#پارت۴۸
#خونبراینور
این دو برادر زیادی عزیز کردهاش کوچک ترین افراد قبیله بودند اما ظاهرشان، عضلات در هم تنیدهشان و اخم کوچکی که همیشه روی پیشانیشان بود، اجازه نمیداد کسی حتی بخواهد اشارهای محو به کوچکتر بودنشان بکند!
ناخودآگاه لبخند محسوسی به رویشان زد که باعث لبخند زیبای عمیق دوقلوهای دوست داشتنی شد.
و اگر هیچکس نمیدید، آتحان خیلی خوب میفهمید که این دو برابر کوچک هنوز تمام نور وجودشان را از دست ندادند.
کاملاً در سیاهی غرق نشده بودند، این را از چشمانشان میخواند!
نگاهش را از برادران همخونش برداشت و به سمت چپ و افراد درجه یکش سپرد.
سربازهای وفادارش که همانند خانوادهاش برایش عزیز بودند.
اول ریموند، مردی که با هم بزرگ شده بودند و سپس خواهرش سیلوانا دختری که به خاطر کارهای فوقالعادهاش و پیروزی در بسیاری از جنگها به تازگی لقب دختر جنگل را گرفته بود!
لقبی که تا قبل از این مربوط به شیرین خواهر آلفا کوروش بود و بعد از مرگ او به سیلوانا رسیده بود.
و کنار سیلوانا کنت و ادوارد دو تا از قویترین مهمترین و همه فن حریف ترین سربازهای اصلیاش وجود داشت.
یک تیم هشت نفره کامل برای خود داشت که به کمک زبر و زرنگی آن ها و نقشه های فوقالعاده خودش حال بر نیمی از دنیا حکومت میکردند.
مو لای درز هیچ کدام از کارهایشان نمیرفت و هر کس که فقط میتوانست کمی بشناسدشان، با همه وجود میگریخت.
-امیدوارم روز خوبی رو شروع کرده باشید اما قبل صبحانه میخوام که...
-سلام صبح بخیر
با صدای دخترانهای که شنید و حضور نورا همه شوکه شدند.
دخترک بی هیچ تعارفی کنار سیلوانا رفت و گفت:
-میشه یه صندلی بری اونورتر؟
سیلوانا هاج و واج مانده به دختر خیره شد و مابقی افراد هم با چشمان وق زده به نورا نگاه میکردند.
فهمیده بود این دختر گستاخ است اما جداً انتظار تا این حد را از او نداشت!
@Leeilonroman