برای #آروین
مانا نیستانی
حوالی ۱۳۷۸ دفتر روزنامهی زن مینشستم؛ طرح و کارتون میکشیدم، یکی از اعضای گروه طراحان روزنامه بودم.
داود احمدی مونس را اولین بار آنجا دیدم، فقط شانزده سال داشت با تیپ و لباس دبیرستانی آن ایام، پوشهی کار به دست همراه با بولتن دانش آموزی که در دبیرستان منتشر میکرد درباره کاریکاتور با عنوان «آروین کاریکاتور» یا چنین چیزی.
اسم هنریاش را از همان گرفت و شد آروین.
نیکآهنگ کوثر دبیر سرویس طرح و کارتون بود و از اشتیاق، جروبزه و استعداد آروین خوشش آمد و هر از گاهی کارهایش را منتشر کرد، تا رسید به کارتون انتقادی از قانون دیه زنان.
سر همان کار روزنامهی زن را بستند، آن زمان فقط هفده سال داشت.
آنجا صرفا آشنا بودیم نه دوست، دوستی ما بعدتر شروع شد، دقیق یادم نیست از کجا؟
شاید از روزنامهی «آفتاب امروز» که من دبیر طرح بودم و او مرتب میآمد، کار میداد، مینشست صحبت میکردیم، شاید از کافه شوکا، شاید از «نشر روزنه» یا جایی دیگر.
ده سالی بزرگتر بودم اما او خیلی زبلتر و کاریتر بود. کتاب اول یا دومم را در نشر روزنه میبستم، او مجموعهای فراهم آورده بود از مقاله و طرح، مصاحبه درباره کارتون و کاریکاتور ایران، میآمد صفحه بندیاش میکرد.
عنوانش «کتاب فصل کاریکاتور». شماره اول که متاسفانه هیچ وقت به دوم نرسید، فقط هجده سالش بود. عادتش بود با آدمهای دوروبر، ناشر و گرافیست و هرکس دیگر شوخی کند و هرچه به ذهنش میآید بی پروا بر زبان آورد، من هم اهل مطایبه درباره دیگران بودم، البته نامنصفانه پشت سرشان، پس خیلی سریع یار هم شدیم در فعل ناپسند اما بسی شیرین غیبت کردن. خودش بسیار حساس و زودرنج بود، کمی زبانش موقع حرف زدن میزد و انگار از دوران مدرسه بابت شیرین حرف زدن، تحقیر و تمسخر شده بود، خیلی سریع یاد گرفت برای پوشاندن حس رنج از تحقیرشدگی، خود را بزند به مشنگی، خل و چل بازی کند، متلک بگوید و همزمان بنوشد تا دردها را فراموش کند.
خاطرات و لحظههای زیادی با او دارم، از کافه شوکا و آپارتمانی که مدتی کوتاه نزدیک پاساژ گاندی گرفته بود و بعد از شوکا نشینی میرفتیم آنجا، می نوشیدیم و موزیک «کرنبریز» گوش میدادیم، از کارهایی که با هم کردیم و جاهایی که با هم رفتیم.
ماجراهای آقای کا «کابوس» را که خواستم به صورت کتاب درآورم، نمی دانستم روی جلدش را چه کنم، یکی دو گرافیست خوب دیدم اما ایدههایشان برای کتاب کمیک دیوانهوارم زیادی آوانگارد بودند، دلم رویجلد مفرحتری میخواست، آروین برایم زد. جلد کتاب دوم و سوم «آقای کا» نسخه «نشر نقش و نگار» را هم او کار کرد، فقط بیست سال داشت. وقتی شوخیهای آقای کا را میخواند از ته دل میخندید.
خودش بسیار شوخ و طناز بود و هر قدر سنش بالاتر رفت طنزش پختهتر شد. اواخر گاهی فکر میکردم کارتونهایش گویای تمامیت قریحه طنزش نیستند، وقتی مینوشت و شوخیهای کلامی میساخت، از پرویز شاپور به مراتب بهتر بود. کار چهارصفحه کمیک داستانی هفتگی برای نشریه دوست کودکان را که شروع کردم باید رنگی تحویل میدادم و تا آنموقع تجربه کار رنگی نداشتم، آروین میآمد خانهام و مینشست پشت کامپیوتر و با فتوشاپ روی تصاویر سیاه و سفیدی که کشیده بودم رنگ میگذاشت. فقط بیست و یک سالش بود.
