اولین سکس دریا
#پسر_همسایه #خاطرات_نوجوانی
سلام من دریا هستم مروز براتون یک داستان آوردم از بچگیهام و و یک داستان کاملاً باحال که برای من در اون سن جالب بود خلاصه بگم بهتون تقریباً ۱۳ ۱۴ یا شایدم ۱۵ دقیق یادم نمیاد سال داشتم که داخل یک مجتمع بودیم که یک پسری به اسم امیر بود که یک سال از من بزرگتر بود و آدم خیلی خوشگلی بود خیلی خیلی هم سفید بود و چشم منو گرفته بود اون هم فکر کنم روی من یک کمی نظر داشت بچه بودیم تقریباً یزی زیاد نمیفهمیدیم زیاد زیاد میفهمیدیم که میشه یه کارایی کرد خلاصه سرتونو درد نیارم یک روز همه نشسته بودیم پایین امیر هم داخل جمع بود خلاصه نشسته بودیم آقا تا شب بازی کردیم از ساعت تقریباً ۳ ظهر تا ساعت ۹ شب که تقریباً همه رفته بودن خونشون جز من و امیر ظاهرا امیر مامانش آرایشگر بود و ساعت ۰ ۱۱ برمیگشت و پدرشم نمیدونم کجا زندگی میکرد ولی ۱۵ روز خونه بود ۱۵ روز سر کار که توی یک شهر دیگه هم بود ظاهرا چند تا جوک بهم گفت امیر منم خندیدم ازش خوشم اومده بود و به شوخی ون موقع خوب چیزی هم زیاد نمیفهمیدیم بهم گفت بیا بریم خونمون خونمون خالیه فقط اومد یک شوخی کنه منم که توی چند تا سکانس فیلما دیده بودم میگیرن و حالا کارای دیگه میکنن وقتی پدر و مادرم خونه نبود نگاه میکردم گفتم بزار امتحانش کنیم شاید جالب باشه خلاصه گفتم آره و اونم شوخیش جدی شد گفت باشه بیا بریم خونمون طبقه هشتم یکی دو ساعتم وقت داریم رفتیم خونشون اول هیچی نگفت همینجوری نشسته بودیم دو دقیقهای گفت وایسا چیز برات بیارم برام شیرینی آورد یادم نمیاد چی بود ولی فکر کنم زبان بود ن گفتم مرسی ممنون نمیخوام و اون گفت بزار یک فیلم بزارم یک فلش داشت هر دوش داخل تلویزیون پر داخلش فیلم بود یلمهای مثبت ۱۸ گفتم اینو از کجا آوردی گفت مال بابامه یواشکی آوردمش حالا تا دیر نشده مامانم نیومده بیا چند تا نگاه کنیم وقتی داشتیم نگاه میکردیم نگاهم به کیرش افتاد از شلواری که اومده بود بالاتر دستش گرفته بودش ولی هنوز توی شلوارش بود و فکر میکرد من نمیبینم و حالا اومد گفت هستی ما هم امتحان کنیم منم کنجکاو بودم ببینم چیه گفتم باشه گفت باید لباستو در بیاری من خجالت کشیدم گفتم زشته ولی گفت ما با هم دوستیم دوستا رازی ندارند منم گفتم باشه درآوردم لباسمو یه کمی لب بازی کردیم چیزی هم بلد نبودیم زیاد گفت بگیرش داخل دستت منم گرفتمش گفت یکم اینجوری بماله شد حالا چند تا چیز گفت بعد گفت شلوارتو در بیار درآوردم یه کمی مالید روش ولی داخل نرفت تقریباً یه نیم ساعتی خونشون بودم رفتم خونه مامانم گفت کجا بودی دارم دنبالت میگشتم نم الکی گفتم رفتم خونه یکی از دوستام که دختره و مامانم هم میشناختش
نوشته: دریا
@dastan_shabzadegan
#پسر_همسایه #خاطرات_نوجوانی
سلام من دریا هستم مروز براتون یک داستان آوردم از بچگیهام و و یک داستان کاملاً باحال که برای من در اون سن جالب بود خلاصه بگم بهتون تقریباً ۱۳ ۱۴ یا شایدم ۱۵ دقیق یادم نمیاد سال داشتم که داخل یک مجتمع بودیم که یک پسری به اسم امیر بود که یک سال از من بزرگتر بود و آدم خیلی خوشگلی بود خیلی خیلی هم سفید بود و چشم منو گرفته بود اون هم فکر کنم روی من یک کمی نظر داشت بچه بودیم تقریباً یزی زیاد نمیفهمیدیم زیاد زیاد میفهمیدیم که میشه یه کارایی کرد خلاصه سرتونو درد نیارم یک روز همه نشسته بودیم پایین امیر هم داخل جمع بود خلاصه نشسته بودیم آقا تا شب بازی کردیم از ساعت تقریباً ۳ ظهر تا ساعت ۹ شب که تقریباً همه رفته بودن خونشون جز من و امیر ظاهرا امیر مامانش آرایشگر بود و ساعت ۰ ۱۱ برمیگشت و پدرشم نمیدونم کجا زندگی میکرد ولی ۱۵ روز خونه بود ۱۵ روز سر کار که توی یک شهر دیگه هم بود ظاهرا چند تا جوک بهم گفت امیر منم خندیدم ازش خوشم اومده بود و به شوخی ون موقع خوب چیزی هم زیاد نمیفهمیدیم بهم گفت بیا بریم خونمون خونمون خالیه فقط اومد یک شوخی کنه منم که توی چند تا سکانس فیلما دیده بودم میگیرن و حالا کارای دیگه میکنن وقتی پدر و مادرم خونه نبود نگاه میکردم گفتم بزار امتحانش کنیم شاید جالب باشه خلاصه گفتم آره و اونم شوخیش جدی شد گفت باشه بیا بریم خونمون طبقه هشتم یکی دو ساعتم وقت داریم رفتیم خونشون اول هیچی نگفت همینجوری نشسته بودیم دو دقیقهای گفت وایسا چیز برات بیارم برام شیرینی آورد یادم نمیاد چی بود ولی فکر کنم زبان بود ن گفتم مرسی ممنون نمیخوام و اون گفت بزار یک فیلم بزارم یک فلش داشت هر دوش داخل تلویزیون پر داخلش فیلم بود یلمهای مثبت ۱۸ گفتم اینو از کجا آوردی گفت مال بابامه یواشکی آوردمش حالا تا دیر نشده مامانم نیومده بیا چند تا نگاه کنیم وقتی داشتیم نگاه میکردیم نگاهم به کیرش افتاد از شلواری که اومده بود بالاتر دستش گرفته بودش ولی هنوز توی شلوارش بود و فکر میکرد من نمیبینم و حالا اومد گفت هستی ما هم امتحان کنیم منم کنجکاو بودم ببینم چیه گفتم باشه گفت باید لباستو در بیاری من خجالت کشیدم گفتم زشته ولی گفت ما با هم دوستیم دوستا رازی ندارند منم گفتم باشه درآوردم لباسمو یه کمی لب بازی کردیم چیزی هم بلد نبودیم زیاد گفت بگیرش داخل دستت منم گرفتمش گفت یکم اینجوری بماله شد حالا چند تا چیز گفت بعد گفت شلوارتو در بیار درآوردم یه کمی مالید روش ولی داخل نرفت تقریباً یه نیم ساعتی خونشون بودم رفتم خونه مامانم گفت کجا بودی دارم دنبالت میگشتم نم الکی گفتم رفتم خونه یکی از دوستام که دختره و مامانم هم میشناختش
نوشته: دریا
@dastan_shabzadegan