جلال (۳ و پایانی)
#دنباله_دار #فوت_فتیش #بکارت
...قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های باز جنسی است
صبح با دیوونه بازی های سارا بلند شدم. تو کسری از ثانیه اتفاقات دیشب رو مرور کردم. انگار یه خواب دیده بود یه رویای شیرین. کمی طول کشید تا بخودم اومدم. سارا اینقدر به در کوبید تا از جام بلند شدم. در رو که باز کردم سارا رو دیدم که نیشش تا بنا گوش باز بود و آروم گفت: صبح بخیر شادوماد، آروم به دستم زد و برگشت که بره، هنوز یکم لنگ می زد، خندم گرفته بود. برگشت و با اخم ساختگی گفت: کوفت، تا صبح از درد نخوابیدم.
رفتم دستشویی، آبی به سرو صورتم زدم و نشستم سر میز برای صبحونه. جلال و عمش در گوشی یه چیز گفتن و خندیدن. اکرم مثل همیشه با خوشرویی اومد و یه بشقاب نیمرو جلو گذاشت و گفت: چطوری آرش جان؟ خوب خوابیدی؟ زیر چشی به سارا نگاهی کردم و گفتم: عالی. گفت: آرش جان چقدر خودت رو اذیت می کنی؟ یکم تفریح کن با جلال برو بیرون همش تو اتاقی و داری درس می خونی. گفتم: وقت برای تفریح زیاده خاله، کلی درس نخونده دارم، تازه سال بعد هم کنکور دارم میخوام یه رشته خوب قبول بشم. آهی کشید و گفت: درد و بلات بخوره تو سر هر چی بچه ناخلفه، جلال من که درس خون نشد حداقل تو بخون حتما یه آدم بدرد بخوری میشی، منم بهت افتخار می کنم.
جلال چشم غره ای به من رفت و مجبور شدم سکوت کنم. بعد از صبحانه جلال گفت: میرم مغازه دیرم شده، این بار ازم نخواست باهاش برم، معلوم بود حسابی از تیکه های اکرم خانم دلخور شده. منم طبق معمول رفتم تو اتاق و شروع کردم به درس خوندن. برنامه امروزم ریاضی سوم دبیرستان بود و تست زدن.
دو سه ساعتی مشغول بودم که سارا در زد و اومد تو. گفت: خسته نشدی؟ من حوصلم سر رفته. گفتم: چرا اتفاقا. ازش خواستم بشینه رو تخت و خودمم رفتم کنارش نشستم. گونم رو بوسید و گفت: راجع به حرفای دیشبم فکر کردی؟ گفتم فکر نمی خواد که، فقط جلال رو چکار کنیم؟ وقتی بفهمه پرده نداری حسابی شر می شه. گفت: نگران نباش فکرش رو کردم. گفتم: می ترسم رفاقتمون بهم بخوره، آخه غیر جلال رفیق بدرد بخوری ندارم.گفت: جلال اونقدرها هم بدرد بخور نیست. ولی رفاقتتون بهم نمی خوره، اگر هم خورد خودم یه کاری برات می کنم. گفتم: خب کجا بریم؟ یکی دو روز دیگه بابات و معمار بر می گردن، دیگه معلوم نیست کی همو ببینیم. گفت: یه فکرایی دارم، باید تا قبل از اومدن جلال تمومش کنیم. گفتم: چی؟ گفت: نیم ساعت دیگه برو پیش خاله اکرم بگو یسری کتاب و جزوه هات خونه است باید بری بیاری. چون خونتون دوره اجازه نمیده میگه وایسا تا جلال بیاد. اونوقت من میگم خاله باهاش میرم و بر می گردیم زود.
نیم ساعت بعد لباسام رو پوشیدم و رفتم پیش اکرم، گفت: اوغور بخیر آرش خان، شال و کلاه کردی، کجا به سلامتی؟ گفتم: باید برم خونه یسری کتابام رو نیاوردم، خیلی لازمشون دارم. گفت: تنهایی؟ نمیشه که خاله قربونت بره بذار جلال بیاد با هم برید. گفتم: تا جلال بیاد خیلی طول میکشه، باید تست های درسایی که خوندم رو بزنم تا یادم نره. گفت: پس وایسا حاضر بشم با هم بریم.داشت نقشه هامون خراب می شد، سریع رفتم پیش سارا و بهش قضیه رو گفتم. دستم رو گرفت و اومدیم تو پذیرایی. چند دقیقه بعد اکرم حاضر شد گفت: زنگ زدم آژانس بیاد، برسه می ریم.
