❤رمان وکلیپ❤


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


خب خب خب
سلام عزیزای دلم
خوش اومدید❤
کانال عشقولیمون❤❤
@Leeilon
ممبرگپ وکانال وسین وشماره مجازی وخدمات تلگرامم فروشی داریم.تبلیغات گسترده برای گپ وکانالتون هم انجام میدیم
برای اطلاع بیشتر آیدی زیر
@Leeiilloon

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#پارت۶۴_
#خون‌برای‌نور



-تو خواب دیدی نورا... خواب یه حیوون که ترسوندتت اما درک می‌کنی که فقط یه خواب بوده! برای همین آروم می‌گیری و سعی می‌کنی دیگه بهش فکر نکنی... اوکی؟!


نگاهم نمی‌توانست از چشمانش جدا شود و حرف هایش بی‌آنکه بخواهم داشت کلمه کلمه در ذهنم حک میشد!


چشمانش داشت ذره ذره انرژی‌ام را می‌گرفت اما یک اتصال نامرئی اجازه نمی‌داد نگاهم را بگیرم!


-حالا دوباره بهم بگو چی دیدی؟


بی‌اختیار دهان باز کردم و گفتم:

-خواب دیدم. خواب یه ح..حیوون وحشی که ترسوندتم اما می‌فهمم فقط یه خواب بوده و نباید بترسم... فقط باید سعی کنم فراموشش کنم.


آرام زمزمه کرد:

-دختر خوب.


و وقتی بالأخره اتصال نگاه جادویی‌اش را برداشت، میان دستانش وا رفتم. تمام تنم شل شده بود.


سرم به قفسه سینه‌اش چسبید و او خیلی نَرم روی تخت خواباندتم و پیشانی‌ام را بوسید.


انگار صدها سال بود که نخوابیده‌ام. پلک هایم به سنگینی صد تن شده بودند!


-برای اتصال خیلی ضعیف بود متیو بگو براش غذای مقوی و شیرین درست کنن.

-چشم رئیس.


قبل آنکه دوباره بخوابم که نه بیهوش شوم، این آخرین چیزی بود که شنیدم اما ذهنم پِی جمله عجیبش مانده بود.


دقیقاً منظورش از اتصال چه بود؟!
@Leeilonroman


#پارت۶۳
#خون‌برای‌نور



-هیس... هیچی نیست فقط خواب دیدی.


تند سر تکان دادم.


نگاهم از آینه جدا نمیشد و تنم روی تخت جمع شده بود.


می‌ترسیدم یکدفعه از هر گوشه و کنار اتاق یک موجود سیاه رنگ و بزرگ بیرون آید و هر سه نفرمان را ببلعد!


-ب..بخدا دیدم. ق..قسم می‌خورم دیدم. من... من نمی‌تونم باید ب..برم. حتی هممون باید از این خو..نه بریم. اگه باز بیاد ک..کارمون س..ساخته‌س... بخدا ساخته‌س!


از شدت ترس زیاد داشتم به گریه می‌افتادم و حرف های متیو مبنی بر اینکه خواب بوده‌ام هم ذره‌ای آرامم نمی‌کرد.


احتمالاً نمی‌دانستند ولی در خانه شاید هم در این اتاق یک هیولای بزرگ زندگی می‌کرد!


دیگر نمی‌توانستم اینجا بمانم.
حاضر بودم بمیرم ولی یک بار دیگر آن معنای واقعی ترس را نبینم!


دستم را از دستش بیرون کشیدم و همین که خواستم از روی تخت بِپّرم، آتحان به سمتم آمد و دست هایش را محکم دور آرنج هایم پیچید.


-هر چی دیدی فقط یه خواب بوده نورا!


هق زدم:

-نه آتحان بخدا خواب نبود!


یکدفعه چانه‌ام را محکم گرفت و قرنیه هایش را قفل قرنیه های لرزانم کرد.
@Leeilonroman


#پارت۶۲
#خون‌برای‌نور



-نورا... نورا بیدارشو.

-چشماتو باز کن نورا!


یک نفر مدام صدایم می‌کرد اما مغزم هشیار شدن نمی‌خواست.


گویی در حال فرار بودم اما دقیق نمی‌دانستم فرار از چه یا که!


-نورا... نـــورا!


صدا زدن ها که بیشتر شد، پلک هایم ناچاراً از هم فاصله گرفتند و نگاهم در نگاه نگران متیو گم شد.


-خوبی؟

-بیدار شدی بالأخره زیبای خفته؟


نگاهم از متیو روی آتحان که کنار تخت ایستاده بود، چرخید.


-خوبم... یعنی فکر کنم. چی شده؟


متیو گفت:

-چند ساعته بیهوشی. غش کرده بودی.


با تاخیر پلک زدم.


-غش کردن؟ من؟ اونم دوباره؟ وا فکر می‌کردم اینا فقط برای فیلما...