تا مدتها آمد و کارهایم را رنگ کرد تا این که از روی دستش نگاه کردم و یاد گرفتم و خودم انجامش دادم. کارهایش تحت تاثیر فولون کارتونیست فرانسوی و سایر هنرمندان نخبه گرا و طنازان طنز سیاه بود اما خودش، معصومیت و کودکانگی داشت که اجازه نمیداد ایده هایش چندان سیاه و تلخ بشوند. رفیقم کودک بود و کودک ماند. لجبازی و غدبازیهایش هم کودکانه بود. زندان که افتادم و موقتا آزاد شدم، تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم. یکی از چند دوستی بود که خانه دعوتش کردم، آخرین بار با هم نوشیدیم و مدتی بعد از ایران خارج شدم و دیگر هرگز از نزدیک ندیدمش. من سی و سه سالم بود، او فقط بیست و سه سال داشت.
تمام سالهای تبعید، دورادور زندگیش را رصد میکردم، گاهی چت میکردیم در کارش و هنرش بنظرم آنچه که می توانست بشود نشد، بخشیاش بابت زندگی زیر لوای این حکومت است که «نشدن» را انگار مثل حجاب اجباری بر تن همه ما کرده، همه طرحوارهای از آنچیزی هستیم که میتوانستیم باشیم. بخش دیگر، بخاطر روحیه خودش بود و زخمهایی که رفته رفته او را خورد و در خود فرو برد. آنچه در بیرونش میدیدیم دیوانگی و شوخی گرفتن زندگی بود. زندگی خودش را زیادی شوخی گرفت اما متاسفانه زندگی چندان جنبه شوخی ندارد و بی رحم است. سه چهار هفته پیش در چتها شکایت از دلدرد و ورم شکم کرد گفتم ساده نگیرد و حتما برود دکتر. رفت و آزمایش داد و فهمید نارسایی کبد گرفته. همیشه منتظر بودم بدنش به شکایت بیفتد اما این که انقدر سریع از دست برود، باورش نمی کردم. فقط چهل و یک سال داشت.
مانا نیستانی
حوالی ۱۳۷۸ دفتر روزنامهی زن مینشستم؛ طرح و کارتون میکشیدم، یکی از اعضای گروه طراحان روزنامه بودم.
داود احمدی مونس را اولین بار آنجا دیدم، فقط شانزده سال داشت با تیپ و لباس دبیرستانی آن ایام، پوشهی کار به دست همراه با بولتن دانش آموزی که در دبیرستان منتشر میکرد درباره کاریکاتور با عنوان «آروین کاریکاتور» یا چنین چیزی.
اسم هنریاش را از همان گرفت و شد آروین.
نیکآهنگ کوثر دبیر سرویس طرح و کارتون بود و از اشتیاق، جروبزه و استعداد آروین خوشش آمد و هر از گاهی کارهایش را منتشر کرد، تا رسید به کارتون انتقادی از قانون دیه زنان.
سر همان کار روزنامهی زن را بستند، آن زمان فقط هفده سال داشت.
آنجا صرفا آشنا بودیم نه دوست، دوستی ما بعدتر شروع شد، دقیق یادم نیست از کجا؟
شاید از روزنامهی «آفتاب امروز» که من دبیر طرح بودم و او مرتب میآمد، کار میداد، مینشست صحبت میکردیم، شاید از کافه شوکا، شاید از «نشر روزنه» یا جایی دیگر.
ده سالی بزرگتر بودم اما او خیلی زبلتر و کاریتر بود. کتاب اول یا دومم را در نشر روزنه میبستم، او مجموعهای فراهم آورده بود از مقاله و طرح، مصاحبه درباره کارتون و کاریکاتور ایران، میآمد صفحه بندیاش میکرد.