سارا گفت: کجا خاله؟ گفت: آرش وسیله می خواد بریم از خونه شون بیاریم. سارا گفت: خاله بذار من باهاش میرم، هم حوصلم سر رفته هم مامان تنهاست بمونی پیشش بهتره. گفت: نه سارا جان درست نیست آرش دستم امانته. سارا با دلخوری گفت: خاله هنوز من رو به چشم بچه ها می بینی، بخدا دیگه بزرگ شدم، دلمم پوسید تو خونه خب میریم و می آیم دیگه، بعدش هم آژانس گرفتی مشکلی نیست، از اونورم آژانس میگیریم برمی گردیم. عمه خانم هم گفت: اکرم جان سخت نگیر عزیزم. سارا با همه سخت گیری باباش کاراش رو تنهایی می کنه، حالا که باباش نیست اجازه بده با هم برن، بچم یه نفسی بکشه، بعدشم یه چشمک به اکرم زد. اکرم که اصرار سارا و مامانش رو دید گفت: پناه بر خدا، باشه ولی خیلی مراقب باشین، زود هم بر گردین نگران نشم. آرش جان رسیدی خونه زنگ بزن. درحالیکه سعی می کردم خوشحالیم رو پنهون کنم گفتم: چشم خاله. سارا سریع لباس پوشید، آژانس که اومد راه افتادیم.
تو ماشین که نشستیم سارا گفت: متوجه چشمک مامانم به اکرم شدی؟ گفتم: آره چطور مگه؟ گفت: از همون بچگی هام مامانم و معمار من و جلال رو برای هم می خواستن، خاله اکرم هم خیلی با این قضیه مشکلی نداره، فقط از بابام خیلی بدش می آد که اونم بهش حق میدم. گفتم: چه ربطی به قضیه چشمک داشت این؟ گفت: الان چند وقتیه هر دو تا خانواده دارن امتحانمون می کنن ببینن من و جلال چقدر همو دوست داریم، اوایلش خب هنوز سنم کمتر بود و جلال رو واقعا دوست داشتم ولی از وقتی فهمیدم جلال هم یکی شبیه بابامه خیلی بدم اومد ازش، الان هم من رو با تو
#دنباله_دار #فوت_فتیش #بکارت
...قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های باز جنسی است
صبح با دیوونه بازی های سارا بلند شدم. تو کسری از ثانیه اتفاقات دیشب رو مرور کردم. انگار یه خواب دیده بود یه رویای شیرین. کمی طول کشید تا بخودم اومدم. سارا اینقدر به در کوبید تا از جام بلند شدم. در رو که باز کردم سارا رو دیدم که نیشش تا بنا گوش باز بود و آروم گفت: صبح بخیر شادوماد، آروم به دستم زد و برگشت که بره، هنوز یکم لنگ می زد، خندم گرفته بود. برگشت و با اخم ساختگی گفت: کوفت، تا صبح از درد نخوابیدم.
رفتم دستشویی، آبی به سرو صورتم زدم و نشستم سر میز برای صبحونه. جلال و عمش در گوشی یه چیز گفتن و خندیدن. اکرم مثل همیشه با خوشرویی اومد و یه بشقاب نیمرو جلو گذاشت و گفت: چطوری آرش جان؟ خوب خوابیدی؟ زیر چشی به سارا نگاهی کردم و گفتم: عالی. گفت: آرش جان چقدر خودت رو اذیت می کنی؟ یکم تفریح کن با جلال برو بیرون همش تو اتاقی و داری درس می خونی. گفتم: وقت برای تفریح زیاده خاله، کلی درس نخونده دارم، تازه سال بعد هم کنکور دارم میخوام یه رشته خوب قبول بشم. آهی کشید و گفت: درد و بلات بخوره تو سر هر چی بچه ناخلفه، جلال من که درس خون نشد حداقل تو بخون حتما یه آدم بدرد بخوری میشی، منم بهت افتخار می کنم.
جلال چشم غره ای به من رفت و مجبور شدم سکوت کنم. بعد از صبحانه جلال گفت: میرم مغازه دیرم شده، این بار ازم نخواست باهاش برم، معلوم بود حسابی از تیکه های اکرم خانم دلخور شده. منم طبق معمول رفتم تو اتاق و شروع کردم به درس خوندن. برنامه امروزم ریاضی سوم دبیرستان بود و تست زدن.