یک لحظه نگاهم به آینه پشت سر متیو خورد و همه چیز یادم آمد.


آن موجود... موجود سیاه و عظیم‌الجسه!


یکدفعه جیغ کشیدم و سرجایم نشستم.


-یه... یه چ..چیزی ا..اومده ب..بود تو ا..اتاقم. من... من دی..دمش بخدا د..یدم!


متیو دستم را گرفت و سعی کرد منی که مثل پرنده بال و پر بریده سرجایم وول می‌خوردم را آرام کند.
@Leeilonroman


#پارت۶۱
#خون‌برای‌نور



نفس عمیقی کشیدم و همانطور که محکم صورتم را پاک می‌کردم رو به دختر درون آینه گفتم:


-قوی باش نورا درسته الآن هیچی سرجای خودش نیست اما درست میشه. تو از اینجا نجات پیدا می‌کنی. قوی بمون دختر تو از پس همه چی برمیای. به تک تک اون گنده بکا نشون میدی که همه چی به زور بازو نیست. راحت میشی... بهت قول میدم!


لبخند کم کم روی صورتم نقش می‌بست اما با حس گرما در پشت کمر و گردنم، حواسم پرت شد و نگاهم از آینه به پشت سر برخورد کرد.


یک موجود سیاه و بزرگ!


تپش قلبم سرسام آور شد.

پوزه‌ای کشیده و چشمانی سبز رنگ!

تنم رو به لمس شدن رفت.

موجودی عضلانی با موهای سیاه!

بدنم شروع به لرزیدن کرد.

موجودی که میشد گفت شاید صورتی شبیه به گرگ ها داشت! دقیق نمی‌توانستم تشخیص دهم!


دستم مشت شد. پلکم پرید و حنجره‌ام صدایش را گم کرد!

موجود دهانش را باز کرد و دندان های بسیار تیزش، هشداری در مغزم روشن کرد.


خاموش شو ... خاموش شو... خاموش شو!

@Leeilonroman


#پارت۶٠
#خون‌برای‌نور



نورا:


صدای افرادش را می‌شنیدم که در حال صدا کردنش هستند و کاش به جهنم می‌پوست و هرگز برنمی‌گشت!


حرصی ملحفه‌ی تخت را در مشت گرفتم و با نفس های عمیق تلاش کردم تا خودم را آرام نگه دارم.


می‌خواستم نرمال رفتار کنم، نمیشد.

می‌خواستم از درِ صلح و دوستی وارد شوم تا شاید بتوانم روزنه‌ای هر چند کوچک به دنیای بیرون پیدا کنم اما باز هم نمیشد!


عملناً در این خانه‌ی لعنتی زندانی شده بودم و فریادرسی نبود.


تمام امیدم به این بود که از طریق نگهابان ها متوجه شدم مردک شیطان صفت هنوز زن عمو آماندا را نکشته است.


اینکه او هم احتمالا شرایطی شبیه من را داشت و اینکه اگر پدر و مادرم برمی‌گشتند و متوجه نبود سه نفرمان می‌شدند، قطعاً به اوضاع مشکوک شده و اقدامی می‌کردند.


این ها جملاتی بودند که هر روز خودم را با آن ها آرام و تلاش می‌کردم تا از رخت خواب بلند شوم.


امید واهی، کلمات انگیزشی مثبت و مدیتیشن کردن های طولانی... از همه خسته شده بودم.


دستی به صورتم کشیدم و به سمت آینه قدی اتاق رفتم.


دیگر خبری از برق چشمانم نبود و اشک آرام صورت سرخ شده‌ام را خیس می‌کرد.


مامان و بابا هرگز در کل زندگی‌ام اجازه نداده بودند بخاطر هیچ چیزی تحقیر و یا ناراحت شم اما در این خانه، همه چیز به شکل دیگری بود!


زندگی اینجا به گونه‌ای دیگر می‌چرخید اما اگر فکر می‌کردند می‌توانند مرا در خود له کنند، نشانشان می‌دادم که دنیا دست کیست!
@Leeilonroman


#پارت۵۹
#خون‌برای‌نور



غریزه‌اش او را تا چشمه برد.


در آب به تصویر خود خیره شد.


جانوری متشکل از گرگ و ببر با ظاهری بسیار ترسناک!


موجودی که از گوشت و خون انسان ها تغذیه می‌کرد و حال قلبش دقیقاً برای یک انسان لرزیده بود!


غریزه حیوانی‌اش مجبورش کرد از عصبانیت یک غرشِ ترسناکِ زوزه‌وار بکشد و این‌بار که به آب درون چشمه خیره شد، به یاد بوی فوق‌العاده هات و دلچسب دختری که همه جوره به خود درگیرش کرده بود افتاد و نفهمید یکدفعه چطور چرخ زد و با همه‌ی توان
به سمت خانه تاخت!