عنوانش «کتاب فصل کاریکاتور». شماره اول که متاسفانه هیچ وقت به دوم نرسید، فقط هجده سالش بود. عادتش بود با آدمهای دوروبر، ناشر و گرافیست و هرکس دیگر شوخی کند و هرچه به ذهنش میآید بی پروا بر زبان آورد، من هم اهل مطایبه درباره دیگران بودم، البته نامنصفانه پشت سرشان، پس خیلی سریع یار هم شدیم در فعل ناپسند اما بسی شیرین غیبت کردن. خودش بسیار حساس و زودرنج بود، کمی زبانش موقع حرف زدن میزد و انگار از دوران مدرسه بابت شیرین حرف زدن، تحقیر و تمسخر شده بود، خیلی سریع یاد گرفت برای پوشاندن حس رنج از تحقیرشدگی، خود را بزند به مشنگی، خل و چل بازی کند، متلک بگوید و همزمان بنوشد تا دردها را فراموش کند.
خاطرات و لحظههای زیادی با او دارم، از کافه شوکا و آپارتمانی که مدتی کوتاه نزدیک پاساژ گاندی گرفته بود و بعد از شوکا نشینی میرفتیم آنجا، می نوشیدیم و موزیک «کرنبریز» گوش میدادیم، از کارهایی که با هم کردیم و جاهایی که با هم رفتیم.
ماجراهای آقای کا «کابوس» را که خواستم به صورت کتاب درآورم، نمی دانستم روی جلدش را چه کنم، یکی دو گرافیست خوب دیدم اما ایدههایشان برای کتاب کمیک دیوانهوارم زیادی آوانگارد بودند، دلم رویجلد مفرحتری میخواست، آروین برایم زد. جلد کتاب دوم و سوم «آقای کا» نسخه «نشر نقش و نگار» را هم او کار کرد، فقط بیست سال داشت. وقتی شوخیهای آقای کا را میخواند از ته دل میخندید.
خودش بسیار شوخ و طناز بود و هر قدر سنش بالاتر رفت طنزش پختهتر شد. اواخر گاهی فکر میکردم کارتونهایش گویای تمامیت قریحه طنزش نیستند، وقتی مینوشت و شوخیهای کلامی میساخت، از پرویز شاپور به مراتب بهتر بود. کار چهارصفحه کمیک داستانی هفتگی برای نشریه دوست کودکان را که شروع کردم باید رنگی تحویل میدادم و تا آنموقع تجربه کار رنگی نداشتم، آروین میآمد خانهام و مینشست پشت کامپیوتر و با فتوشاپ روی تصاویر سیاه و سفیدی که کشیده بودم رنگ میگذاشت. فقط بیست و یک سالش بود.
تا مدتها آمد و کارهایم را رنگ کرد تا این که از روی دستش نگاه کردم و یاد گرفتم و خودم انجامش دادم. کارهایش تحت تاثیر فولون کارتونیست فرانسوی و سایر هنرمندان نخبه گرا و طنازان طنز سیاه بود اما خودش، معصومیت و کودکانگی داشت که اجازه نمیداد ایده هایش چندان سیاه و تلخ بشوند. رفیقم کودک بود و کودک ماند. لجبازی و غدبازیهایش هم کودکانه بود. زندان که افتادم و موقتا آزاد شدم، تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم. یکی از چند دوستی بود که خانه دعوتش کردم، آخرین بار با هم نوشیدیم و مدتی بعد از ایران خارج شدم و دیگر هرگز از نزدیک ندیدمش. من سی و سه سالم بود، او فقط بیست و سه سال داشت.
تمام سالهای تبعید، دورادور زندگیش را رصد میکردم، گاهی چت میکردیم در کارش و هنرش بنظرم آنچه که می توانست بشود نشد، بخشیاش بابت زندگی زیر لوای این حکومت است که «نشدن» را انگار مثل حجاب اجباری بر تن همه ما کرده، همه طرحوارهای از آنچیزی هستیم که میتوانستیم باشیم. بخش دیگر، بخاطر روحیه خودش بود و زخمهایی که رفته رفته او را خورد و در خود فرو برد. آنچه در بیرونش میدیدیم دیوانگی و شوخی گرفتن زندگی بود. زندگی خودش را زیادی شوخی گرفت اما متاسفانه زندگی چندان جنبه شوخی ندارد و بی رحم است. سه چهار هفته پیش در چتها شکایت از دلدرد و ورم شکم کرد گفتم ساده نگیرد و حتما برود دکتر. رفت و آزمایش داد و فهمید نارسایی کبد گرفته. همیشه منتظر بودم بدنش به شکایت بیفتد اما این که انقدر سریع از دست برود، باورش نمی کردم. فقط چهل و یک سال داشت.