دو سه ساعتی مشغول بودم که سارا در زد و اومد تو. گفت: خسته نشدی؟ من حوصلم سر رفته. گفتم: چرا اتفاقا. ازش خواستم بشینه رو تخت و خودمم رفتم کنارش نشستم. گونم رو بوسید و گفت: راجع به حرفای دیشبم فکر کردی؟ گفتم فکر نمی خواد که، فقط جلال رو چکار کنیم؟ وقتی بفهمه پرده نداری حسابی شر می شه. گفت: نگران نباش فکرش رو کردم. گفتم: می ترسم رفاقتمون بهم بخوره، آخه غیر جلال رفیق بدرد بخوری ندارم.گفت: جلال اونقدرها هم بدرد بخور نیست. ولی رفاقتتون بهم نمی خوره، اگر هم خورد خودم یه کاری برات می کنم. گفتم: خب کجا بریم؟ یکی دو روز دیگه بابات و معمار بر می گردن، دیگه معلوم نیست کی همو ببینیم. گفت: یه فکرایی دارم، باید تا قبل از اومدن جلال تمومش کنیم. گفتم: چی؟ گفت: نیم ساعت دیگه برو پیش خاله اکرم بگو یسری کتاب و جزوه هات خونه است باید بری بیاری. چون خونتون دوره اجازه نمیده میگه وایسا تا جلال بیاد. اونوقت من میگم خاله باهاش میرم و بر می گردیم زود.
نیم ساعت بعد لباسام رو پوشیدم و رفتم پیش اکرم، گفت: اوغور بخیر آرش خان، شال و کلاه کردی، کجا به سلامتی؟ گفتم: باید برم خونه یسری کتابام رو نیاوردم، خیلی لازمشون دارم. گفت: تنهایی؟ نمیشه که خاله قربونت بره بذار جلال بیاد با هم برید. گفتم: تا جلال بیاد خیلی طول میکشه، باید تست های درسایی که خوندم رو بزنم تا یادم نره. گفت: پس وایسا حاضر بشم با هم بریم.داشت نقشه هامون خراب می شد، سریع رفتم پیش سارا و بهش قضیه رو گفتم. دستم رو گرفت و اومدیم تو پذیرایی. چند دقیقه بعد اکرم حاضر شد گفت: زنگ زدم آژانس بیاد، برسه می ریم.
سارا گفت: کجا خاله؟ گفت: آرش وسیله می خواد بریم از خونه شون بیاریم. سارا گفت: خاله بذار من باهاش میرم، هم حوصلم سر رفته هم مامان تنهاست بمونی پیشش بهتره. گفت: نه سارا جان درست نیست آرش دستم امانته. سارا با دلخوری گفت: خاله هنوز من رو به چشم بچه ها می بینی، بخدا دیگه بزرگ شدم، دلمم پوسید تو خونه خب میریم و می آیم دیگه، بعدش هم آژانس گرفتی مشکلی نیست، از اونورم آژانس میگیریم برمی گردیم. عمه خانم هم گفت: اکرم جان سخت نگیر عزیزم. سارا با همه سخت گیری باباش کاراش رو تنهایی می کنه، حالا که باباش نیست اجازه بده با هم برن، بچم یه نفسی بکشه، بعدشم یه چشمک به اکرم زد. اکرم که اصرار سارا و مامانش رو دید گفت: پناه بر خدا، باشه ولی خیلی مراقب باشین، زود هم بر گردین نگران نشم. آرش جان رسیدی خونه زنگ بزن. درحالیکه سعی می کردم خوشحالیم رو پنهون کنم گفتم: چشم خاله. سارا سریع لباس پوشید، آژانس که اومد راه افتادیم.
تو ماشین که نشستیم سارا گفت: متوجه چشمک مامانم به اکرم شدی؟ گفتم: آره چطور مگه؟ گفت: از همون بچگی هام مامانم و معمار من و جلال رو برای هم می خواستن، خاله اکرم هم خیلی با این قضیه مشکلی نداره، فقط از بابام خیلی بدش می آد که اونم بهش حق میدم. گفتم: چه ربطی به قضیه چشمک داشت این؟ گفت: الان چند وقتیه هر دو تا خانواده دارن امتحانمون می کنن ببینن من و جلال چقدر همو دوست داریم، اوایلش خب هنوز سنم کمتر بود و جلال رو واقعا دوست داشتم ولی از وقتی فهمیدم جلال هم یکی شبیه بابامه خیلی بدم اومد ازش، الان هم من رو با تو