علف ها زیر پنجه هایش لِه می‌شدند و جایی در ناخودآگاهش می‌دانست که این کار درست نیست!


دخترک را می‌ترساند...
شاید هم باعث میشد دیوانه شود اما کنترلی روی خود نداشت!


عقل و منطق انسانی خاموش و حیوان وجودش به سطوح آمده بود.


تماماً داشت از روی غریزه عمل می‌کرد.


یک غریزه تند، قوی و پر از مالکیت که می‌خواست آن بوی خوش و آن انرژی زیبا را همه جوره مال خود کند!


دخترک را ببلعد... برای همیشه او را کنار خود نگه دارد!


عطشش حتی از اوقاتی که شکار می‌رفت هم بیشتر شده بود و حال حیوان وجودش برخلاف همیشه آواز قدرت و خون و گوشت تازه سر نمی‌داد‌، این‌بار فریاد دیگری می‌کشید؛
هوس‌آلود و پرطمع!


خیلی زود به عمارت رسید و با چشمانی که همه جا را سیاه می‌دید، مستقیم سمت پنجره‌ی اتاق دخترک رفت.


با همان ظاهر حیوانی از بالکن پرید و پشت سر نورا مقابل آینه ایستاد.
@Leeilonroman


#پارت۵۸
#خون‌برای‌نور



عضلاتش خم و راست شدند و رویش موهای سیاه در تمام تنش!


خون مردمک هایش را گرفت و آرواره‌اش استخوان تراکند و این بار که قدمی جلو رفت، چهارپا روی زمین بود.


پنجه هایش، ناخن های بسیار تیزش، آرواره‌ی قوی‌اش که توانایی بلعیدن یک انسان کامل را در لحظه داشت و چشمانی سبز که حالا دیگر جنگل مقابلش را به رنگ سیاه می‌دید.


سیاه کامل... دقیقاً شبیه دنیای تاریکشان!


و غرشی که به یکباره از حلقش خارج شد، هم صدای پرندگان را ساکت کرد و هم هوهوی باد را!


یک جهش، دو جهش و سپس تاختن جگوار سیاه در دل جنگل.


می‌تاخت و می‌تاخت و مستقیم به سوی چشمه می‌رفت.


سنجاب ها از ترس پنهان شده بودند. کوچک ترین صدایی از پرندگان نمی‌آمد و حیوانات وحشی در پشت شاخ و برگ درختان تماماً بی‌حرکت مانده بودند.


خرس ها و پلنگ ها مانند همیشه در حال پاییدنش بودند اما با وجود خوی وحشی شان حتی لحظه‌ای هم جسارت خودی نشان دادن پیدا نمی‌کردند!


حق هم داشتند... دقیقاً چه کسی یا چه چیزی دلش می‌خواست مقابل آلفای گرگویج ها که تشکیل شده از یک جگوار خوناشام و یک گرگینه بود، قرار بگیرد!


موجودی که اجدادش و نیکانش و حتی پدرش یک جگوار خونخوار بود و مادرش یک گرگینه‌ی اساطیری!


این موجود تاریک، موجودی که وهم انگیزی زیادش باعث شده بود که حتی در قصه ها هم جای نگیرد، برای همه ممنوع بود... برای همه ترسناک بود!


برای انسان ها و موجودات عادی غیرقابل باور و برای دنیای ماورالطبیعه یک موجود تاریک مربوط به اعماق جهنم بود!


یک رانده شده... یک به دور از نور مانده!
@Leeilonroman


#پارت۵۷
#خون‌برای‌نور



هوهوی باد... صدای پرندگان... خش خش برگ ها و حس سبزی و زندگی!

نه این بار حتی طبیعت هم توانایی آرام کردنش را نداشت!


داشت دیوانه میشد!

به دلایلی که درست حسابی نمی‌توانست منشأ اصلی‌شان را پیدا کند، داشت عقلش را از دست می‌داد.


بوی شدید آن دختر، حس شدید محافظتی‌اش نسبت به او و حتی اینکه تا این حد به او آسان گرفته و اجازه داده بود چندین روز با آن ها زندگی کند، همه چیز این داستان از ریشه غلط بود! از ریشه مشکل داشت!


نفس عمیق دیگری کشید و دستش را بالا آورد.


با همین دست به آن صورت نحیف و استخوانی سیلی زده بود!

با همین دست به دخترک درد داده بود!

دستش مشت شد و نگاهش به نقطه‌ای خیره ماند.


بالا رفتن غلطت خون و تپش قلبش را حس کرد و بعد از آن درد وحشتناکی که دیگر برایش عادی شده بود، خودی نشان داد!


رها شدن مایع‌ای را در رگ و پی‌اش حس کرد و بعد از گلو درد شدید، با بیرون آمدن دو دندان نیشش تکان شدیدی خورد و سپس همه چیز در یک چشم برهم زدن اتفاق افتاد.


