگشت و حق به جانب پرسید
_میبینیش تو رو خدا. انگار داره در مورد دشمن خونی حرف میزنه
خنده ام گرفت. گونه ی یکتا را بوسیدم.
یکتا دوباره پرسید
_کادوها رو برد سفر خرج کنه باز دست از پا درازتر برگرده بیاد دوباره دعوا کنن با هم اون بگه یوسف پول نداره یوسف بگه آکله ولخرجه
مامان از توی آشپزخانه بلند جواب داد
_رئیسش کادو عروسی فرستاده ش سفر. چشم ندارین ببینین
یکتا نگاهم کرد
_امیر علی فرستاده شون
شانه بالا انداختم
_نمیدونم، چیزی که به من نگفته. سر به سرش نذار. تو که میدونی چقدر رو یوسف حساسه
یکتا شالش را روی مبل پرتاب کرد و آهسته پرسید
_پس چرا نیومدی پیشم.
_حوصله نداشتم یکتا
_یعنی خونه امیرعلی هم نرفتی
ابرو بالا انداختم
_نه. همش در حال گریه ام. بیرونم نمیام میترسم بالا بیارم بقیه بفهمن چه مرگم شده
بی تعارف گفت
_خاک تو سرت. پس وایسا تا عقدت کنه. بی شعور دلسردش نکن از خودت. خب میرفتی مگه چی میشد
_زنگ زد گفت بیام دنبالت گفتم خودم میام.
یکتا به ساعت نگاه کرد
_یه نیم ساعت می مونم بعد با هم میریم
_نمیخواد. بمون عصر میریم. من نباشم میره سر کار. عصر میرم تا فردا بمونم اونجا.
یکتا آرامتر از قبل جواب داد
_بیشترم موندی عیبی نداره، من میخوام با محسن چند روز برم سفر.
نزدیک ظهر بود که یکتا به خانه آمد. صدایش را که شنیدم لبخند روی لبم آمد. همیشه پر شور وارد میشد و کمی هم دست میگذاشت روی نقطه ضعف مامان
با دیدن مامان پرسید
_سلطان سلیمانُ خرم سلطان کی از سفر میان مامان؟
مامان با اخم نگاهش کرد. به طرفم برگشت و حق به جانب پرسید
_میبینیش تو رو خدا. انگار داره در مورد دشمن خونی حرف میزنه
خنده ام گرفت. گونه ی یکتا را بوسیدم.
یکتا دوباره پرسید
_کادوها رو برد سفر خرج کنه باز دست از پا درازتر برگرده بیاد دوباره دعوا کنن با هم اون بگه یوسف پول نداره یوسف بگه آکله ولخرجه
مامان از توی آشپزخانه بلند جواب داد
_رئیسش کادو عروسی فرستاده ش سفر. چشم ندارین ببینین
یکتا نگاهم کرد
_امیر علی فرستاده شون
شانه بالا انداختم
_نمیدونم، چیزی که به من نگفته. سر به سرش نذار. تو که میدونی چقدر رو یوسف حساسه
یکتا شالش را روی مبل پرتاب کرد و آهسته پرسید
_پس چرا نیومدی پیشم.
_حوصله نداشتم یکتا
_یعنی خونه امیرعلی هم نرفتی
ابرو بالا انداختم
_نه. همش در حال گریه ام. بیرونم نمیام میترسم بالا بیارم بقیه بفهمن چه مرگم شده
بی تعارف گفت
_خاک تو سرت. پس وایسا تا عقدت کنه. بی شعور دلسردش نکن از خودت. خب میرفتی مگه چی میشد
_زنگ زد گفت بیام دنبالت گفتم خودم میام.
یکتا به ساعت نگاه کرد
_یه نیم ساعت می مونم بعد با هم میریم
_نمیخواد. بمون عصر میریم. من نباشم میره سر کار. عصر میرم تا فردا بمونم اونجا.
یکتا آرامتر از قبل جواب داد
_بیشترم موندی عیبی نداره، من میخوام با محسن چند روز برم سفر.