ام گفت: حاجی نمک پرورده ایم نیازی به این کارا نیست. حاجی گفت: حقتونه یه اشتباهی کردم باید تاوان بدم.
خداییش تو اون مدت هم نذاشت آب تو دلمون تکون بخوره، حتی برای بابا پرستار هم گرفت که به کارای بابا رسیدگی می کرد و ورزش هایی که دکتر گفته بود رو با بابا انجام می داد.
روزها به سرعت گذشت و کنکور دادم، تو رشته مکانیک دانشگاه امیرکبیر قبول شدم. دو هفته ای بود که دانشگاه می رفتم. تا یه روز یه قیافه خیلی آشنایی دیدم هرچی فکر کردم یادم نمی اومد کجا دیدمش. رفتم جلو تا چشمش به من افتاد، نگاهم کرد و گفت: تو کورش نیستی؟ گفتم: چرا خودمم ولی هر چی فکر می کنم نمی دونم کجا دیدمت. گفت: خُلِه فرنگیسم دیگه بچه محل قدیمیتون. تازه یادم افتاد. فرنگیس دختر خجالتی و خوشگل محلمون. از معدود دخترایی بود که از دستمالی جلال و رسول دور مونده بود. بعد از رفتن جلال، اونا هم از محلمون رفته بودن. و چند سال بود ندیده بودمش. واقعا زیبا بود و تو این سال ها زیباتر شده بود. رفتیم کافه و کلی مرور خاطرات کردیم و ازم پرسید از رفیقت چه خبر؟ گفتم: اگه جلال رو می گی خوبه، درس رو ول کرد و الان یه بازاری تمام عیار شده ولی از رسول دو سالی هست خبر ندارم. گفت رسول رو این اواخر زیاد دیدم تو یه رستوران کار می کنه. یکم دیگه صحبت کردیم و فهمیدم سال بالایی منه و الکترونیک می خونه.
بعد از تموم شدن کلاس هام مستقیم رفتم خونه معمار پیش جلال. جلال بعد از قضیه سارا یه مدتی باهام قطع رابطه کرد ولی بعدها خودش اومد دنبالم و رابطمون شروع شد. البته به گرمی قبل نبود. جلال کلا عوض شده بود یعنی خیلی بدتر از قبل. دیگه سراغ زن و دخترهای مجرد نمی رفت فقط زنای شوهردار رو می کرد. انگار میخواست انتقام سارا رو از همه زنای دنیا بگیره. به اکرم گفتم: خاله، جلال هست؟ گفت: تازه اومده بیا تو. مستقیم رفتم تو اتاق زیر شیروونی جلال داشت لباس عوض می کرد. من رو که دید گفت: چته بابا مثل آدم بیا تو. گفتم: یه چی بگم فکت می خوره زمین. گفت: بنال ببینم. گفتم: فرنگیس رو دیدم همون بچه محل قدیممون نمیدونی چه دافی شده. با تعجب گفت: دروغ میگی، کجا دیدیش. گفتم دانشگاه، باور نمی کنی فردا صبح بیا دنبالم تا باهم بریم.
صبح زود جلال با پیکان جوانان گوجه ای که تازه خریده بود اومد دنبالم و با هم رفتیم دانشگاه. کلی دنبال فرنگیس گشتیم تا دیدیمش و این شد اول رابطه جلال و فرنگیس. بعد از آشنایی با فرنگیس جلال یکم سر براه شده بود. البته رازش رو که همون رابطه با عمش بود رو به من گفت و می دونستم رابطش رو محدود کرده به عمش و زن یکی که قبلا تو کمیته بود و یه زن متاهل دیگه. بعد از دو سال از آشناییشون اتفاقات بدی افتاد هم رابطه شوهر عمش با مادر سیاوش لو رفت هم رابطه جلال با عمش. افتضاحی شده بود. عمش و شوهرش از هم جدا شدن، حتی زندگی سارا هم لطمه دید و اگه پای دخترش وسط نبود شاید اون و سیاوش هم جدا می شدن. معمار از شدت ناراحتی سکته کرد و نصف صورتش کج شد. خاله اکرم هم یه مدتی تو بیمارستان روانی بستری شد. مدتی که گذشت و آب ها از آسیاب افتاد پدر مادر جلال به این فکر افتادن که براش زن بگیرن و خب کی بهتر از فرنگیس ؟
فارغ التحصیل که شدم رفتم سربازی و بعدش استخدام یکی از کارخانه های خودرو سازی شدم. چند سال بعد به سمت مهندس ناظر کیفی ارتقا پیدا کردم و کل فامیل و دوست آشنا دنبال زن بودن برام. تو یه روز سرد پاییزی خبر آوردن جلال سکته مغزی کرده. هر چی هم دنبال فرنگیس می گردن پیداش نمی کنن.