@Leeilonroman


#پارت۵۶
#خون‌برای‌نور



شوکه به اویی که با صورتی سرخ و چشمانی که شبیه به چشمان یک حیوان درنده به نظر می‌رسید خیره‌ام بود، نگاه کردم.


-هنوز اِنقدر بیکار نشدم که بخوام مراقب یه وجب بچه باشم فهمیدی؟ می‌ترمگی تو اتاقت هر دقه هم بیرونم نمیای سلیطه.


خیسی خون را گوشه‌ی لبانم حس می‌کردم و آنقدر از عکس‌العمل تندش شوکه شده بودم که حتی وقتی از اتاق بیرون زد و در را پشت سرش بست هم چشمان خیسم مدتی به در بسته قفل شد.


دقیقاً قرار بود سرنوشتم به کجا برسد؟!


_♡_


سوم شخص:


آتحان با عجله از خانه بیرون زد و اهمیتی به صدا زدن های دیگران نداد.


مستقیم به سنگ جنگل مخفی و اختصاصی‌شان رفت.

در این لحظه هیچ چیز جز یک دویدن دیوانه‌وار توانایی آرام کردنش را نداشت!


حرصی زمزمه کرد:

-چته مرتیکه؟ هوچی گریا چیه؟ اصلاً چرا اون دختر باید برات اِنقدر مهم باشه؟ چرا نمی‌تونی خودتو جلوش کنترل کنی مردک؟!


به ورودی جنگل که رسید، دستش را به تنه‌ی درختی زد و نفس عمیقی کشید.


قبل از شروع دویدن وحشیانه‌اش، لحظه‌ای چشم بست و بو و صدای طبیعت را با همه‌ی وجود حس کرد.

@Leeilonroman


#پارت۵۵
#خون‌برای‌نور



-ولم کن... چیکار می‌کنی؟ دستم کش اومد.


نه اهمیتی به تقلاهای من در پشت سرش که عملاً حسش نمی‌کرد، داد و نه توجه‌ای به نگاه برادران و افرادش در خانه کرد و بلندتر از همیشه فریاد کشید:


-گرتا... گرتا


زن آشپزی که در این چند روز هزار بار مرا از آشپزخانه‌اش بیرون کرده بود با رنگ و روی پریده مقابلش قرار گرفت.


-ب..بله آتشم؟

-تو نمی‌دونی این فرق داره؟ برای چی درست براش غذا حاضر نمی‌کنی که نخواد اینور و اونور اَلکی ول بچرخه؟!

-م..معذرت می‌خوام آقا چون دستوری نداده بودین گفتم حتما لازم نیست. چشم از این به بعد دقت می‌کنم.


ذهنم پیش جمله‌ی:

تو نمی‌دونی این فرق داره اش گیر کرد اما بیشتر از آن نمی‌توانستم دلیل این همه عصبانی بودنش را درک کنم!

به هر حال دست من سوخته بود نه او مگر نه؟!


-به نفعته همینطور باشه... راه بیفت ببینم دختر.


مثل یک بچه‌ی بی دست و پا مرا دنبال خود می‌کشید و وقتی که در نهایت داخل اتاق هولم داد، دیگر نتوانستم ساکت بمانم.


-تو دیوونه‌ای؟ مثلاً می‌خوای اینجوری ازم مراقبت کنی؟ دستمو از جا دراوردی مرتیکه و...


با سیلی‌ای که یکدفعه در گوشم نشست، سرم به عقب پرتاب شد.

@Leeilonroman


#پارت۵۴
#خون‌برای‌نور


نورا:


انگشتانم را که رها کرد، گوشت و پوست آسیب دیده‌ام که ظاهر زشتی به خود گرفته بود باعث شد بیشتر بغض کنم اما قطعاً فریاد یکدفعه‌ای مرد مقابلم درناک‌تر بود!


-آخه کی بهت گفت دست به آتیش بزنی؟ بچه‌ای مگه تو؟!

-من...


فرصت حرف زدن نداد و نگاهش را به سربازش که به زور و با حرکات میمون‌وار فندک را از او گرفته بودم، داد.


می‌خواستم بگویم او تقصیری ندارد و یک حادثه بوده است اما غرش وحشتناک دزد ظالم این اجازه را نداد.


-چه غلطی می‌کنید شما؟ این توله سگ عقلش نمی‌رسه شما هم عقلتون نمی‌رسه؟!

-معذرت می‌خوام آتشم.

-معذرت می‌خوام رئیس ناخواسته بود واقعاً!


اخم هایم درهم فرو رفت.


-چی داری میگی؟ با کی بودی توله سگ؟ درست صحبت کن!


نگاه آتشینش را که به چشمانم دوخت، ناخودآگاه از ترس و با سرعت قدمی رو به عقب برداشتم که آرنجم را محکم گرفت و همراه خودش به سمت خانه کشاندتم.


