#پارت_178
#چترهای_وارونه
#لیلاغلطانی
جمع خانوادگی بود ولی نمیدانم چرا موقع شام سفرۀ جداگانهای در طبقۀ پایین برای مردها و سفرهای در بالا برای زنان انداختند، ما از این برنامهها نداشتیم، فقط برای اینکه بچهها شلوغ نکنند جای دیگری برایشان سفره باز میکردیم و جمع زنانه مردانه نداشتیم همه با هم یکجا غذا میخوردیم ولی گویا خانوادۀ حاج یدالله برنامهشان طور دیگری بود، با اینکه غریبهای در جمع نبود.
از خانوادۀ ما به کسی غیر از خودمان نگفته بودند، همان جمع هفت نفرۀ خودمان بودیم، بدون خانوادۀ مهین و مراد ...
در جمع اینها هم غریبهای نبود، یعنی تا آخر باید دو سفره جدا میانداختند؟
هر چند زیاد مهم نبود چون در هر حال من با این خانواده نمیماندم.
تازه فهمیدم هر دو دختر حاج یدالله ازدواج کرده زندگی خوبی دارند البته بقیه میدانستند ولی چون برای من مهم نبود پیگیرش نبودم، داماد بزرگ حاج یدالله رییس بانک بود و داماد کوچکترش کارگاه داشت.
همچنین هر دو عروس حاج یدالله از خانوادۀ سرشناس بودند، دایی محمد هم وکیل بود که امشب با خانوادهاش مهمان حاجی بودند.
فکر کردم این جدا شدن جمع مردانه زنانه برای من زیاد بد نشد چون حوصلۀ افراد بیشتر را نداشتم. خود محمد هم طبقۀ پایین بود و اینطوری کمتر میدیدمش و باعث خوشحالیام بود.
زهرا عروس بزرگتر تهنینه خانم، شوهرش را صدا زد و وسایلی که برای شام لازم بود را یکجا توی سینی گذاشته، از او خواست به طبقۀ پایین ببرد، محمد هم چند بار بالا سر زده و به بهانههای مختلف برای بردن وسایل آمده بود که هر بار خودم را مشغول کرده بودم تا چشم در چشم نشویم.
تهمینه خانم قبل از پهن شدن سفره کنار مادرشوهرش نشست بنظرم عجیب آمد که مثل مادر تمام وقتش را در آشپزخانه نمیگذرانید و بیشتر دستور میداد تا بقیه اجرا کنند. ذهنم مشغول مقایسۀ مادر و تهمینه خانم بود، وسایل سفره را که چیدیم منتظر کشیدن غذا نمانده کنار سفره نشستم در واقع چون در آشپزخانه کاری به من نمیدادند حس غریبی بیشتری میکردم، شاید چون عروس بودم شاید هم مرا قابل شرکت در جمع خودشان نمیدانستند بجز همان یکبار که تهمینه خانم سینی چایی را به دستم داد دیگر مرا بازی نمیدادند.
تهمینه خانم نگاهم کرد:
- جوونترها پایین سفره میشینن رویا جون
نگاهم را به او دوختم، قطعا با این تفکراتش به مشکل برمیخوردیم. از جایم بلند شده و با فاصلۀ چند نفر کنار گوهر، خواهر بزرگتر محمد نشستم که صدای خندهی تهمینه خانم بلند شد:
- نگفتم که جاتو عوض کنی، گفتم بیشتر با خونواده آشنا بشی ...
لبخند زوری زدم:
- فکرم مشغول بود متوجه نشدم کجا نشستم.
چشمهایش همراه خندهای که کرد جمع شد:
- نیس دیپلمتو هنوز نگرفتی خیلی بزرگ نشدی و آشنا نیستی با روابط.
مات شدم دیپلم چه ربطی به روابط اجتماعی داشت:
- مسئلهای نیس.
مادر که برای شستن دستهایش رفته بود هیچکدام حرفهای تهمینه خانم را نشنید. چند دقیقه بعد آیدا هم کنار سفره نشسته با گوهر مشغول حرف زدن شدند.
کلا خانوادۀ عجیبی بودند امور دست عروس ها و انگار تهمینه خانم حاکم بود که مقتدر سر سفره نشسته بود، دخترها هم کمتر خودشان را خسته میکردند.