منم خیلی دنبالش گشتم ولی انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین، حتی خانوادش هم خبر نداشتن ازش. تا یک هفته بعد بطور اتفاقی یادم افتاد فرنگیس بهم گفته بود رسول تو یه رستوران کار می کنه. با بدبختی رستوران رو پیدا کردم. رسول نبود یکی از همکاراش که می گفتن دوست صمیمی رسوله گفت چند روزیه رسول نیومده سر کار فقط پیغام گذاشته من با دوست دخترم دارم میرم ترکیه. البته گفته بود که با زنی به اسم فرنگیس دوست شده. بعدها توسط همین دوست رسول فهمیدم اون و فرنگیس چند سالی بود ریخته بودن رو هم و یه روز که تو خونه جلال در حال سکس بودن جلال سر می رسه و با رسول گلاویز میشن. رسول فرار میکنه و چند روزی می ره شهرستان بعد با فرنگیس که پولای جلال رو دزدیده بود به ترکیه فرار می کنه، جلال هم که دستش به جایی بند نبود سکته می کنه و می افته گوشه بیمارستان و بعد از یکی دو روز میره تو کما.
الان سه هفته ای هست که هر روز میرم بیمارستان و به جلال سر میزنم. سر راهم هم برای بابام سیگار یا دارو می گیرم. هر روز ِ هر روز. همیشه هم تو راه بیمارستان به یاد این شعر می افتم که بابام همیشه زیر لب می خوند : از مکافات عمل غافل نشو گندم از گندم بروید جو زِ جو …
پایان .
نوشته: مبهم (DrAner)
@dastan_shabzadegan
خداییش تو اون مدت هم نذاشت آب تو دلمون تکون بخوره، حتی برای بابا پرستار هم گرفت که به کارای بابا رسیدگی می کرد و ورزش هایی که دکتر گفته بود رو با بابا انجام می داد.
روزها به سرعت گذشت و کنکور دادم، تو رشته مکانیک دانشگاه امیرکبیر قبول شدم. دو هفته ای بود که دانشگاه می رفتم. تا یه روز یه قیافه خیلی آشنایی دیدم هرچی فکر کردم یادم نمی اومد کجا دیدمش. رفتم جلو تا چشمش به من افتاد، نگاهم کرد و گفت: تو کورش نیستی؟ گفتم: چرا خودمم ولی هر چی فکر می کنم نمی دونم کجا دیدمت. گفت: خُلِه فرنگیسم دیگه بچه محل قدیمیتون. تازه یادم افتاد. فرنگیس دختر خجالتی و خوشگل محلمون. از معدود دخترایی بود که از دستمالی جلال و رسول دور مونده بود. بعد از رفتن جلال، اونا هم از محلمون رفته بودن. و چند سال بود ندیده بودمش. واقعا زیبا بود و تو این سال ها زیباتر شده بود. رفتیم کافه و کلی مرور خاطرات کردیم و ازم پرسید از رفیقت چه خبر؟ گفتم: اگه جلال رو می گی خوبه، درس رو ول کرد و الان یه بازاری تمام عیار شده ولی از رسول دو سالی هست خبر ندارم. گفت رسول رو این اواخر زیاد دیدم تو یه رستوران کار می کنه. یکم دیگه صحبت کردیم و فهمیدم سال بالایی منه و الکترونیک می خونه.