عملاً پشت سرش می‌دویدم اما بی‌اهمیت تند قدم برمی‌داشت و کلمات غرش وارش نگاه همه را به سمتمان کشانده بود.


-آتیش درست می‌کنه برای من! تو جنگل داره زندگی می‌کنه آخه! دِ غلط می‌کنی غذایی که می‌ذارن جلوتو نمی‌خوری که اینجوری بزنی خودتو ناقص کنی!

@Leeilonroman


#پارت۵۳
#خون‌برای‌نور



ریموند گفت:

-صدای نوراس، چی شده یعنی؟


حس سقوطی که به یکباره در قلبش تجربه کرد حتی فرصت اینکه بخواهد از پنجره نگاهی کند را از او گرفت و نفهمید چطور چرخید و در کمتر از صدم ثانیه خودش را به دختر رساند.


نورا بالا و پایین می‌پرید. یک آتش سبز رنگ در حال سوزاندن سر انگشت هایش بود و قطرات اشک تند و تند روی صورتش می‌ریختند.


-می‌سوزه خیلی می‌سوزه... خدایا مردم.


نگهبان هایش به تلاش دختر می‌خندیدند و میل به لِه کردن صورتشان را در وجودش پرورش می‌دادند اما فعلاً وقت آرام کردن عروسک لرزان مقابلش بود!


-هیش... آروم باش بیا اینجا.


دستش را دور کمر نورا پیچید و با سرعت دست کوچکش را گرفت و انگشت های سوزانش را داخل دهانش برد.


در کسری از ثانیه آتش خاموش شد!


نورا آرام گرفت اما تمام افرادش که شاهد این صحنه بودند بخاطر حرکت فوق صمیمانه‌ای که فقط مختص جفت ها و افراد یک خانواده بود، خشک شدند.


نفس عمیقی کشید و نگاهش را به چشمان اشکی مقابلش دوخت.


مکیدن انگشت هایش که جای خود داشت می‌توانست برای این چشمان اشکی دنیا را زیر و رو کند!


و این اصلاً و ابداً عادی نبود!


احتمالاً یا جادویش کرده بودند و یا داشت عقلش را از دست می‌داد.
قطعاً یکی از این دو مورد بود چراکه هیچ توضیح دیگری بابت توصیف حالش وجود نداشت!

@Leeilonroman


#پارت۵۲
#خون‌برای‌نور



چهره‌اش زمانی که لباس ها را برایش برده بودند از خاطرش نمی‌رفت.


وقتی برخلاف نارضایتی افرادش اعلام کرد که نورا مدتی مهمانشان خواهد بود و دستور داد تا وسایل مورد نیازش را تهیه کنند، مارسل و سیلوانا برای آنکه دختر را کوچک کنند و نشانش دهند از نظر آن ها کودکی بیش نیست، یک چمدان پر از لباس های عروسکی، عروسک و کتاب داستان برایش آوردند اما وقتی که نورا هیجان زده جیغ کشید و تک تک لباس ها را با ذوق برانداز کرد، در اصل کسی که سورپرایز شد افراد خودش بودند!


این دختر در بین انسان ها یک اعجوبه بود!


آنقدر خاص و غیرقابل تصور و پیش بینی که هر لحظه توان سورپرایز کردن تک تک شان را داشت!


نورا چرخی زد و چیزی از نگهبان ها پرسید، طبق معمول سربازانش جوابش را ندادند و حتی نگاهش هم نکردند اما دخترک از رو نرفت و همچنان به حرف زدن با آن ها ادامه داد!


ریموند آرام گفت:


-دختر خاصیه!


اعترافش سخت بود اما لب زد:


-همینطوره... خبری از پدر و مادرش هست؟

-اتفاقاً قصد داشتم در موردشون بهت بگم خیلی عجیبه ولی هر چقدر دنبالشون می‌گردیم هیچ ردی نیست. حتی نتونستیم خبر مرده یا زنده شون رو بگیریم. یا خورده شدن یا اگه قایم شدن، می‌تونیم مطمئن باشیم که انسان ها پشت این قضیه نیستن. این همه حرفه‌ای بودن از عهده اونا خارجه!


اخم ظریفی بین ابروهایش نشست.


-این یعنی حدسم درست بوده و قضیه مشکوکه. درسته که این بچه همه جوره شبیه انسان هاس اما اون نشون رو تنش و...


با جیغ بسیار بلندی که یکدفعه در فضا پیچید، کلمات از ذهنش پریدند.


این صدا... صدای نورا بود!
@Leeilonroman


#پارت۵۱
#خون‌برای‌نور



دو هفته بعد:

آتحان:


-منابع غذایی‌مون تامینن. حال حیوون ها هم به نسبت خوبه. کلی نوزاد بینشون هست که دارن پا می‌گیرن اونایی هم که مریض بودنو راحت کردیم. اوضاع تا حدودی آرومه اما نگرانی من اومدن جشن سالانه‌س. زمان خیلی زیادی نمونده و به نسبت همیشه تعداد شکارهامون واقعاً کمه!


