Репост из: من دشمنت نیستم
104
مطیع و فرمانبر آماده شدم و همراهش از خانه بیرون رفتم. گفته بود من خرید بکنم ما انگار فرزند دبستانیاش را برای خرید آورده بود که خودش همه چیز را از دم انتخاب کرد و من فقط همراهی اش کردم. در نهایت شام را هم به سلیقه ی خودش سفارش داد و انتخاب های آن روزش را تکمیل کرد. صورتحساب را پرداخت کرد و نایلون خریدها را به دست گرفت. قفل ماشین را زد خریدها را روی صندلیهای عقب گذاشت و اشاره کرد سوار شوم. تا به آنجا که شب آرامی را پشت سر گذاشته بودیم امیدوار بودم در ادامه هم آن آرامش ادامه داشته باشد.
به خانه رسیدیم مادامی که داشتم وسایل را جابجا میکردم امیرعلی هم چای دم کرده بود سه چهار بار مداوم و پشت سر هم صدایم زد از اتاق بیرون آمدم
_چیه؟ همه ساختمون فهمیدن یغما نامی اینجا هست
به فنجانهای چای اشاره کرد و با خنده گفت
_چای میریزم برایت نیستی آن سوی یز هی شکر میریزم و تلخ است جای خالیت
خندهام گرفت
_ هرکی ندونه فکر میکنه که تو راست میگی
غمگین نگاهم کرد
_ هرکی بدونه میگه دست خوش که تونستی باهاش کنار بیای
جوابش را ندادم. باید روزهای باقی مانده تا موعد محرمیت مان را سر میکردم، بعد از آن جوری میرفتم که حتی دستش هم به من نمی رسید.
_من فردا میرم
اخم کرد
_حالا تا فردا
_چشم به هم زدنی شده فردا.میری سرِ کار؟
_آره. یوسفم میاد؟ میبینیش؟
_آره میاد.
بلند شدم پیراهنش را که ظهر توی تراس پهن کرده بودم داخل آوردم. به پیراهنش اشاره کردم
_همینو میپوشی فردا
به تکان دادن سر اکتفا کرد. داشتم پیراهنش را اتو میکشیدم که بلند شد چراغ ها را یکی یکی خاموش کرد و به اتاق خواب رفت.
به محض رفتش به اتاق خواب صدایم زد
_یغما
_بله
مطیع و فرمانبر آماده شدم و همراهش از خانه بیرون رفتم. گفته بود من خرید بکنم ما انگار فرزند دبستانیاش را برای خرید آورده بود که خودش همه چیز را از دم انتخاب کرد و من فقط همراهی اش کردم. در نهایت شام را هم به سلیقه ی خودش سفارش داد و انتخاب های آن روزش را تکمیل کرد. صورتحساب را پرداخت کرد و نایلون خریدها را به دست گرفت. قفل ماشین را زد خریدها را روی صندلیهای عقب گذاشت و اشاره کرد سوار شوم. تا به آنجا که شب آرامی را پشت سر گذاشته بودیم امیدوار بودم در ادامه هم آن آرامش ادامه داشته باشد.
به خانه رسیدیم مادامی که داشتم وسایل را جابجا میکردم امیرعلی هم چای دم کرده بود سه چهار بار مداوم و پشت سر هم صدایم زد از اتاق بیرون آمدم
_چیه؟ همه ساختمون فهمیدن یغما نامی اینجا هست
به فنجانهای چای اشاره کرد و با خنده گفت
_چای میریزم برایت نیستی آن سوی یز هی شکر میریزم و تلخ است جای خالیت
خندهام گرفت
_ هرکی ندونه فکر میکنه که تو راست میگی
غمگین نگاهم کرد
_ هرکی بدونه میگه دست خوش که تونستی باهاش کنار بیای
جوابش را ندادم. باید روزهای باقی مانده تا موعد محرمیت مان را سر میکردم، بعد از آن جوری میرفتم که حتی دستش هم به من نمی رسید.
_من فردا میرم
اخم کرد
_حالا تا فردا
_چشم به هم زدنی شده فردا.میری سرِ کار؟
_آره. یوسفم میاد؟ میبینیش؟
_آره میاد.
بلند شدم پیراهنش را که ظهر توی تراس پهن کرده بودم داخل آوردم. به پیراهنش اشاره کردم
_همینو میپوشی فردا
به تکان دادن سر اکتفا کرد. داشتم پیراهنش را اتو میکشیدم که بلند شد چراغ ها را یکی یکی خاموش کرد و به اتاق خواب رفت.
به محض رفتش به اتاق خواب صدایم زد
_یغما
_بله