بعد از تموم شدن کلاس هام مستقیم رفتم خونه معمار پیش جلال. جلال بعد از قضیه سارا یه مدتی باهام قطع رابطه کرد ولی بعدها خودش اومد دنبالم و رابطمون شروع شد. البته به گرمی قبل نبود. جلال کلا عوض شده بود یعنی خیلی بدتر از قبل. دیگه سراغ زن و دخترهای مجرد نمی رفت فقط زنای شوهردار رو می کرد. انگار میخواست انتقام سارا رو از همه زنای دنیا بگیره. به اکرم گفتم: خاله، جلال هست؟ گفت: تازه اومده بیا تو. مستقیم رفتم تو اتاق زیر شیروونی جلال داشت لباس عوض می کرد. من رو که دید گفت: چته بابا مثل آدم بیا تو. گفتم: یه چی بگم فکت می خوره زمین. گفت: بنال ببینم. گفتم: فرنگیس رو دیدم همون بچه محل قدیممون نمیدونی چه دافی شده. با تعجب گفت: دروغ میگی، کجا دیدیش. گفتم دانشگاه، باور نمی کنی فردا صبح بیا دنبالم تا باهم بریم.
صبح زود جلال با پیکان جوانان گوجه ای که تازه خریده بود اومد دنبالم و با هم رفتیم دانشگاه. کلی دنبال فرنگیس گشتیم تا دیدیمش و این شد اول رابطه جلال و فرنگیس. بعد از آشنایی با فرنگیس جلال یکم سر براه شده بود. البته رازش رو که همون رابطه با عمش بود رو به من گفت و می دونستم رابطش رو محدود کرده به عمش و زن یکی که قبلا تو کمیته بود و یه زن متاهل دیگه. بعد از دو سال از آشناییشون اتفاقات بدی افتاد هم رابطه شوهر عمش با مادر سیاوش لو رفت هم رابطه جلال با عمش. افتضاحی شده بود. عمش و شوهرش از هم جدا شدن، حتی زندگی سارا هم لطمه دید و اگه پای دخترش وسط نبود شاید اون و سیاوش هم جدا می شدن. معمار از شدت ناراحتی سکته کرد و نصف صورتش کج شد. خاله اکرم هم یه مدتی تو بیمارستان روانی بستری شد. مدتی که گذشت و آب ها از آسیاب افتاد پدر مادر جلال به این فکر افتادن که براش زن بگیرن و خب کی بهتر از فرنگیس ؟
فارغ التحصیل که شدم رفتم سربازی و بعدش استخدام یکی از کارخانه های خودرو سازی شدم. چند سال بعد به سمت مهندس ناظر کیفی ارتقا پیدا کردم و کل فامیل و دوست آشنا دنبال زن بودن برام. تو یه روز سرد پاییزی خبر آوردن جلال سکته مغزی کرده. هر چی هم دنبال فرنگیس می گردن پیداش نمی کنن.
منم خیلی دنبالش گشتم ولی انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین، حتی خانوادش هم خبر نداشتن ازش. تا یک هفته بعد بطور اتفاقی یادم افتاد فرنگیس بهم گفته بود رسول تو یه رستوران کار می کنه. با بدبختی رستوران رو پیدا کردم. رسول نبود یکی از همکاراش که می گفتن دوست صمیمی رسوله گفت چند روزیه رسول نیومده سر کار فقط پیغام گذاشته من با دوست دخترم دارم میرم ترکیه. البته گفته بود که با زنی به اسم فرنگیس دوست شده. بعدها توسط همین دوست رسول فهمیدم اون و فرنگیس چند سالی بود ریخته بودن رو هم و یه روز که تو خونه جلال در حال سکس بودن جلال سر می رسه و با رسول گلاویز میشن. رسول فرار میکنه و چند روزی می ره شهرستان بعد با فرنگیس که پولای جلال رو دزدیده بود به ترکیه فرار می کنه، جلال هم که دستش به جایی بند نبود سکته می کنه و می افته گوشه بیمارستان و بعد از یکی دو روز میره تو کما.
الان سه هفته ای هست که هر روز میرم بیمارستان و به جلال سر میزنم. سر راهم هم برای بابام سیگار یا دارو می گیرم. هر روز ِ هر روز. همیشه هم تو راه بیمارستان به یاد این شعر می افتم که بابام همیشه زیر لب می خوند : از مکافات عمل غافل نشو گندم از گندم بروید جو زِ جو …
پایان .
نوشته: مبهم (DrAner)
@dastan_shabzadegan