از جام درون دستش لبی تَر کرد و کنار پنجره رفت اما قبل آنکه بخواد جواب ریموند را دهد، با دیدن نورا که در باغچه‌ی جلوی خانه با چند تکه چوب مشغول بود ابرویش بالا پرید.


-این بچه داره چی کار می‌کنه ریموند؟!


ریموند کنارش ایستاد و با خنده گفت:


-آتیش درست می‌کنه!

-چی؟!

-هووم درست شنیدی. فکر کنم از صبح تا حالا فقط از من ده بار پرسیده فندک دارم یا نه. هر چی به گرتا میگه گوشتی که می‌خوره رو کامل بپزه به حرفش گوش نمیده حتی نمی‌ذاره وارد آشپزخونه شه. اینم می‌خواد خودش ناهارشو بپزه!


ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد و با دقت بیشتری به او خیره شد.


بی‌اهمیت به دو نگهبان کنار در، بی‌اهمیت به زندانی شدنش و دزدیده شدنش، با لباس عروسکی تنش که شامل یک نیم تنه طرح کیتی و شلوار باب اسفنجی بود، با جدیت تمام برای خود در حال آتش درست کردن بود!
@Leeilonroman


#پارت۵٠
#خون‌برای‌نور



-با شمام میگم اینو نمی‌خورم. این اصلاً نپخته چطوری دارید می‌خوردیش آخه؟!


همچنان به ناشنوا بودنشان ادامه می‌دادند.


سر بلند کردم و حرصی به رئیس لعنتی‌شان که گوشت مقابلش را بسیار با پرستیژ تکه تکه می‌کرد و در دهان می‌گذاشت نگاه کردم و بی‌حواس گفتم:


-آتحان بگو یه چیز دیگه برام بیارن من نمی‌تونم اینو بخورم.


و انرژی ای که ناگهان در فضا قالب شد، همه‌ی وجودم را سست کرد.


نگاه هایی که مستقیم و خونآلود خیره‌ام شدند و غرشی که می‌توانستم قسم بخورم آن را از دخترچشم سبز شنیده‌ام!


احتمالاً صدا کردن رئیسشان بدون هیچ پیشوند و پسوندی کار اشتباهی بود!


-م..من نمی‌خواستم یعنی ...


وقتی یکی از مردها که شنیده بودم مارسل صدایش می‌کنند یکدفعه چاقویش را وسط میز کوبید و با خشمی طوفانم نگاهم کرد، کلمات از ذهنم گریختند و خب مثل اینکه این کار زیادی اشتباه بوده است!


-برو تو اتاقت میگم صبحانه تو بیارن.


رئیس جانورها ناجی‌ام شد و آنقدر نگاه ها روی شانه‌ام سنگینی می‌کرد که بدانم حال وقت لجبازی نیست!


سریع از پشت میز بلند شدم و بی‌نگاه کردن به هیچ کدامشان مسیر اتاق را در پیش گرفتم.


دقیقاً چطور باید از دست این عجیب‌الخلقه ها خلاص می‌شدم؟!


_♡_
@Leeilonroman


#پارت۴۹
#خون‌برای‌نور



از آنجا که هیچکس جز اعضای اصلی حق نداشت بر سر این میز بنشیند، سیلوانا سر چرخاند و با حالتی که می‌فهمید حس شکارش بالا رفته نگاهش کرد!


منتظر یک اجازه تا دخترک را بدرد!


حق داشت... یک دختر جنگل هرگز از یک دختر عادی دستور نمی‌گرفت اما دیدن نورا و حالت صورتش که پر از بی‌خیالی بود، باعث سرگرمی‌اش شده و دلش می‌خواست بفهمد تا کجا می‌خواهد پیش رود!


برای همین سکوت کرد و نورا زمانی که دید سیلوانا به حرفش اهمیت نمی‌دهد اووف کلافه‌ای کشید و همانطور که به سمت صندلی انتهایی میز رفت، غرغر کرد:


-حالا انگار بلند شه چی میشه... دختره از دماغ فیل افتاده!


صدای تک خنده‌ی آرسن را شنید.


با تاسف و آرام سر تکان داد.


این دختر حتی برایش مهم نبود که افکار ذهنی‌اش را بلند نگوید!


و وقتی بالأخره رو به رویش پشت میز نشست، به خود زحمت داد تا نگاهی به افرادی که هاج و واج خیره‌اش بودند، بکند.


نترسید... خجالت نکشید... حتی معذب هم نشد. تنها کاری که کرد این بود که با تخسی شانه بالا بیندازد و طلبکارانه بگوید:


-چیه خب؟ منم آدمم گرسنه‌م شده. شماها که اصلاً نمیاید سر بزنید ببینید مردم یا زنده برای همین خودم اومدم.