#چترهای_وارونه
#لیلاغلطانی
جمع خانوادگی بود ولی نمیدانم چرا موقع شام سفرۀ جداگانهای در طبقۀ پایین برای مردها و سفرهای در بالا برای زنان انداختند، ما از این برنامهها نداشتیم، فقط برای اینکه بچهها شلوغ نکنند جای دیگری برایشان سفره باز میکردیم و جمع زنانه مردانه نداشتیم همه با هم یکجا غذا میخوردیم ولی گویا خانوادۀ حاج یدالله برنامهشان طور دیگری بود، با اینکه غریبهای در جمع نبود.
از خانوادۀ ما به کسی غیر از خودمان نگفته بودند، همان جمع هفت نفرۀ خودمان بودیم، بدون خانوادۀ مهین و مراد ...
در جمع اینها هم غریبهای نبود، یعنی تا آخر باید دو سفره جدا میانداختند؟
هر چند زیاد مهم نبود چون در هر حال من با این خانواده نمیماندم.
تازه فهمیدم هر دو دختر حاج یدالله ازدواج کرده زندگی خوبی دارند البته بقیه میدانستند ولی چون برای من مهم نبود پیگیرش نبودم، داماد بزرگ حاج یدالله رییس بانک بود و داماد کوچکترش کارگاه داشت.
همچنین هر دو عروس حاج یدالله از خانوادۀ سرشناس بودند، دایی محمد هم وکیل بود که امشب با خانوادهاش مهمان حاجی بودند.
فکر کردم این جدا شدن جمع مردانه زنانه برای من زیاد بد نشد چون حوصلۀ افراد بیشتر را نداشتم. خود محمد هم طبقۀ پایین بود و اینطوری کمتر میدیدمش و باعث خوشحالیام بود.
زهرا عروس بزرگتر تهنینه خانم، شوهرش را صدا زد و وسایلی که برای شام لازم بود را یکجا توی سینی گذاشته، از او خواست به طبقۀ پایین ببرد، محمد هم چند بار بالا سر زده و به بهانههای مختلف برای بردن وسایل آمده بود که هر بار خودم را مشغول کرده بودم تا چشم در چشم نشویم.
تهمینه خانم قبل از پهن شدن سفره کنار مادرشوهرش نشست بنظرم عجیب آمد که مثل مادر تمام وقتش را در آشپزخانه نمیگذرانید و بیشتر دستور میداد تا بقیه اجرا کنند. ذهنم مشغول مقایسۀ مادر و تهمینه خانم بود، وسایل سفره را که چیدیم منتظر کشیدن غذا نمانده کنار سفره نشستم در واقع چون در آشپزخانه کاری به من نمیدادند حس غریبی بیشتری میکردم، شاید چون عروس بودم شاید هم مرا قابل شرکت در جمع خودشان نمیدانستند بجز همان یکبار که تهمینه خانم سینی چایی را به دستم داد دیگر مرا بازی نمیدادند.
تهمینه خانم نگاهم کرد:
- جوونترها پایین سفره میشینن رویا جون
نگاهم را به او دوختم، قطعا با این تفکراتش به مشکل برمیخوردیم. از جایم بلند شده و با فاصلۀ چند نفر کنار گوهر، خواهر بزرگتر محمد نشستم که صدای خندهی تهمینه خانم بلند شد:
- نگفتم که جاتو عوض کنی، گفتم بیشتر با خونواده آشنا بشی ...
لبخند زوری زدم:
- فکرم مشغول بود متوجه نشدم کجا نشستم.
چشمهایش همراه خندهای که کرد جمع شد:
- نیس دیپلمتو هنوز نگرفتی خیلی بزرگ نشدی و آشنا نیستی با روابط.
مات شدم دیپلم چه ربطی به روابط اجتماعی داشت:
- مسئلهای نیس.
مادر که برای شستن دستهایش رفته بود هیچکدام حرفهای تهمینه خانم را نشنید. چند دقیقه بعد آیدا هم کنار سفره نشسته با گوهر مشغول حرف زدن شدند.
کلا خانوادۀ عجیبی بودند امور دست عروس ها و انگار تهمینه خانم حاکم بود که مقتدر سر سفره نشسته بود، دخترها هم کمتر خودشان را خسته میکردند.