Репост из: من دشمنت نیستم
140
بلافاصله راهنما زد و ماشین را کنار خیابان متوقف کرد.
معده ام خالی بود و فقط ادای بالا آوردن را داشتم.
دستش که پشت کمرم نشست ملتمس گفتم
_برو تو ماشین حالا میام
کوتاه نیامد
_بیا بریم بیمارستان
_خوبم، معده م خالیه. چیزیم نیست
فریاد زد
_داری میمیری. میخوای پدر منو در بیاری یا خودت رو
چشم بستم و ملتمسانه گفتم.
_غر نزن باشه ،حالم بدتر میشه
حرفی نزد اما دستش را هم از پشت کمرم بر نداشت. دوباره سوار ماشین شدم و تکیه ام را به پشتی صندلی دادم و چشم بستم. امیر علی که استارت زد پرسیدم
_چقدر دیگه میرسیم خونه
دنده را عوض کرد
_الان میرسیم. نگران نباش
و من با آن حالت تهوع عذاب آور چشم بستم و تلاش کردم فکرم را درگیر چیزهای دیگری کنم.. با توقف ماشین چشم باز کردم.
_رسیدیم
کمربندش را باز کرد و اشاره کرد به رو به رویمان. ایستاده بود مقابل آبمیوه و بستی فروشی
_میخوام معجون بگیرم. چیزی نخوردی تا صبحم چیزی نخوری از بین میری
مخالفت کردم
_نمیخواد، فقط بیا بریم خونه. خوابم میاد
از ماشین پیاده شد
_بشین، میام الان
ده دقیقه ی بعد با دو لیوان معجون آمد. هر دو لیوان را به دستم داد و خودش هم کنارم نشست. یکی از لیوان ها را از دستم گرفت و اشاره کرد به لیوانی که دستم مانده بود
_بخور برات خوبه
تشکر کردم و آرام آرام مشغول خوردن شدم. میترسیدم حالم دوباره بد شود بخاطر همان هم با ترس و دلهره میخوردم.. امیرعلی زودتر از من لیوانش را خالی کرد.
بلافاصله راهنما زد و ماشین را کنار خیابان متوقف کرد.
معده ام خالی بود و فقط ادای بالا آوردن را داشتم.
دستش که پشت کمرم نشست ملتمس گفتم
_برو تو ماشین حالا میام
کوتاه نیامد
_بیا بریم بیمارستان
_خوبم، معده م خالیه. چیزیم نیست
فریاد زد
_داری میمیری. میخوای پدر منو در بیاری یا خودت رو
چشم بستم و ملتمسانه گفتم.
_غر نزن باشه ،حالم بدتر میشه
حرفی نزد اما دستش را هم از پشت کمرم بر نداشت. دوباره سوار ماشین شدم و تکیه ام را به پشتی صندلی دادم و چشم بستم. امیر علی که استارت زد پرسیدم
_چقدر دیگه میرسیم خونه
دنده را عوض کرد
_الان میرسیم. نگران نباش
و من با آن حالت تهوع عذاب آور چشم بستم و تلاش کردم فکرم را درگیر چیزهای دیگری کنم.. با توقف ماشین چشم باز کردم.
_رسیدیم
کمربندش را باز کرد و اشاره کرد به رو به رویمان. ایستاده بود مقابل آبمیوه و بستی فروشی
_میخوام معجون بگیرم. چیزی نخوردی تا صبحم چیزی نخوری از بین میری
مخالفت کردم
_نمیخواد، فقط بیا بریم خونه. خوابم میاد
از ماشین پیاده شد
_بشین، میام الان
ده دقیقه ی بعد با دو لیوان معجون آمد. هر دو لیوان را به دستم داد و خودش هم کنارم نشست. یکی از لیوان ها را از دستم گرفت و اشاره کرد به لیوانی که دستم مانده بود
_بخور برات خوبه
تشکر کردم و آرام آرام مشغول خوردن شدم. میترسیدم حالم دوباره بد شود بخاطر همان هم با ترس و دلهره میخوردم.. امیرعلی زودتر از من لیوانش را خالی کرد.