این بار صدای تک خنده های بیشتری را شنید.

دخترک باعث سرگرمی مردهایش شده بود!


سرگرم کننده بود قبول اما چرا در نظر خودش تا این حد شیرین می‌آمد؟!


_♡_


نورا:


-باورم نمیشه... آخه کی برای صبحانه گوشت می‌خوره؟ من اینو نمی‌خورم!


با ناله‌ی بسیار بلندی این جمله را گفتم اما افراد دور میز هیچ اهمیتی ندادند و با ریلکسی مشغول خوردن شدند.


شوکه نوک تیز چنگال را به گوشت فشردم و خونی که از میان بافتش بیرون زد، باعث شد دلم بخواهد استفراغ کنم!
@Leeilonroman


#پارت۴۸
#خون‌برای‌نور



این دو برادر زیادی عزیز کرده‌اش کوچک ترین افراد قبیله بودند اما ظاهرشان، عضلات در هم تنیده‌شان و اخم کوچکی که همیشه روی پیشانی‌شان بود، اجازه نمی‌داد کسی حتی بخواهد اشاره‌ای محو به کوچکتر بودنشان بکند!


ناخودآگاه لبخند محسوسی به رویشان زد که باعث لبخند زیبای عمیق دوقلوهای دوست داشتنی شد.


و اگر هیچکس نمی‌دید، آتحان خیلی خوب می‌فهمید که این دو برابر کوچک هنوز تمام نور وجودشان را از دست ندادند.

کاملاً در سیاهی غرق نشده بودند، این را از چشمانشان می‌خواند!


نگاهش را از برادران هم‌خونش برداشت و به سمت چپ و افراد درجه یکش سپرد.


سربازهای وفادارش که همانند خانواده‌اش برایش عزیز بودند.

اول ریموند، مردی که با هم بزرگ شده بودند و سپس خواهرش سیلوانا دختری که به خاطر کارهای فوق‌العاده‌اش و پیروزی در بسیاری از جنگ‌ها به تازگی لقب دختر جنگل را گرفته بود!


لقبی که تا قبل از این مربوط به شیرین خواهر آلفا کوروش بود و بعد از مرگ او به سیلوانا رسیده بود.


و کنار سیلوانا کنت و ادوارد دو تا از قوی‌ترین مهم‌ترین و همه فن حریف ترین سربازهای اصلی‌اش وجود داشت.


یک تیم هشت نفره کامل برای خود داشت که به کمک زبر و زرنگی آن ها و نقشه های فوق‌العاده خودش حال بر نیمی از دنیا حکومت می‌کردند.


مو لای درز هیچ کدام از کارهایشان نمی‌رفت و هر کس که فقط می‌توانست کمی بشناسدشان، با همه وجود می‌گریخت.


-امیدوارم روز خوبی رو شروع کرده باشید اما قبل صبحانه می‌خوام که...


-سلام صبح بخیر


با صدای دخترانه‌ای که شنید و حضور نورا همه شوکه شدند.


دخترک بی هیچ تعارفی کنار سیلوانا رفت و گفت:

-میشه یه صندلی بری اونورتر؟


سیلوانا هاج و واج مانده به دختر خیره شد و مابقی افراد هم با چشمان وق زده به نورا نگاه می‌کردند.


فهمیده بود این دختر گستاخ است اما جداً انتظار تا این حد را از او نداشت!
@Leeilonroman


#پارت۴۷
#خون‌برای‌نور



او را همانند برادرهایش دوست داشت و برایش عزیز بود اما تا وقتی که خودش هم نمی‌دانست دقیقاً هدفش چیست، قطعاً توضیحی هم برای او نداشت!


-مشکلی نیست ریموند همه چی اوکیه اما باید بدونم واقعاً یه جاسوسه یا نه. موجود پستیه یا نه. برای همین نه می‌کشمش و نه می‌تونم بذارم بره. باید اصل قضیه‌رو بفهمم و طبق قوانینمون عمل کنم. این چیزیه که ازم به عنوان یه رهبر انتظار میره!


لحنش به شدت باور پذیر و منطقی به نظر می‌رسید و شاید تمام دنیا می‌توانستند باورش کنند اما حرف هایش را نه خودش باور کرد و نه ریموند که او را مثل کف دستش می‌شناخت!


سکوت شد و همانطور که جامش را به لب هایش می‌چساند و آن مایع سحرانگیز و فوق‌العاده را با لذت مزه مزه می‌کرد، به این فکر کرد که نمی‌توانست بگذارد آن دختر برود!

نه برای آنکه شاید یک جاسوس بود، بلکه برای اینا بود که نمی‌توانست!


هیچ توضیح دیگری وجود نداشت... تنها نمی‌توانست همین و بس!


_♡_


پشت میز ناهارخوری نشست و با اشاره‌ی آرام سرش هر کس جای خود قرار گرفت.


نگاهش را بین افراد و برادرانش چرخاند.


سمت راست آرسن، برادر بزرگترش با تن تنومندی که حتی برای بعضی از افراد خودشان وهم انگیز بود با همان چاقوی همیشگی‌ کنار لبش که از آن به عنوان خلال دندان استفاده می‌کرد، قرار داشت و بعد از آن آرویج برادر خوش چهره‌اش و سومین فرزند خانواده که دو سال از خودش کوچک‌تر بود با چشمان زیبایش نگاهش می‌کرد.


این پسر آنقدر زیبا و جذاب به نظر می‌رسید که هرگز هیچ کدام از انسان ها حتی به ذهنشان خطور هم نمی‌کرد که در پس این چهره‌ی زیبا چطور موجود درنده‌ای خوابیده است.


و بعد از آرویج، مارسل و متیو کوچک ترین و کم سن ترین عضوهای خانواده قرار داشتند.
@Leeilonroman


#پارت۴۶
#خون‌برای‌نور



گفت و همین که در را پشت سرش بست، نورا سرجایش وا رفت و روی زمین نشست.


در تمام این چند روز همه‌ی تلاشش را کرده بود تا خودش را نبازد اما دیگر نمی‌توانست.


جدی جدی تبدیل به یک اسیر واقعی شده بود!
یک اسیر که نه دست و پاهایش بسته بود و نه در یک جای تنگ و تاریک زندانی شده بود اما اگر می‌خواست فرار کند، باید خورده شدنش توسط حیوان های وحشی را به جان می‌خرید!


_♡_


آتحان:


همین که در را پشت سرش بست با ریموند رو به رو شد.


-ریموند

-آتحان


به شانه‌اش کوبید و او را با خود همراه کرد.


-چه خبر پسر همه چی رو به راهه؟


-رو به راهه نگران نباش فقط اومدم یه سر بهت بزنم.


خوبه‌ای گفت و به سمت بطری مخصوصش رفت.


جام هایشان را پر کرد و کنار ریموند نشست.


ریموند گفت:


-خب؟


-خب؟!


-می‌خوای نگهش داری؟


-البته باید ماهیتش مشخص بشه. می‌دونی که من هیچوقت کارمو به شانس نمی‌سپارم!


-آتحان!


ریموند منظوردار صدایش کرد.


تنها وقت هایی که خودشان دوتا بودند دوباره تبدیل به آن دوست های صمیمی و فوق‌العاده می‌شدند و در کنار دیگران ریموند مانند یک سرباز تماماً وظیفه شناس بود.
@Leeilonroman


#پارت۴۵
#خون‌برای‌نور



آتحان با نگاهی از بالا به پایین بی‌اهمیت به دست و پا زدن های دختر دستش را دور مچ نازک او پیچید.

به راحتی آب خوردن او را از سینه‌ش جدا کرد و خونسرد گفت:


-می‌دونی من یه قانونی برای خودم دارم. اونم اینه که دست رو دختربچه ها بلند نمی‌کنم اما وقتایی که خیلی عصبانی میشم دیگه حتی اسمم یادم نمیاد چه برسه به قوانینمو! برای همین بهت پیشنهاد می‌کنم مقابل من یه کم بیشتر مراقب رفتارت باشی دخترم.


نورا نفس نفس زنان قدمی رو به عقب برداشت.

چطور میشد یک مرد تنها با کلماتش کاری کند که مرگ را در نیم قدمی خود حس کنی؟!

دیگر نمی‌دانست باید چه کار کند اما از یک موضوع کاملاً مطمئن بود، به هیچ قیمتی اجازه نمی‌داد این مرد و افراد لعنتی‌اش پدر و مادرش را هم اسیر این جهنم کنند... اصلاً و ابداً این اجازه را نمی‌داد!


-من ازت نمی‌ترسم!


-هووم... خوشحالم اینو می‌شنوم به هر حال یه مدت مهمونمونی دوست دارم راحت باشی.


دست نورا از عصبانیت مشت شد و آتحان بی‌اهمیت به غلغل زدن های دختر مقابلش ادامه داد:


-می‌تونی همینجا بمونی ولی به شرطی اینکه بی‌دردسر باشی. با کوچک ترین غلط اضافه‌ای که ازت ببینم برمی‌گردی به سلول ها!


-...


برگشت تا از اتاق بیرون برود و همانطور که در را باز می‌کرد با میمیک صورتی کاملاً خونسرد گفت:


-راستی در اتاق و پنجره رو قفل نمی‌کنم اگه خواستی می‌تونی فرار کنی اما دیگه خودت می‌دونی چی در انتظارته... شب بخیر کوچولو!
@Leeilonroman

Показано 20 последних публикаций.